چهار ستاره مانده به صبح

شروع یک رؤیای نو

کافی است از فرزندتان بخواهید کتاب محبوبش را از فهرست کتاب‌های برگزیده‌ی لاک‌پشت پرنده انتخاب و برای بچه‌های ایرانی معرفی کند و شما از او فیلم بگیرید.

۱. شرکت در این مسابقه برای همه‌ی دو تا هجده ساله‌ها آزاد است.

۲. کودک و یا نوجوان شرکت‌کننده ابتدای فیلم حتماً خودش (نام و نام‌خانوادگی، سن و شهر محل سکونت) را معرفی کند. اگر فرزند شما داور جایزه‌ی ادبی گوزن زرد است، در معرفی خودش به این مورد اشاره کند.

۳. پدرها و مادرها می‌توانند از فرزندشان سؤال کنند و او جواب بدهد، ولی در فیلم نباشند.

۴. پدرها و مادرها در تصمیم و اجرای فرزندشان دخالت نکنند و اشتباه‌های احتمالی را تصحیح نکرده و اجرای سلیقه‌ی خودشان را از کودک نخواهند. افزودن نمک و طنز و خلاقیت‌های جالب باعث افزایش امتیاز شرکت‌کننده می‌شود.

۵. فقط معرفی کتاب‌هایی که به فهرست‌های لاک‌پشت پرنده راه یافته، در مسابقه شرکت داده می‌شود. برای اطلاع از نام این کتاب‌ها به وبلاگ لاک‌پشت پرنده (این‌جا و این‌جا و این‌جا) مراجعه کنید. به شرکت‌کننده‌هایی که کتاب نویسنده‌های ایرانی را انتخاب و معرفی می‌کنند، امتیاز ویژه تعلق می‌گیرد.

۶. پدرها و مادرهای علاقه‌مند فیلم تهیه شده را از طریق نرم‌افزار تلگرام به شماره‌ی ۰۹۳۹۳۰۲۱۸۰۶ ارسال کنند. توجه کنید که این شماره با شناسه‌ی @gavaznezard فقط برای ارسال فیلم است و نه تماس تلفنی.

۷. مهلت ارسال فیلم‌ها حداکثر تا پانزدهم بهمن ۹۴ است.

۸. فیلم‌های برتر به انتخاب تحریریه‌ی ماهنامه‌ی لاک‌پشت پرنده در قالب لوح‌ فشرده ضمیمه‌ی شماره‌ی سوم ماهنامه‌ی لاک‌پشت پرنده (ویژه‌ی نوروز ۹۵) منتشر می‌شود و سپس، رأی مردمی نفرات برگزیده را مشخص خواهد کرد. به ده نفر اول هدیه‌ای به رسم یادبود و از نفر برگزیده تقدیر خواهد شد.

کپی کردن و انتشار دوباره‌ی این یادداشت آزاد و بسیار نیکو است.

۱
اون اوایل که کانال تلگرام مُد شده بود، من هم یکی برای وبلاگم ساختم. بعد فکر کردم حوصله‌اش رو ندارم. که چی اصلن؟ پاکش کردم. چند روز قبل، دوباره گفتم نه، خوبه که برای وبلاگم کانال داشته باشم و اگه این‌جا دیربه‌دیر به‌ روز می‌شه، اون‌جا زودبه‌زود باشم. خواستم کانال بسازم به اسم و آدرس وبلاگم که دیدم نچ! دیر جنبیده‌ام و یکی به همین نشونی آی‌دی ساخته. هولدرلین گفت که اشکالی نداره. یه آی‌آر بچسون ته‌اش و بساز. خوشم نیومد. گفتم نه، این‌جوری نمی‌خوام. بعد گفتم که ببینم کی اسم و آدرس چهار ستاره رو برداشته. طرف عکس آدمی‌زادی نداشت. نمی‌شد فهمید ایرانی هست یا خارجی. مرد یا زن. گفتم بذار بهش پیغام بدم. انگلیسی براش نوشتم که می‌شه آی‌دی تلگرامت رو عوض کنی و چهار ستاره رو به من بدی؟ لازمش دارم. نوشت نه. همین‌جوری خالی. نمی‌دونستم نه واقعی و محکم گفته یا چی. نوشتم اشکالی نداره و بعد، لینک وبلاگم رو براش فرستادم. گفتم خوش‌حالم که تو هم چهار ستاره‌ای. به ثانیه نکشید که شکلک لبخند گذاشت و نوشت ببین! من آی‌دی خودم رو عوض کردم. آدرس چهار ستاره مال تو. چندتایی هم بوس و قلب فرستاد. من؟ متقابلن. محبتِ بی‌منت از یه ناشناس خیلی بهم چسبید. قبلن مهربونی‌های همین‌جوری خیلی نصیبم می‌شد و الان، کم. چه بلایی سرمون اومده؟

