چهار ستاره مانده به صبح

شروع یک رؤیای نو

صبح امروز پنج‌شنبه، مهدی آذریزدی درگذشت (روزنامه‌ی جام‌جم)

وب‌سایت مهدی آذریزدی + این و این فیلم و گزارش تصویری از منزل مهدی آذریزدی که به خانه‌ی ادبیات کودک و نوجوان یزد تبدیل شده است. (خبرگزاری امید)

و این یادداشت‌ها؛

مرد خوب کودکی‌های من؛ خداحافظ (وبلاگ راه من)

تنهایی یک ابرمرد (دیدار نوروزی سایت شهرزاد با مهدی آذریزدی)

مهدی آذریزدی دوست کهنسال بچّه‌های خوب (وبلاگ کتاب بیست)

مهدی آذریزدی درگذشت (رادیو زمانه)

پدربزرگ بچّه‌های خوب (وبلاگ نقش)

پُر از خاطره (وبلاگ دست‌نوشته‌های یک کج و معجوج سرخورده)

بابا مهدی ما هنوز همان بچّه‌های خوب هستیم (وبلاگ نگاهی دیگر)

خبرهای بد برای بچّه‌های خوب (وبلاگ سیم آخر)

یه مَرد بود، یه مَرد! (وبلاگ صید قزل‌آلا در مدرسه)

و

پایان افسانهء ۱۳۰۰ و تنهایی بچهء آدم – برای رفتن مهدی آذریزدی (حسین نوروزی)

+

goodreads

adinehbook

کمتر از سه ماه قبل، درست‌تر یعنی بیست و نهم فروردین بود، بهتان گفتم برای روز جمعه، هر کاری عشق‌تون بود انجام بدین. برای سلامتی خانوم سلیمانی هم دعا کنین.

کمتر از سه روز قبل، درست‌تر یعنی دوازدهم خرداد بود، خبر رسید که ایشون هم به رحمت خدا رفتن و خواستم بگم، امروز جمعه‌، هر کاری عشق‌تون بود انجام بدین. برای شادی روح خانوم سلیمانی هم دعا کنین.

حوصله کردین، بعد از همه‌ی اخبار و یادداشت‌های انتخاباتی؛ این گفت‌وگو رو هم بخونین، به‌خصوص اون‌جایی که ازشون سؤال می‌شه: “چه خواسته‌ای دارید؟” و خانوم سلیمانی می‌گن: «هیچی مادر. مادربزرگ هستیم و توقع داریم نسل جدید سینما گه‌گاهی به ما سر بزنند. فکر می‌‌کنید بیش از شصت سال ماندن در هنر شوخی است؟ من در طول عمر هنری‌ام همواره در کانون‌های خیــریه و ســازمان‌های عام‌المنفــعه خدمت کردم، امّا نمی‌‌دانم چرا امروز خودم فراموش شده‌ام…»

خلاصه، مرگ در سایه نشسته است و به ما می‌نگرد. حواس‌مون باشه همگی.

* عکس از این‌جا، روز تشییع پیکر خانوم مهری مهرنیاست. روح‌شون شاد.

بیژن، منیژه را تن‌ها گذاشت

بیژن ترقی ترانه‌سرای برجسته به علّت نارسایی تنفسی جمعه شب درگذشت. وی در آخرین مصاحبه‌اش گفته بود: «چیزی برای‌ام باقی نمانده است. کتاب‌خانه را تعطیل کردم و خانه‌ام را برای تأمین هزینه‌های درمان فروختم. بیمه هم کاری برای من نکرد، فقط یک بار آمدند و دیگر پشت سرشان را هم نگاه نکردند. هزینه‌های درمان‌ام را خودم پرداخت کردم و الحمدالله راضی‌ام.»*

