هر تابستان به پیشوازِ تو آمدن،
هزار فصلِ تازه به عمرم اضافه میکند …
هر روز، بیشتر از ده خبر، گفتوگو و گزارش دربارهی برنامههای دولت برای افزایش موالید، ازدواج و … میخوانم. اغلب، نمایندههای مجلس و دکترهای روانشناس اظهارنظر میکنند و حرفهایی میزنند دربارهی ممنوعیتِ استخدام دخترهای مجرد، برگزاری سمفونیِ موسیقی برای ترغیب به ازدواج، اهدای سکه به دامادهای زیر بیست سال و … و وعدههایی از این دست. در سایتهای خبریِ مختلف، پای همین حرفها کلّی کامنت هست از ملّت که بیشترشان به کارشناس/متخصص/نماینده/دکترِ توی خبر خندیدهاند و بعد، دربارهی مشکلاتِ مورد بحث نوشتهاند و راهحلی پیشنهاد دادهاند که از روش و شیوهی ارائهشدهی آن مسئول/کارشناس انسانیتر، عاقلانهتر و مفیدتر به نظر میرسد. مثلاً، کمیسیونِ فرهنگی مجلس از طرحی گفته بود که در آن دولت موظف میشد نیمه از هزینههای ازدواج جوانان را بپردازد. در کامنتهای آن خبر، کاربران آقایان را ارجاع داده بودند به ناتوانیشان در پرداختِ وامِ ناچیزِ ازدواج و مسائلِ دیگر. این گروه از نمایندهها/روانشناسها از بحرانِ جمعیّتی در پیش رو میگویند و همپیمان شدهاند تا به هر قیمتی ملّت را وادار کنند به زاد و ولد و خُب، بهنظر من نیّتشان صلاح مملکت و بهبود وضعیتِ جمعیّتی نیست. در مقابلِ این گروه، گروه دیگری از کارشناسان و متخصصان هم هستند که حرفها و نظرهایشان کمتر در رسانههای خبری منعکس میشود. این گروه دوّم معتقدند با کاهشِ نرخِ مرگ و میر مادران و کودکان، پیشگیری از وقوعِ قتلهای ناموسی، حل مشکل ناباروری و … میتوان رشد منفی جمعیّت را جبران کرد و برای ترغیب جوانان به ازدواج باید معضلِ بیکاری، کمبود مسکن و … را برطرف کرد. این حرفها را نوشتم تا برسم به خبری که ساعتی قبل خواندم و در آن، دکترِ روانشناسی به خبرنگار ایسنا چیزهایی گفته که دود از کلّهام بلند کرده است. اگر خواستید میتوانید همهی افاضاتِ سرکار خانوم را اینجا بخوانید، ولی خلاصهاش میشود اینکه او گفته باید فرصتهای شغلی زنان محدود شود تا مردان راحتتر بتوانند اشتغال داشته باشند و لازم است در پذیرش دانشجو، پسران در اولویت قرار بگیرند و اصلاً چه نیازی است که زنان سطوح بالای تحصیلی را تجربه کنند! شهناز خانوم نوحی معتقد است تحصیلات زنان باید فقط برای تربیت فرزند کافی باشد! شاید اگر وقتِ دیگری بود اینقدر از حرفهای شهناز خانوم دردم نمیآمد، ولی آخر میدانید دیشب کتاب «منم ملاله» را میخواندم که داستانِ تلاشهای یک دختر شانزده سالهی پاکستانی است که بهخاطر حق تحصیل زنان با طالبان جنگید و …. ملاله در این کتاب از فرهنگِ غیرانسانیِ حاکم بر افغانستان و پاکستان میگوید که به دخترها اجازه نمیدهند درس بخوانند و باید در خانه بمانند تا ازدواج کنند و … حالا، ما … ما با این همه ادعای فلان و بیسارِ فرهنگی واقعاً داریم به کجا میرویم؟
:: از نیمهی اسفند حرف از پیشوازِ بهار بود و بدرقهی سالِ مار. هولدرلین گفت: «مریض نیستیم؟» گفتم «برای چی؟ اینکه برامون فرقی نمیکنه چه وقتی از ساله؟» گفت «آره. واسه من هر روز نوروزه، هیچ حس متفاوتی به روزای آخر و اول سال ندارم دیگه.» گفتم «منم. کلن خوشحالم.»