۲
چهار سال قبل، تابستون بود که بهم تلفن زدند و ازم دعوت کردند داور جایزه‌ی لاک‌پشت پرنده باشم. هر هفته جمع می‌شدیم یه جا و کتاب می‌خواندیم و نظر می‌دادیم و بعد هم فهرست‌های لاک‌پشت پرنده یکی‌یکی چاپ شد و جشن‌هاش هم که بود. خبرهاش رو توی وبلاگم می‌نوشتم. بعد از این‌که رفتیم یزد، اصرار داشتم بازم توی جلسه‌های داوری شرکت کنم، ولی فقط چند ماه دوام آوردم و رفت‌وآمد توی جاده‌ی هفت‌صد کیلومتری سخت بود برام. این مدت، لاک‌پشت پرنده یکی از دغدغه‌های زندگی من بود. چه وقتی که داور بودم و چه هنوز. الان هم که لاک‌پشت پرنده داره مستقل می‌شه و دیگه قرار نیست ضمیمه فصلنامه پژوهشنامه ادبیات کودک و نوجوان منتشر بشه. موضوع‌هاش هم گسترده‌تر شده؛ از کتاب و اپلیکیشن بگیر تا فیلم و اسباب‌بازی. یعنی دیگه تمرکز فقط رو کتاب کودک و نوجوان نیست و هر موضوع یه گروه داوری داره که بهترین محصولات فرهنگی و هنری رو برای استفاده‌ی بچه‌ها معرفی می‌کنه. فکر می‌کنم مجله‌ی خیلی خوبی بشه و پیشنهادهاش برای پدرها و مادرها، معلم‌ها و مربی‌ها راهگشا باشه.

۳
می‌خواستم پیشنهاد کنم از لاک‌پشت پرنده حمایت کنید. درواقع، از انتشار مجله‌های نوپای خصوصی. چند وقت قبل، خودم این‌جا غرغر کرده‌ بودم که گور بابای مطبوعات، ولی خدایی دلم نمی‌آید که روزنامه‌ها و مجله‌ها منقرض بشن. به‌خصوص مجله‌هایی که با همه‌ی سختی‌های اقتصادی دارند سعی می‌کنند کیفیت خودشون رو حفظ کنن و به‌دردبخور باشن. حالا، چطوری حمایت کنیم؟ ساده‌ست. این روزها، در مسابقه‌ی عکس اینستاگرامی‌ با هشتگ #لاکپشت_‌پرنده شرکت کنین. دیگه؟ براتون می‌نویسم. فعلن همین.

۴
برای شرکت در مسابقه‌ی لاک‌پشت پرنده لازم نیست هیچ زوری بزنید برای جمع کردن لایک بیش‌تر. فقط لاک‌پشت پرنده رو در اینستاگرام فالو کنید و یه عکس با موضوع لاک‌پشت بگیرید و با دوتا خط توضیح و هشتگ #لاکپشت_‌پرنده آپلود کنید. برنده به قید قرعه انتخاب می‌شه و هر کسی می‌توانه سه‌تا عکس بفرسته. یعنی سه تا شانس برای برنده شدن. البته، جایزه‌اش هم خیلی مادی و مالی نیست. اشتراک یک ساله‌ی مجله است که قیمتش می‌شه حدود صدهزار تومان، ولی ازنظر فرهنگی و معنوی خیلی ارزش داره و به‌خصوص اگه بچه داشته باشین، مجله‌ی لاک‌پشت پرنده خیلی کمک‌حال‌تون خواهد بود.

 http://instagram.com/lakposhtparandeh

http://instagram.com/fourstar.ir

http://telegram.me/lakposhtparandeh

http://telegram.me/fourstar

چند روز قبل، نبیلا ایمیل فرستاده و از گوزن زرد پرسیده بود؛ این‌که جشن برگزار شد؟ آیا همه‌چی خوب بود و راضی‌ام الان؟ دو سه روز قبل از آن پنج‌شنبه‌ی جشن، شانزدهم مهر، او مهمان ما بود، با برایس. از پاریس آمده بودند به هند، سرزمین آبا‌واجدادیِ نبیلا، و بعد هم ایران. دو شب در یزد بودند و بعد، کاشان و روزِ آخرِ سفرشان در تهران، با هم بودیم. توی خیابان‌های پایتخت دوردور کردیم تا شهرِ مغمومِ گرفته را ببینند و برای صبحانه رفتیم تجریش، دمِ بازار. حلیمِ پُر از کنجد و دارچین خوردیم و چهارتایی سلفیِ خندان گرفتیم. ساعت پروازشان ظهر بود و کمی مانده بود به دوازده که حوالی میدان هفت‌حوض از هم خداحافظی کردیم، به امید دیدار. نبیلا و برایس به فرودگاه رفتند و من و هولدرلین به بازار. باید برای جشن گوزن زرد خرید می‌کردیم، قاب برای لوح‌های تقدیر و جعبه برای نشان‌های گوزن زرد.

فردای آن روز، دل توی دلم نبود. تا مهمان‌های جشن آمدند و بهترین کتاب سال معرفی شد و نویسنده و مترجم برگزیده جایزه گرفتند، خیالم آرام نگرفته بود. از این‌که جا تنگ و صندلی کم بود، ناراحت بودم و نگرانِ فکر و حرفِ پدرها و مادرها و بچّه‌ها! نکند خسته شده‌اند و جشن پسندِ بچّه نباشد و حالا، حوصله‌شان سر رفته و… اوه. بعد از جشن، حالم بهتر بود. پدرها و مادرها دستم را گرفته بودند و با مهربانیِ بی‌اندازه‌شان بهم امید داده بودند که خوبی‌های جشن بیش‌تر از نقص‌هایش بود و دیگر نگران و ناراحت نباشم. من؟ نمی‌شود که این‌همه هم‌راهِ هم‌دل داشته باشی و خوب نباشی! این روزها حتا بیش‌ترترتر خوش‌حالم که گوزن زرد بهانه‌ی دوستی‌ام با کلّی مامان و بابای دوست‌داشتنی و بچّه‌های جان در این‌ور آن‌ورِ ایران شده است و خوش‌حالم که جایزه‌ی ما در جشنواره‌ی تقدیر از افراد و گروه‌های مروّج کتاب‌خوانی برگزیده شد.