×

بیژن ترّقی در بی‌بی‌سی فارسی؛ این‌جا

بیژن ترّقی در نوای ایرانی؛ این‌جا

بیژن ترّقی در ایران ترانه؛ این‌جا

بیژن ترّقی در ویکی‌پدیا؛ این‌جا

mehri-mehrniyaبیش‌تر برای خاطرِ عزیزِ کودکی‌های دخترکِ معصوم ِدل‌اَم، دخترک خاطره‌‌ای دارد با این فیلم که از سال‌های دور آن‌وقت‌های گذشته‌ی کودک‌سالگی‌اش می‌آید و بعد، یک‌روزی‌هایی از زندگی که برای او هم پیش می‌آید،  می‌بیند هیچ دستی در دست‌اش نمانده  و خیال می‌کند بی‌راه رفته‌ همه‌ی عمر و در یک حالت بی‌بازگشت‌‌ماندگی‌ است و در پناهِ یک سایه‌ی ضرب‌الاجل؛ عالی‌جناب مرگ!×

# این + این + این + این

سه روز گذشت! الان باید قطعه‌ی هنرمندان بهشت زهرا رو سرچ کنین نه غسالخانه! خیال کردین حالا عکسای لختی شکیبایی پخش می‌شه تو اینترنت؟

سه غروب غم‌انگیز پس از �اج تازه خان ...

مغازه‌اش درست روبه‌روی در ورودی دبستانِ ما بود؛ تنها مغازه‌ای که در آن خیابان بود. قبل و بعدِ ساعت مدرسه، آن مغازۀ فسقلی پُر بود از بچه مدرسه‌ای‌های کوچک با روپوش و مقنعه‌های یکرنگ که هر کدام، می‌خواستند پیشی بگیرند از دیگری، زودتر دلی از عزای پفک و چیپس درآورند! که در بوفۀ مدرسه خبری نبود از این دو قلم جنسِ جور با سلیقۀ بچه‌ها. گاهی، پیرزن هم می‌آمد به کمکِ مردش وقتی که ازدحام بچه‌ها بیشتر می‌شد. علاوه بر این، پیرمرد تنها کسی بود که کیک دوتومانی می‌فروخت؛ کیک کوچک و باریکی شبیه بامیه ولی، کمی بزرگ‌تر که خوشمزه بود خیلی. من مشتری ثابتِ کیک‌های دوتومانیِ پیرمرد بودم. یک‌سال قبل‌تر، دیدم که جلوی در خانه‌شان که دیوار به دیوار مغازه است اعلامیۀ ترحیم چسبانده‌اند به نام سحرخاتون! دقّت می‌کنم به عکسِ اعلامیه! ای خدا! پیرزن رفته بود. انگاری همین دیروز بود که با آن دامنِ پرچینِ رنگی، شلیته و روسری بزرگش می‌نشست روی صندلی، جلوی مغازه. از فرم لباس و ته‌ماندۀ لهجه‌شان پیدا بود که کُرد هستند. یکو دلم تنگ شده بود برای غرغرکردن‌هاش وقتی که ما هجوم می‌آوردیم سمتِ ویترینِ مغازه و هر کدام با صدایی بلندتر از دیگری می‌گفتیم که چی می‌خواهیم و چقدر پول داده‌ایم؟ بعدِ آن، هر وقت که از جلوی مغازۀ پیرمرد می‌گذشتم، خودش را می‌دیدم که تنها نشسته است زیر سایه‌بان، جای سابقِ زنش بود آنجا. او که مرا به خاطر نمی‌آورد بعد از نوزده، بیست سال. من ولی، همیشه به یادِش بودم با همۀ بدخلقی و بی‌حوصلگی‌های ناشی از سن و سالِ بالایش و شدّت شیطنت ما البته. منتها امروز، دوباره که گذرم افتاد به آن خیابان، وقتی که از جلوی مغازۀ پیرمرد می‌گذشتم تکه پارچۀ سیاهی توجه‌ام را جلب کرد که خیلی بی‌سلیقه چسبانده بودند به کرکرۀ مغازه که پایین بود. بعد هم متوجۀ اعلامیۀ ترحیمِ روی دیوار شدم؛ سه غروب غم‌انگیز … حاج میر تازه خان شهامی … اسم و رسم‌اش را که نمی‌دانستم. ولی، عکس خودش بود؛ عکس پیرمرد … حاج تازه خان! با همۀ خاطراتِ هنوز زنده‌اش در ذهن من مُرده بود!