:: شب چهارشنبهسوری هم در خیابانهای یزد میچرخیدیم، با الهه و ترنج. دو شب بود که آمده بودند خانهی ما و همهچیز محشر شده بود. در فرودگاه، ترنج غریبی میکرد. بغلم نیامد و دلش نمیخواست سوار ماشین شود. الهه از قدرت مادریاش استفاده کرد و بچّه را بغل زد و نشست عقب. گریهی ترنج درآمد، ولی با دالیبازی و کمی جیغ و ویغ به خنده افتاد. وقتی رسیدیم به خانه، بهم گفت «خانوم» و خندیدیم. الهه گفت کلّی با بچّه تمرین کرده که بگوید رؤیا. گفت؟ نچ. بعد از دو،سه بار خانوم صداکردن، من شدم عمهاش و دیگر بیخیال نشد. الان، دلم میخواهد اینجا باشد و صدایم کند عمه. بچّهی ریزهمیزه دوباره عاشقم کرده است. اصلن فکرش را هم نمیکردم. الهه را قبلن دیده بودم، یکبار و خیلی کم، در حدّ سلام و علیک. ترنج را هم از عکسهایش میشناختم، فقط همین. دو شب با ما بودند، ولی انگار عمری با هم بودیم. دچارِ سادگی و صمیمیتِ الهه و قند و نمکِ دخترک شده بودیم. وقتِ خداحافظی در فرودگاه، گریهام گرفت. غافلگیر شده بودم. مدّتها بود کسی را این همه زیاد دوست نداشتم و ده دقیقه مانده به ساعتِ ده آن شب، بهانههای عزیزم داشتند دور میشدند. بچّه تا جلوی گیت بغلم بود و جدا نمیشد ازم. در راه برگشتن به خانه، هولدرلین از حرفها و حرکتهای دخترک گفت و من، بیشتر گریه کردم. دلم میخواست ترنج توی بغلم بود و میگفت بادوم، بستنی، مگسی یا ازم میخواست راه برویم، بدویم یا روی پلّه بنشینیم. دلم میخواست الهه بود و برایش از توئیتهای درفتِ توی سرم میگفتم، به قول هولدرلین. بعد از مدّتها، کسی را داشتم که کنارم بود و حس میکردم میتوانم به مهر و صبرش اطمینان کنم.
:: در خانه، دلم نمیآمد عروسکهای پخش و پلا را جمع کنم و بگذارم روی کمد یا گلهای مصنوعیِ زرد و بنفش را بچینم توی سبدهایشان. هولدرلین سرش را از پشت کتابخانه بیرون آورد، به شیوهی دخترک و گفت «سلام، خوبی؟» اشکم؟ دمِ مشکم بود دیگر. گریه کردم و نمیدانستم چرا این حالِ عجیب و قشنگ را دارم.
:: دیشب، سال نو را تحویل گرفتیم. دوّمین سفرهی هفتسین ما بود، بی گل و سبزه و ماهی. هولدرلین گفت «پاستیل ماهی بنداز توی ژله.» ژلهی آلوئهورا درست کردم و دوتا پاستیلِ ماهیِ قرمز انداختم تویش و گذاشتیم روی میز. لباس نو نخریدیم و آجیل نداشتیم و کسی هم در یزد نبود تا به خانهاش برویم، برای عیددیدنی. پس خوش به حالیِ بیشتری کردیم و چندتا تلفن زدیم به پدرها و مادرها، برای تبریک و بعد، سیب و موز خوردیم و بادام، به یاد ترنج. دو، سهتا کلمپه هم مانده بود صدقه سرِ الهه که با چای خوردیم. سیر و سیراب که شدیم، دربارهی روزهای خوبمان حرف زدیم، از شش سالِ قبل تا پارسال که همهی روزهایش را با هم گذراندیم، خوب و جفت. فکری نداشتم. آخر، داریم خوشبختی را زندگی میکنیم، گیرم هنوز رنجها و دردها و سختیها در کمیناند تا ما را خفت کنند و به زمین بزنند. ولی من میخواهم در سالِ تازه هم روی ابرهای سفیدِ همین آسمان راه بروم و آرام باشم و بیآشوب و ترس و دلهره. به قولِ آقای حافظ «فال فردا میزنم و امروز عشرت میکنم.»