داشتم این حرف‌ها را برای نبیلا می‌نوشتم که با خودم گفتم چرا برای شما هم نگویم؟ گیرم کسی از شماها حالِ من و گوزن زرد را نپرسیده و دوستی‌تان به‌قدرِ رفاقتِ نبیلا،  جان نداشته باشد، ولی نمی‌توانم ذوق و شوقم برای جایزه‌ی گوزن زرد و دوستیِ داورهای نازنین این جایزه را توی دلم نگه دارم. خوش‌حالم، خیلی.

پی‌نوشت)؛ گوزن زرد در اینستاگرام و کانال آن در تلگرام جهت دنبال کردن و معرفی به دوستان و آشنایان.

داشتم خبرهای ایبنا را مرور می‌کردم که صدقه‌سرِ تبلیغِ سه‌گوشِ کنار صفحه به وب‌سایت اولین جشنواره‌ی کتاب مجازی رسیدم. گویا، یک شرکتی به نام کتاب بین با وزارت ارشاد و مؤسسه‌ی خانه‌ی کتاب دارند این جشنواره را برگزار می‌کنند. چرا؟ محضِ توجه به رسانه‌ها و شبکه‌ها و سایت‌ها و فروش‌گاه‌های آنلاین که برای ترویج کتاب و کتابخوانی فعالیت می‌کنند. قرار است مردم به شرکت‌کننده‌ها در گروه‌های مختلف رأی بدهند و دست‌آخر، برنده‌ها جایزه می‌گیرند. چی؟ هنوز هیچی نگفته‌اند.

خُب، این مقدمه به نیّت اطلاع‌رسانی بود که بگویم همچی جشنواره‌ای راه افتاده و اگر دوست دارید از عالم کتاب و کتاب‌خوانی در فضای مجازی باخبر شوید، یک پرسه‌ای بزنید این‌جا. نشانی کتاب‌فروشی‌های آنلاین را پیدا می‌کنید. اپلیکیشن‌های مرتبط با کتاب را می‌شناسید. سایت‌های ناشران و فعالان ترویج کتاب‌خوانی را می‌بینید. بعد هم اگر دوست داشتید، در رأی‌گیری و انتخاب بهترین‌های کتاب در فضای مجازی شرکت کنید. به کی رأی بدهید؟ مثلاً به چهار ستاره مانده به صبح که هشت سال است رفیقِ من و شما بوده.

پ.ن)؛ برای رأی دادن باید ابتدا در سایت ثبت‌نام کنید و عضو شوید و بعد، رأی بدهید. اگر دلتان می‌خواهد به وبلاگم رأی بدهید، بروید این‌جا و این‌جا. ممنون.

روزهای جشنواره‌ی مطبوعات است و خلافِ آن سال‌هایی که برای چنین واقعه‌ای پر از شور و شوق بودم، امروز حتّا خبرهای جشنواره را هم پی‌گیری نمی‌کنم. از وقتی اولین نوشته‌هایم در روزنامه منتشر شد تا الان، بیست سال فاصله است، یک عمر. وقتِ نوجوانی از سر علاقه روزنامه می‌خریدم و می‌نوشتم و برنامه‌ام این بود که روزنامه‌نگار باشم و حالا، روزنامه‌نگارم و می‌نویسم و روزنامه هم نمی‌خرم. نوشتن کسب‌وکار من است، ولی خب به ‌لطف مطبوعات دارم پولی در نمی‌آورم. حق‌التحریرهای کم که بماند، به‌ازای شش ماه کار حقوق دو ماه را می‌گیرم. این بدترین بدبیاریِ سال‌های اخیرم بود که هی خودم را گول زدم و گفتم اشکالی ندارد و صبر کن تا ماه بعد و بعد و بعد. دست‌آخر هم آقای سردبیر محترم بامداد جنوب پیامک فرستادند که پولت را لولو خورده و بی‌خیال. چند سالِ قبل هم در روزنامه‌ی تهران امروز همچی بلایی سرم آمد و سه ماه مجانی نوشته بودم به هوای این‌که بعد از عید اوضاع روبه‌راه می‌شود و جبران می‌کنند و فلان و بیسار. شد؟ نشد، آقا! باز هم بگویم؟ والا من رویم نمی‌شود که بگویم در این بیست سال کلمه‌هایم را چقدر ارزان فروخته‌ام. متأسفم برای خودم و مطبوعات کشورم و فکر می‌کنم باید بیرون بکشم از این ورطه رختِ خویش.