اراده‌ی الهی؛ یعنی هر آنچه که خداوند، به هر علّت، خواسته است که تو به آن مبتلا و اسیر شوی، و در این جُز خیر، هیچ نیست، و خوشا به حال آنکس که اسیر چنین بندی‌ست و مُبتلای به چنین دردی ـ که”دردمندان، به چنین درد، نخواهند دوا را”. مردی در تبعید ابدی، ص ۱۷۰

نادر ابراهیمی درگذشت …

اخبار به سادگی منتشر می‌شوند ……

یادتان هست که نوشته بودم شاید حق با فرشته باشد. نمی‌دانم. مرگ هنوز به من و زندگی‌ام، اینقدر نزدیک نشده است که به فرشته و زندگی‌اش. می‌خواهم پس بگیرم حرفم را. اصلن حق با فرشته نیست. مرگ به فرشته و زندگی‌اش همان‌قدر نزدیک است که به شما و زندگی‌تان، به من و زندگی‌ام.

مرگ، هر شب می‌ایستد کنار من، مسواک می‌کند دندان‌هایش را. توی آینه شکلک درمی‌آورد. بعد، رختخوابش را پهن می‌کند توی اتاق، دراز می‌کشد پهلو به پهلویم. صبح که می‌شود، با من از خواب بیدار می‌شود. می‌نشیند و با همدیگر کتاب می‌خوانیم. هر وقت که به راهِ خیابان بیفتم، هم‌قدم می‌شود باهام. گاهی دست می‌اندازد دور گردنم، مرا سفت و سخت می‌فشارد به خودش. شوخی می‌کند. پیشنهاد می‌دهد عکس یادگاری بیندازیم با همدیگر، پس‌زمینه‌اش هم ابهتِ پلی باشد که دوست دارم یک‌بار ساعت چهار صبح، قدم بزنم روی آن…

مرگ، گاهی می‌رود توی اتاق کناری، سر وقت برادرم، حالِ خوبی ندارد، زندگی روبه‌راهی هم. ما هی پشت در بسته، چشم می‌کشیم تا ردّ بوی کافور و هاله‌ی سفیدِ روح رها شده از بدن‌اش را رؤیت کنیم. فراموش می‌کنیم غصّه‌دارش بشویم حتّا، بس که عادت کرده‌ایم به پرسه زدن‌های گاه و بی‌گاه مرگ در حوالی خودمان …

تازگی امّا، کانون توجّه و تمرکز مرگ معطوف شده است به پدرم. لامصّب، دست بردار هم نیست. گاهی، گل می‌دهد به دستش. یک‌وقتی، بوسه می‌زند بر شانه‌هایش. یکی، دوبار خودش را جا کرده در قلبش. شب‌های زیادی، نقشه کشیده برای … امروز هم که دیگر سنگ تمام گذاشت؛ رضا داد به سکته؛ قلبی و مغزی!