:: اوّلین تصمیمِ کبرایم برای سالِ نود و سه این است که دوباره بخواهم دوستی کنم. الهه یادم آورد که میتوانم دوست داشته باشم و اصلن، چرا این لذّت را از خودم دریغ کنم بهخاطر گندی که دوستانِ سابق زدهاند به دلم؟ به تعداد آدمهای گه روی زمین، آدمهای خوب و نازنین هم وجود دارند. وظیفهام دوری از دستهی اوّل و دوستی با دستهی دوّم است، به امید صلح، شادی و آرامش.
* از فالِ حافظ نوروز ۹۳ با دخل و تصرّف.
نمیخواستم ناامید باشم، ولی بودم. دیشب، با حالِ بد و دلِ گرفته رفتم که بخوابم. گریه هم کرده بودم. روی تخت دراز کشیدم و فکر میکردم تقصیر من چیه؟ فکر میکردم خودم را مقصّر نمیدانم. همهی تلاشم را نکردهام، ولی بهقدر کافی هم خوب بودهام و حقام چیزهای دیگریست غیر از این. خوشبختانه، خیلیزود خوابم بُرد. ولی متأسفانه، زودتر از همیشه بیدار شدم، با اندوه. هولدرلین کنارم خوابیده بود. بلند شدم و آمدم توی پذیرایی. دلم گرمی میخواست. نشستم جلوی شومینه و کتابم را برداشتم تا ادامهی داستانِ «باغ بلور» را بخوانم، به نیتِ گریز از افکار مزاحم. کتاب را باز کردم و …
غافلگیریِ دلچسبی بود. هولدرلین باهام حرف زده بود، روی کاغذ با شعر. گریهام گرفت. دنیا با او جای بهتری است و من، تنها نیستم. نباید این حقیقت را فراموش کنم.
نیم ساعت مانده به وقتِ قرارمان در هجدهم بهمنِ پنج سالِ قبل، من و هولدرلین. دارم خیابان شریعتی را میروم بالا، به سمتِ سهراهضرابخانه. سارافونِ سبزِ یشمی پوشیدهام با روسری گُلدار. فکر میکنم پسر را میبینم و خلاص میشوم ازش. آمدهام که رهایش کنم. تلفن میزند و میگوید دیگر رسیده است به پل سیدخندان. راه رفته را برمیگردم. هوا خنکیِ خوبی دارد و در خیالِ شب تولّدم هستم و ترانهای که برایم گفته بود. آنشب، گریه میکردم و او باهام حرف میزد، از پشت پنجرهی کوفتیِ جیتاک. بعد، ترانه را برایم فرستاد و شاد شدم. دختری بودم که برای خودش شعری داشت. باور نمیکنم این حرفها برای این همه وقت قبل است. نمیتوانم از بهمنماه هر سال بگذرم بی تهران و پارک آزادگان و هولدرلین. یادم هست یک ساعتِ بعد هوا سرد شده بود و پیاده راه افتادیم سمتِ میدان ولیعصر. دستهایم یخ زده بود و هولدرلین فینفین میکرد. حالا کجائیم؟ پریشب، با لپتاپ رفتیم توی تخت که قسمتِ چهارم «بریکینگ بد» را ببینیم قبل از خواب و به جای سریال، عکسها و فیلمهای پارسال را دیدیم، همین روزها. از خواستگاری تا روز عقد و بعد، وقتی که توی ایستگاه راهآهنِ تهران بودیم و میخواستیم بیاییم یزد، اوّلینبار. زن و شوهر بودیم. دیگر چیزی یادم نیست مگر چیزهایی که توی فیلم بود و مرا به گریه میاندازد بسکه هنوزم رؤیایی است و محشر. نوشته بودم که هفتهی قبل، دیروز، تولّدم بود ولی، نگفتم ششمین شعرم را هم هدیه گرفتم و دارم آرزوی همهی این سالهایم را زندگی میکنم.