تعریف کرد که آپارتمان صد متری اجاره کرده‌اند، طبقه‌ی دوّم یک ساختمان تجاری در مهرشهر. از موقعیت سوق‌الجیشی‌اش گفت؛ یک فروش‌گاه بزرگ چیزمیز فروشی پایین ساختمان و یک کتاب‌فروشی کتاب‌های بزرگ‌سال در واحدِ کناری و این‌که ساختمان قرار است پُر از کاروکاسبی‌های مختلف شود؛ از فست‌فود تا لباس کودک. من این‌ورِ تلفن غرقِ شادی بودم و داشتم تندتند اسم همه‌ی آدم‌هایی را می‌گفتم که شاید بتوانند به او کمک کنند؛ برای خریدن کتاب. چندتایی هم ایده داشتم برای کتاب‌فروشیِ خودم، آرزویم. برایش گفتم و گفتم که سالِ قبل چی شد. من و هولدرلین یک سررسیدِ تاریخ‌ گذشته‌ی جلد قهوه‌ای داریم مخصوص کتاب‌فروشیِ هنوز نداشته‌مان. یکی گفت که می‌خواهید کتاب‌فروشی داشته باشید توی یزد؟ ما؟ خُب، می‌خواستیم. خیلی هم می‌خواستیم. همان‌یکی گفت که سرمایه‌اش از من، فقط بگویید چقدر؟! ما؟ دامبول‌دیمبولِ توی اعضای بدن‌مان تمامی نداشت. هی می‌رفتیم این‌ور و آن‌ور، کتاب‌فروشی‌های مختلف، برند صندلی و نوع قفسه و تعداد کتاب و متراژ مغازه را چک می‌کردیم و بعد، از سایت‌ها و مغازه‌های فروش تجهیزات و ملزومات سردر می‌آوردیم. چند ماه درباره‌اش فکر کردیم و خیال بافتیم و هی ریزِ بایدها و نبایدها نوشتیم و سبک‌سنگین کردیم و دست‌آخر رسیدیم به یک مبلغ تپل. به همان‌یکی گفتیم که این‌جور و آن‌جور. برآورد کردیم و حالا، بسم‌الله. چه کنیم؟ هولدرلین تلفن ‌به ‌دست ایستاده بود و به حرف‌هایش گوش می‌کرد که دیدم بادش خالی شد و پنچر افتاد روی مبل. شستم خبردار شد که نشد! سرمایه‌ای که چشم‌به‌راهش بودیم صرفِ کارِ دیگری شده بود وقتی ما داشتیم رؤیاپردازی می‌کردیم و اسم برای کتاب‌فروشی‌مان پیش‌نهاد می‌دادیم. خلاصه، همه‌چی دود و دور شد. آس‌وپاس که بودیم، حالا بی‌حوصله و بی‌رؤیا هم شده بودیم. یک‌هو او تلفن زد و از قایق کاغذی گفت که بعد از رمضان افتتاح می‌شود، اوایل مرداد. من؟ پُر از شوق و ذوق. شور و هیجان. انگار دوباره برگشته باشم توی آن پروسه‌ی خیال‌بافیِ کتاب‌فروشی‌مان و خُب، خوش‌حال بودم. از ته دل. قلب. قلوه. البته، سرِ یک ماجراها و قضایایی نشد که روز افتتاحیه‌ی قایق کاغذی در کرج باشم. عکس‌های کتاب‌فروشی را در اینستاگرام می‌دیدم و هی وای و واو می‌کردم بس‌که همه‌چیز درست‌وحسابی بود و شیک‌وپیک. دلم می‌خواست با گل و کادو بروم دمِ کتاب‌فروشی و دوستم را بغل کنم که این‌همه خوش‌فکر است. رفتم؟ آره، رفتم، هرچند دیر. پنج‌شنبه‌ی قبل، بیست‌وچهار ساعت زمان داشتیم و چهل‌وچهارتا برنامه! کارت بانک تجارت منقضی شده بود و باید می‌رفتم کارتِ جدید بگیرم. من و زهرا می‌خواستیم هم‌دیگر را ببینیم. بچه‌ام منتظر بود تا برویم استیکر موجود زنده و غیرزنده بخریم. هولدرلین هم خواب بود و بیرون، باران. گفته بودیم که یک‌وقتی هم بگذاریم تا برویم قایق کاغذی، ولی هیچی جفت‌وجور نبود. هولدرلین حریفِ خوابش نشد. هفت‌صد کیلومتر رانندگی کرده بود و هفت‌صد کیلومتر دیگر هم باید می‌رفت. گفتم پس خودم بروم بانک تا تعطیل نشده. ساعت؟ یازده صبح. شال و کلاه کردم و رفتم تا بانک و داشتم برمی‌گشتم خانه که یک‌هو یادِ استیکر افتادم و پیچیدم توی کوچه‌ی چاپ لشکری. یک‌هو یک دویست‌وششِ سورمه‌ای هم پیچید توی کوچه و یکی از توی ماشین گفت: «بالاخره! دستگیرت کردم.» من؟ خوش‌حال و خندان! گیرم که پنج شش ماه بود، جواب تلفن‌هایش را نداده بودم، ولی نمی‌توانستم از دوباره دیدنش شاد و شنگول نباشم. احتمال این‌که همچی روزی همچی جایی هم‌دیگر را ببینیم صفر… نه! منهای صفر بود. سلام‌وعلیک و خوش‌وبش کردیم و گفتم که توی برنامه‌ام بود تا این‌بار حتمن سری بزنم به او و کتاب‌فروشی‌اش و عذرخواهی بابتِ آن تلفن‌های بی‌جواب مانده و روز افتتاحیه که نشد باشیم. قرار گذاشتیم که عصر با هولدرلین برویم سروقتِ او و دختر و پسرِ دوقلویش، امیر و زهره‌ی نازنین. عصر هم هوا زود تاریک شد و هم باران بند نمی‌آمد. کتاب‌فروشی از خانه‌ خیلی دور بود و ترافیک هم، زیااااد. منتها، عاقبت رسیدیم. یک خوش‌آمدگویی دل‌چسب و بعد، یک معاشرتِ خانوادگی دل‌‌نشین با طعم کتاب. شیرینی دانمارکی تروتازه و دم‌نوش گیاهی هم بود. حیف که زمان مثل اسب می‌گذشت و اصلاً نفهمیدم که چطور شب شد و همان حوالی رفتیم رستوران برای شام. پیتزا سوپر و مرغ سوخاری خوردیم و آن‌قدر زود وقتِ خداحافظی شد که باورم نمی‌شد چند ساعت گذشت. حتّا دو دقیقه هم بی‌حرف و ذوق نگذشت تا یادم بیفتد که عکس بگیریم، دسته‌جمعی. خلاصه، این‌‌جور. خیلی خوش گذشت و خیلی خوش‌حالم که دوستم و خانواده‌اش دارند آرزوی ما را زندگی می‌کنند. اگر گذرتان به کرج می‌افتد، حتمن به قایق کاغذی سر بزنید و کیف کنید. اگر بچّه دارید و یا طرف‌دار ادبیات کودک و نوجوان هستید، حتمن‌حتمن این کتاب‌فروشی را از دست ندهید. این‌که توی این دوره‌ و زمانه یکی پیدا شده که رؤیاهایش را جدی گرفته و زندگی‌اش را صرفِ کتاب‌ها و بچه‌ها می‌کند، غنیمت است و باارزش.