احساس ناتوانی می‌کنم و تنهایی. ماوقع را می‌نویسم برای آرام ِ خودم. می‌بینم با این همه دوست و رفیق، یک این طور اوقاتی، همیشه در شدّت غم گذاشته است برایم بدونِ هیچکسی … مگر خدا که هی شکوه و شکایت می‌کنم نزدش. انگاری، این خدای معتالِ رحمانِ رحیم، امور ِ دنیا را رها کرده بی‌امان، تمرکز کرده بر زندگی‌ ما. از همه‌ی این جهانِ بی‌قدر و اندازه‌اش، غیر یک نشانی ِ کوچه‌ی جلالی، پلاک ۱۷۳، طبقه‌ی سوّم هیچ جایی را بلد نیست لابُد. خب، حق دارد سر راست است آدرسش. ما هم که بنده‌ی گناهکار ِ خطاپیشه‌ی مستحقِ عذاب و شکنجه، تاوان باید بدهیم بهش. اتّفاقن باید کیف هم داشته باشد انتقام کشیدن از یک دخترکِ پُر غرورِ خودخواهِ همیشه طلبکاری عینهو من! چه می‌دانم، من که می‌گویم خدا رسمن قاطی کرده است. حالا هم اگر نشسته است که من بگویمش باشد قبول! حق با تو و من غلط کردم و ببخش و از این حرف‌ها … عمرن! یعنی، خدا به قدر یک لیسانسیه‌یِ ساده‌ی مددکاری اجتماعی هم سرش نمی‌شود؟ خدا جان! بفهم که تنبیه بیشتر اوقات جواب نمی‌دهد!!! یک‌جایی باید تشویق کنی، جایزه بدهی به آن درمانده‌ی فلک‌زده‌ی وامانده‌ای که می‌آید دمِ بارگاهت، هی زر می‌زند با غر که چی و چی و که چرا و چرا؟! تکنیک‌های دیگری هم هست برای شکستن مقاومتِ مددجوی خیره‌سرت علاوه بر بی‌تفاوتی!  اگر کمی حمایت کنی جای دوری نمی‌رود به جانِ عزیز خودت! کی می‌خواهی آن ملائکه‌ی مُقرّبِ خوش‌نشین در آستانت را جمع کنی، بگویی بهشان؛ “یا ملائکتی! قد استحبیت من عبدی و لیس له غیری” هوی فرشته‌هایم! من از بنده‌ی خودم شرم دارم! او جز من پناهی ندارد… ندارد… ندارد… والله پناهی ندارد خدا … مراقبش باش!

پی.‌نوشت ۱ )؛ شما که مثلن خواسته‌ای تلنگرگونه عمل کنی، کامنت گذاشته‌ای؛ “عمرن ننویسی. کاش بمیری. کاش گم و گور شوی. کاش …” بهتان بگویم محال است که فعل ننوشتن در من حادث شود! مطمئن باش دراین‌باره و درباره‌ی مرگ و گم و گوری هم. میل شدیدی دارم به زندگی. حاضر نیستم حتّا، لب بدهم به ملک‌الموت، چه برسد به جان که برگِ سبزی است تحفه‌ی درویش برای جانِ جانانِ زندگی‌ام … عشقم …

پی.‌نوشت ۲ )؛ می‌گه من یه مردی بودم که تو یه سرزمینی در شمال هند به دنیا اومدم احتمالن سال ۱۲۲۵ میلادی. می‌گه که من چوپان بودم یا سوارکار یا جنگلبان! می‌گه یه آدمی بودم با یه انرژی فوق‌العاده، که می‌تونستم خوب برنامه‌ریزی کنم و نظارت. می‌گه من حتّا اگه فقط یه رفتگر هم بودم، رفتگر مهمّی!!! بودم. می‌گه که من از زندگی گذشته‌ام یاد گرفتم که مردم رو خوب درک کنم و بفهمم و با خوش‌قلبی و شادی روبه‌رو بشم با مسائل و مشکلاتم. بعد گفته که من باید به دیگران هم کمک کنم تا اونها هم بتونند روح شادی داشته باشند! {مرسی عادله جونم بابت لینک pastlife.}

پی.‌نوشت ۳ )؛ حالا هی خیاط‌ باشی بگه جون عمّه‌ات؟ و هومن زرشک و آب‌زرشک سرو کند برایم! من می‌خوام دعوت ایشون رو بپذیرم با کمال میل و بنویسم درباره‌ی عدّه‌ای از وبلاگ‌نویسان مستقر در اینجا.

* اصل عنوان؛ همی ماند از کار گیتی شگفت از فردوسی شاعر