یادتان هست که نوشته بودم “شاید حق با فرشته باشد. نمیدانم. مرگ هنوز به من و زندگیام، اینقدر نزدیک نشده است که به فرشته و زندگیاش.“ میخواهم پس بگیرم حرفم را. اصلن حق با فرشته نیست. مرگ به فرشته و زندگیاش همانقدر نزدیک است که به شما و زندگیتان، به من و زندگیام.
مرگ، هر شب میایستد کنار من، مسواک میکند دندانهایش را. توی آینه شکلک درمیآورد. بعد، رختخوابش را پهن میکند توی اتاق، دراز میکشد پهلو به پهلویم. صبح که میشود، با من از خواب بیدار میشود. مینشیند و با همدیگر کتاب میخوانیم. هر وقت که به راهِ خیابان بیفتم، همقدم میشود باهام. گاهی دست میاندازد دور گردنم، مرا سفت و سخت میفشارد به خودش. شوخی میکند. پیشنهاد میدهد عکس یادگاری بیندازیم با همدیگر، پسزمینهاش هم ابهتِ پلی باشد که دوست دارم یکبار ساعت چهار صبح، قدم بزنم روی آن…
مرگ، گاهی میرود توی اتاق کناری، سر وقت برادرم، حالِ خوبی ندارد، زندگی روبهراهی هم. ما هی پشت در بسته، چشم میکشیم تا ردّ بوی کافور و هالهی سفیدِ روح رها شده از بدناش را رؤیت کنیم. فراموش میکنیم غصّهدارش بشویم حتّا، بس که عادت کردهایم به پرسه زدنهای گاه و بیگاه مرگ در حوالی خودمان …
تازگی امّا، کانون توجّه و تمرکز مرگ معطوف شده است به پدرم. لامصّب، دست بردار هم نیست. گاهی، گل میدهد به دستش. یکوقتی، بوسه میزند بر شانههایش. یکی، دوبار خودش را جا کرده در قلبش. شبهای زیادی، نقشه کشیده برای … امروز هم که دیگر سنگ تمام گذاشت؛ رضا داد به سکته؛ قلبی و مغزی!
احساس ناتوانی میکنم و تنهایی. ماوقع را مینویسم برای آرام ِ خودم. میبینم با این همه دوست و رفیق، یک این طور اوقاتی، همیشه در شدّت غم گذاشته است برایم بدونِ هیچکسی … مگر خدا که هی شکوه و شکایت میکنم نزدش. انگاری، این خدای معتالِ رحمانِ رحیم، امور ِ دنیا را رها کرده بیامان، تمرکز کرده بر زندگی ما. از همهی این جهانِ بیقدر و اندازهاش، غیر یک نشانی ِ کوچهی جلالی، پلاک ۱۷۳، طبقهی سوّم هیچ جایی را بلد نیست لابُد. خب، حق دارد سر راست است آدرسش. ما هم که بندهی گناهکار ِ خطاپیشهی مستحقِ عذاب و شکنجه، تاوان باید بدهیم بهش. اتّفاقن باید کیف هم داشته باشد انتقام کشیدن از یک دخترکِ پُر غرورِ خودخواهِ همیشه طلبکاری عینهو من! چه میدانم، من که میگویم خدا رسمن قاطی کرده است. حالا هم اگر نشسته است که من بگویمش باشد قبول! حق با تو و من غلط کردم و ببخش و از این حرفها … عمرن! یعنی، خدا به قدر یک لیسانسیهیِ سادهی مددکاری اجتماعی هم سرش نمیشود؟ خدا جان! بفهم که تنبیه بیشتر اوقات جواب نمیدهد!!! یکجایی باید تشویق کنی، جایزه بدهی به آن درماندهی فلکزدهی واماندهای که میآید دمِ بارگاهت، هی زر میزند با غر که چی و چی و که چرا و چرا؟! تکنیکهای دیگری هم هست برای شکستن مقاومتِ مددجوی خیرهسرت علاوه بر بیتفاوتی! اگر کمی حمایت کنی جای دوری نمیرود به جانِ عزیز خودت! کی میخواهی آن ملائکهی مُقرّبِ خوشنشین در آستانت را جمع کنی، بگویی بهشان؛ “یا ملائکتی! قد استحبیت من عبدی و لیس له غیری” هوی فرشتههایم! من از بندهی خودم شرم دارم! او جز من پناهی ندارد… ندارد… ندارد… والله پناهی ندارد خدا … مراقبش باش!
پی.نوشت ۱ )؛ شما که مثلن خواستهای تلنگرگونه عمل کنی، کامنت گذاشتهای؛ “عمرن ننویسی. کاش بمیری. کاش گم و گور شوی. کاش …” بهتان بگویم محال است که فعل ننوشتن در من حادث شود! مطمئن باش دراینباره و دربارهی مرگ و گم و گوری هم. میل شدیدی دارم به زندگی. حاضر نیستم حتّا، لب بدهم به ملکالموت، چه برسد به جان که برگِ سبزی است تحفهی درویش برای جانِ جانانِ زندگیام … عشقم …
پی.نوشت ۲ )؛ میگه من یه مردی بودم که تو یه سرزمینی در شمال هند به دنیا اومدم احتمالن سال ۱۲۲۵ میلادی. میگه که من چوپان بودم یا سوارکار یا جنگلبان! میگه یه آدمی بودم با یه انرژی فوقالعاده، که میتونستم خوب برنامهریزی کنم و نظارت. میگه من حتّا اگه فقط یه رفتگر هم بودم، رفتگر مهمّی!!! بودم. میگه که من از زندگی گذشتهام یاد گرفتم که مردم رو خوب درک کنم و بفهمم و با خوشقلبی و شادی روبهرو بشم با مسائل و مشکلاتم. بعد گفته که من باید به دیگران هم کمک کنم تا اونها هم بتونند روح شادی داشته باشند! {مرسی عادله جونم بابت لینک pastlife.}
پی.نوشت ۳ )؛ حالا هی خیاط باشی بگه جون عمّهات؟ و هومن زرشک و آبزرشک سرو کند برایم! من میخوام دعوت ایشون رو بپذیرم با کمال میل و بنویسم دربارهی عدّهای از وبلاگنویسان مستقر در اینجا.
* اصل عنوان؛ همی ماند از کار گیتی شگفت از فردوسی شاعر