قایق کاغذی؛ فروشگاه تخصصی کتاب کودک و نوجوان

نشانی: کرج، مهرشهر، بلوار ارم، بلوار دانش، بلوار شهرداری، خیابان ٢١۵، جنب فروش‌گاه امیران، طبقه‌ی دوم.

http://telegram.me/ghayeghmehrshahr

http://instagram.com/ghayeghkaghazi

پارسال، همین روزها بود که فرم شرکت در جشنواره‌ی تقدیر از فعالان ترویج کتاب‌خوانی را برای وبلاگم پُر کردم و فرستادم.

این جشنواره، یکی از طرح‌های معاونت امور فرهنگی وزارت فرهنگ و ارشاد اسلامی بود که می‌خواست افراد، گروه‌ها، تشکل‌های مردمی و نهادهای غیردولتی که فعالیت‌های مؤثر و نوآورانه‌ای در زمینه‌ی ترویج کتاب‌خوانی داشته‌اند، انتخاب و معرفی کند.

مراسم پایانی این جشنواره در هفته‌ی کتاب برگزار شد و خُب، تعریف از خودم نباشد، از چهار ستاره مانده به صبح هم تقدیر شد.

می‌پرسید چی شد که الان یادم افتاد تا پُز جایزه‌ی پارسال وبلاگم را بدهم؟ نه! من که پُزمُز بلد نیستم. خواستم بگویم امسال هم فراخوان طرح تشویق گروه‌های مروج کتاب‌خوانی منتشر شده و برای شرکت در آن فقط تا چهارشنبه، ۱۰ آبان‌ماه، فرصت است.
همه‌ی گروه‌ها و نهادهای غیردولتی، افراد فعال در حوزه ترویج کتاب‌خوانی، معلم‌ها، پیش‌نمازها، کتابدارها، کتاب‌فروشی‌ها، مهدکودک‌ها و یا فرد و گروه‌هایی که در خارج از کشور برای ترویج کتاب‌خوانی فعالیت می‌کنند، می‌توانند با تکمیل فرم این جشنواره فعالیت‌هایشان را معرفی کرده و در این ارزیابی شرکت کنند.

این فراخوان به همراه فرم شرکت در آن در سایت مرکزی وزارت فرهنگ و ارشاد اسلامی قابل دریافت است.
اگر ایمیل‌تان را برای من بفرستید، می‌توانم فایل ورد فرم و متن کامل فراخوان را برایتان ارسال کنم.

نزدیک به یک سال قبل، چندباری درباره‌اش نوشته بودم. فراخوان دعوت از والدین و کودکان برای انتخاب بهترین کتاب سال را می‌گویم. یادتان می‌آید؟ البته، آن‌‌زمان هنوز این جایزه اسم و نشان نداشت و شیک و عزیز نشده بود. پس از آن فراخوان، حدود بیست خانواده (حدود پنجاه نفر) از شهرهای مختلف برای داوری کتاب‌ها ثبت‌نام کردند. ما بودیم و بچه‌ها و پدرها و مادرها و کتاب‌ها؟ خُب، می‌دانید پیدا کردن و خریدن کتاب‌ها خیلی آسان نبود. پای بیش‌تر کتاب‌ها به شهرستان‌ها باز نشده بود و باید برای رساندن کتاب‌ها به دست داورها فکری می‌کردیم. ما خوشبخت بودیم که دوست‌هایمان در شهرکتاب هفت‌چنار و خانه‌ی کتاب به دادمان رسیدند. این‌جوری بود که توانستیم کتاب‌ها را تهیه کنیم و برای داورها بفرستیم. داورهایی که در شهرهای مختلف (از تهران و همدان تا اصفهان و مریوان) زندگی می‌کنند. نمی‌دانید در ماه‌های گذشته صدقه‌سرِ این کتاب‌خوانی خانوادگی چقدر لحظه‌های خوب و عزیز برایمان پیش آمده است.

این‌روزها، داریم از خوان هفتم می‌گذریم. داوری کتاب‌ها تمام شده است و حالا، باید منتظر خبر بزرگ باشید؛ معرفی بهترین کتاب سال. درباره‌ی زمان و مکان برگزاری جشن حتمن می‌نویسم، اما در این مدت دلم می‌خواهد به ما کمک کنید تا بتوانیم از خوان هفتم هم به سلامت بگذریم. خیلی خوب است که مردم بیش‌تری (به‌خصوص در شهرستان‌ها) از تولد گوزن زرد باخبر شوند. می‌دانید کتاب‌های کودک و نوجوان در شهرهای کوچک و دور توزیع نمی‌شود و بیش‌تر خانواده‌ها برای خریدن کتاب مشکل دارند. ما دوست داریم کتاب‌های خوب به دست همه‌ی بچه‌های ایران برسد و بتوانیم همگی‌ با هم کتاب بخوانیم.

مردم بیش‌تر از آن چیزی که بتوانیم فکرش را بکنیم، در شبکه‌های اجتماعی فعال‌اند. بیاییم از این امکان و دسترسی استفاده کنیم تا خانواده‌های بیش‌تری را با گوزن زرد آشنا کنیم. باور کنید آموزش و فرهنگ‌سازی می‌تواند همه‌چیز را بهتر کند و برای همگیِ ما روزهای خوبی را بسازد. این‌جور نباشد که بایستیم و تماشا کنیم تا ببینم دیگران چه می‌کنند. هر کدام از ما می‌توانیم مؤثر باشیم و کمک کنیم تا کتاب‌های خوب به دست خانواده‌ها و بچه‌ها برسد. به‌نظر من این آسان‌ترین مسیر برای آموزش دوستی، صلح، احترام و عدالت است.


اگر دوست دارید به استمرار و تدوام برگزاری جایزه‌ی ادبی گوزن زرد کمک کنید، می‌توانید درباره‌ی این جایزه در وبلاگ‌هایتان (و یا در گروه‌های تلگرامی، فیس‌بوکی و…) بنویسید. درضمن، می‌توانید گوزن زرد را در شبکه‌های اجتماعی (فیس‌بوک، توییتر، اینستاگرام) دنبال کنید و دوست‌هایتان را هم با گوزن زرد آشنا کنید.

+ درباره‌ی گوزن زرد می‌توانید این‌جا را هم بخوانید تا بیش‌تر بدانید.

مؤسسه فرهنگی «سمنگان» با همراهی چند سازمان، موسسه و شهروندان حامی رشد و پویایی ادبیات کودکان و نوجوانان کشور، دومین دوره جایزه ادبی آهوی سمنان (کومش) را از میان نمایشنامه‌های ویژه کودکان و نوجوانان که توسط خودشان یا مربیان و دوستداران آنان نوشته شده، برگزار می‌‌‌نماید:

● هدف جایزه: افزایش نمایشنامه های تألیفی و دستیابی به آثار نو و متفاوت
● موضوع جایزه: در دو بخش ۱- آزاد (با موضوعِ دلخواهِ نویسنده‌اش)؛ ۲- ویژه با موضوع مربوط به کودکان و نوجوانان معلول با مضمون پیشنهادی: «لطفا به من نگویید معلول؛ کوشش مرا ببینید، من یک توانجو هستم!»
● آثار مورد نظر: نمایشنامه هایی که تاکنون به طور رسمی منتشر و یا اجرا نشده باشند؛ و علاوه بر ارزش ادبی و تئاتری، از قابلیتِ جلب مخاطب کودک یا نوجوان به طور عام برخوردار باشند.
● هدایا و جوایز: به همه نویسندگان شرکت‌کننده هدیه و لوح یادمان؛ و به نویسندگان آثار برتر علاوه بر چاپ اثرشان جایزه ویژه اعطا می‌شود.
● برنامه‌های همزمان: (با رویکرد به هنر نمایش و نمایشنامه نویسی):
۱- نمایشگاه تخصصی کتاب کودک و نوجوان
۲- نشست‌های کارشناسی عام برای شناخت ویژگی های محتوایی و فنی نمایشنامه و نمایش کودکان و نوجوانان
۳- کارگاه تخصصی آفرینش نمایشنامه و نمایش
۴- آیین سپاس برای یک کوشنده‌ی نمایش و نمایشنامه کودک و نوجوان
۵- معرفی شخصیتهای حقیقی و حقوقی پشتیبان این جایزه ادبی
۶- کوشش در جلب مشارکت علاقه‌مندان و هماهنگی با مسئولان محترم برای ساخت و نصب «تندیس آهو» به عنوان نماد دیرین سمنان در محیطی مناسب

چند یادآوری: هر شرکت کننده می‌تواند حداکثر سه اثر بفرستد.
● اگر نمایشنامه‌ی مورد نظر به گویش محلی و بومی است، لطفاً برگردان فارسی و نوار یا فایلِ صوتی آن نیز فرستاده شود.
● اگر نمایشنامه‌ی مورد نظر بر اساس یک اثر ادبی دیگر نوشته شده، نام آن اثر، نام نویسنده و ناشر آن نیز حتماً نوشته شود.
● (اگر فرم شرکت در جایزه در دسترس نیست) در یک صفحه پیوست هر نمایشنامه اسم، سال تولد، شغل، اسم شهرِ محل زندگی و نشانی و شماره تلفن شرکت کننده نوشته شود.)
● مهلت فرستادن آثار تا ۱۵ آبان ۱۳۹۴ و زمان برگزاری آیین پایانی و اعطای جوایز ۳۰ آذر پیش بینی شده است.

روش فرستادن آثار: شرکت‌کنندگان می‌توانند آثار تایپ شده خود را در برنامه‌ی word به نشانی الکترونیکی (ایمیل): koomesh@gmail.com و یا به نشانی دبیرخانه‌ی جایزه ادبی آهوی سمنان (کومش) بفرستند:

● نشانی دبیرخانه: سمنان- بلوار قدس، فرهنگسرای کومش، دبیرخانه جایزه ادبی آهوی سمنان (کومش)
تلفن پاسخگویی: ۰۹۳۵۵۹۶۸۱۰۶

صفحه‌ی فیس‌بوک کومش: این‌جا

فاطمه ستوده: مادر من معلم ادبیات است و به بچه‌های سیزده چهارده ساله ادبیات درس می‌دهد. این بچه‌ها که توی یکی از مناطق جنوبی شهر تهران زندگی می‌کنند، بیشترشان موبایل و تبلت دارند و حرف و حدیث و فکر و ذکر بیشترشان واتس‌اپ و وایبر و لاین و تانگو و فلان و بهمان است. ازش می‌پرسم: «پس این بچه‌ها کی وقت می‌کنند کتاب بخوانند؟» مادرم می‌گوید: «متاسفانه، کتاب نمی‌خوانند.»
از چند سال پیش حوزه‌ی علاقه‌مندی من ادبیات کودک و نوجوان است و از قضا چند سال هم توی نمایشگاه کتاب و سالن کودک و نوجوان با یک دنیا بچه‌ی کوچک و بزرگ سر و کله زده‌ام. بچه‌ها می‌گویند: «این کتاب‌ها را نمی‌خواهیم. یک کتاب خوب دیگر معرفی کنید. کتابی که بترکاند.»

چه‌جور کتابی می‌ترکانَد؟
حوزه‌ی لاغر رمان تالیفی در ایران متاسفانه چندان رونق ندارد، اما خوشبختانه و به‌مرور کارهای جدیدی دارد نوشته می‌شود. اما چرا بعضی رمان‌های نوجوان می‌ترکانند و بعضی دیگر گوشه‌ی انبار ناشر سال‌ها خاک می‌خورند و موریانه بهشان می‌زند؟ شاید این سه پیش‌فرض کمی موضوع را روشن کند:
۱٫ هر رمان نوجوانی، رمان خوبی نیست.
۲٫ بر فرض هم که رمان خوبی باشد، لزوما هر رمان خوبی، رمانی خوشخوان نیست.
۳٫ بر فرض هم که رمان خوب و خوشخوانی باشد، لزوما هر رمان خوب و خوشخوانی، رمانی پرمخاطب و پرخواننده و پرفروش نیست.

چه رمانی خوب و خوشخوان و پرمخاطب و پرخواننده و پرفروش است؟
توجه به ویژگی‌های سنی و شخصیتی نوجوانان و مقایسه‌ی رمان‌های خوب و تاثیرگذار خارجی با نمونه‌های ایرانی، نشان می‌دهد متاسفانه جز چند مورد انگشت‌شمار، رمان‌های تالیفی خوبی با خاصیت ماندگاری در ذهن، در ایران نوشته نشده‌اند. شخصیت‌‌های ادبیات کودک و نوجوان در ایران، یا چندان ماندگار نبوده‌اند، یا بعضا می‌توانسته‌اند ماندگار شوند، اما مجالش را نداشته‌اند. بین این دو تفاوت است. چرا قصه‌های مجید مرادی کرمانی این‌قدر ماندگار شد؟ مجید به خودیِ خود قابلیت‌های یک شخصیت ماندگار را داشت. یک نوجوان سختکوش سختی‌کشیده‌ی شهرستانی،‌ با دل ساده و سر پرشور و هوای غرور. نویسنده خیلی خوب به ریزه‌کاری‌های شخصیتی نوجوان‌ها توجه کرده بود. اما راستش، مجید دو بار شُهره شد. یک بار کتابش دیده شد و با توجه به آمار نه چندان امیدوارکننده‌ی کتابخوانی در ایران، در حد خودش خوب و فرای انتظار بود. این آدم، مجید، بین کتابخوان‌ها مطرح و ماندگار شد. اما بعدها یک بار دیگر هم مجید نامی و چهره شد. چه زمانی؟ موقع پخش سریال تلویزیونی‌اش. به جد می‌توان گفت نباید عنصر «تصویر» را نادیده گرفت. مجید مجال این را داشت که باز خودی نشان بدهد و هر هفته، ظهرهای جمعه، به خانه‌های ایرانی‌ها بیاید. البته نباید کارگردانی خوب پوراحمد را نادیده گرفت. اما مجیدِ هوشنگ‌خان مرادی کرمانی، از تلویزیون و حتی بعدتر سینما خوب استفاده کرد و ماندگارتر شد. در ایران کم و انگشت‌شمارند شخصیت‌های کتاب‌های کودک، که مجال دیده شدن داشته باشند. در غرب، وقتی نویسنده‌ای در کتابش شخصیتی را خلق می‌کند، اگر قابلیت ماندگاری را داشته باشد، رسانه‌ها و ابزارهای تبلیغاتی دیگر، بازوهای نویسنده می‌شوند. مثلا هری پاتر هم خوب خوانده شد، هم خوب دیده شد. فیلم و تبلیغات و مقاله‌های روزنامه‌ای و صف‌های مردمی و انتظار شب تا صبح جلوی دفتر انتشارات، به خاطر رسیدن جلدهای جدید. اما مگر رمان‌های خارجی موفق چه دارند که مثال‌زدنی باشند؟ یا به عبارت دیگر، بچه‌ها چه چیز می‌خواهند یا چه چیز را بهتر می‌خوانند؟ کتاب‌هایی که یک یا چند مورد زیر را داشته باشد، احتمالا قابلیت ماندگاری خواهد داشت.
الف. بچه‌ها «قهرمان» می‌خواهند؛ شخصیتی نوجوان که ویژگی‌های شخصیتی آن نسل از خوانندگان را داشته باشد. یک شخصیت محوری که بار اصلی داستان را به دوش بکشد و قهرمان اصلی کتاب باشد. ممکن است ماجراها از زبان او باشند و کتاب از زبان اول‌شخص روایت شود؛ و یا ممکن است این محوریت در زبان کتاب تجلی پیدا نکند و صرفا قهرمان نوجوان گل سرسبد کتاب باشد.
ب. بچه‌ها «قالب‌‌شکنی» می‌خواهند؛ نوجوانی که دغدغه‌های نوجوان امروز را داشته باشد و فرار از قالب‌های رایج و تعریف‌شده را بخواهد. دلش جیم شدن از مدرسه، موبایل، وبگردی، چت، و نامه‌نگاری با هم‌کلاسی‌اش را بخواهد. رمان نوجوانی می‌خواندم که پدر قصه به نوجوان سیزده چهارده‌ ساله‌اش اجازه‌ی استفاده از تکنولوژی را نمی‌داد و می‌گفت بیا این‌جا بنشین بهت پند بدهم فرزندم! کتاب برای منِ بزرگسال هم خواندنی نبود و به سرعت گذاشتمش کنار. نوجوان کتابی می‌خواهد که موضوعش در قالب‌های تعریف‌شده‌ی آدم‌بزرگ‌ها نگنجد.
ج. بچه‌ها قهرمان‌هایی با اسم‌های جدید، هیجان‌انگیز، و دل‌نشین می‌خواهند؛ این قهرمان‌ها با اسم‌های دوست‌داشتنی‌شان مخاطب را صدا می‌زنند که بیا من را بخوان، بیا سراغم. آن‌شرلی، دخترک موقرمز، هنوز این جاذبه را دارد که صدا بزند بیا من را بخوان.
د. بچه‌ها کمی «خنده» می‌خواهند: کمی چاشنی طنز، می‌تواند یک کتاب معمولی را دگرگون و پرمخاطب کند. گِرگ هفلی، قهرمان بازیگوش مجموعه‌ی بچه‌ی دست و پاچلفتی نوشته‌ی جف کینی، با استفاده از زبان و لحن طنز و تصاویر کمیک این‌قدر پرمخاطب و خواندنی شده است.
ه. بچه‌ها «هیجان، ترس، کنجکاوی، تخیل» می‌خواهند؛ بروز این چهارگانه می‌تواند به هر رمان ساده و بی‌رنگ و رویی، کشش و رنگ و لعاب بدهد.
و. بچه‌ها «عینیت» می‌خواهند؛ رمانی که بتواند قابلیت فیلم و سریال شدن داشته باشد، طبعا ماندگارتر می‌شود. از همین روست که نوجوان‌ها این‌قدر مجموعه‌ی نارنیا را دوست دارند و فراموشش نکرده‌اند. زنان کوچک، بابا لنگ‌دراز، آن‌شرلی در خانه‌ی سبز و قصه‌های مجید مثال‌های دیگری بر این ادعایند.
ز. بچه‌ها «توجه» می‌خواهند؛ با کارهای نویسنده‌ای ارتباط برقرار می‌کنند که دوست و هم‌قدشان باشد و دنیا را از منظر چشم آن‌ها ببیند، نه نویسنده‌ای که در مقام ناصح پُرگو سر و کله‌اش پیدا شود.
نکته‌ی آخر این‌که، بچه‌ها باهوش‌اند. زود همه‌چیز را می‌فهمند. می‌فهمند کدام کتاب آمده که بماند و کدام کتاب ظاهرش گول‌زَنک است و همه‌اش رنگ و لعاب الکی دارد. اما با همه‌ی این تفاسیر و در صورتی که رمان‌های بکر و دل‌نشینی برای نوجوان‌ها تالیف و ترجمه شوند، آیا نوجوان‌ها کمی سرشان را از تلفن‌های همراه و تبلت‌هایشان بیرون می‌آورند؟!

+ این مطلب در ویژه‌نامه‌ی پنجمین همایش ملی ادبیات کودک و نوجوان دانش‌گاه شیراز منتشر شده است.