:: گفتم: برویم مریمآباد؟ میخواستم بروم جشن سده. هولدرلین گفت: کِی و کجاست؟ گفتم: نمیدانم. بعد، گوگل کردم. آنوسط چندتایی هم مقاله خواندم دربارهی جشن و بالاخره، در سایتِ خبری انجمن زرتشتیان خواندم که برای شرکت در جشن باید چه کرد. باید چه کرد؟ نوشته بود برای تهیهی بلیتِ حضور در جشن باید از فلانروز تا بهمانروز به باشگاه مراجعه کرد. موعدش گذشته بود. با لب و لوچهی آویزان کلیک کردم روی لینکهای مرتبط با آن خبر. چندتایی گزارش تصویری بود از جشنهای سده در سالهای قبل. عکسهای جشنهای باشگاه مریمآباد را دوست نداشتم. برنامههایشان سرود و رقص و نمایش بود. عکسهای جشن سده در روستای چم بهتر بود. نوشته بودند که امسال، دیگر خبری از جشن بزرگِ سده در چم نیست. چرا؟ بهخاطر مسائل امنیتی! زکّی. فکر میکنم جشن سده را دوست دارم. از اسطورههای این جشن یکی پیدایش آتش است و دوّمی، آفرینش من!
:: رفتیم ورکشاپِ منیره و برگشتنی، از میدان اطلسی سردرآوردیم. هولدرلین گفت: اوه! چه ترافیکی! گفتم: یعنی بهخاطر سینماست؟ گفت: لابُد. برویم ببینیم چه خبر است؟ گفتم: بزن بریم. بعد، هولدرلین ماشین را پارک کرد سر خیابان و پیاده رفتیم به سمتِ سینما تک. طرح سلام سینما بود و نمایشِ فیلمِ مُفتی. علاوه بر ماشینها توی خیابان، مردم هم توی پیادهرو جمع بودند، زنها و مردها. البته، بیشتر جوانترها بودند، پانزده تا بیست سالهها. هولدرلین گفت: پلیس هم هست. گفتم: مردم چرا اینجا ایستادهاند؟ توی صفاند یعنی؟ هولدرلین گفت: فکر نمیکنم. انگار سینما تعطیل است. هنوز ساعت ده نشده بود. ساختمانِ عظیمِ سینما تک خاموش بود. گفتم: بعد آن آقاههی دکترِ جامعهشناس میگوید فرهنگِ مردم یزد غیر از تهرانیهاست و اینها سینما و پارک دوست ندارند؟ مُفت باشد، کوفت باشد. همه هجوم میآورند. هولدرلین عکس میگرفت. گفتم: فیلم هم بگیر. گفتم: پلیس چرا اینجاست؟ برویم از یکی توی سینما بپرسیم چه خبر است؟ گفت: برویم. رفتیم توی کوچه و جلوی درِ غیراصلی سینما ایستاده بودیم که دو، سهنفر آمدند بیرون. یکی، از کارکنانِ سینما بود و آن دوتای دیگر، فیلمبین. آقاهه گفت سینما تعطیل است. پرسیدم: اصلن فیلم نمایش دادید امروز؟ گفت: آره. از ساعت سه بعدازظهر، سه سانس. سانسِ ساعت هفت، چندنفری دعوا کردند و چاقوکشی و بعد، تعطیل شد. از آن دوتا پرسیدم فیلم هم دیدید؟ پسره گفت: آره. ابرهای ارغوانی، ولی فیلمِ خوبی نبود. یکحرفهایی هم زدیم دربارهی اینکه لابُد توی شهرهای دیگر هم اینطور شده اوضاع و دربارهی ملّتِ بیفرهنگ سخنرانی کردیم و بعد، هر کی رفت سیِ خودش. من و هولدرلین هم راه رفته را برگشتیم سمتِ ماشین. در راه، داشتیم مسائل سینمایِ مملکت را حل میکردیم و میگفتیم اینطوری که نمیشود ملّت را با سینما آشتی داد. بلیت را ارزان کنند یا به دانشجوها، دانشآموزها، معلّمها بلیت نیمبهاء بدهند. بعد، پیشبینی کردیم اگر فیلمهای جشنواره را در یزد اکران کنند چه اتفاقی میافتد. بحثِ دونفرهی کارشناسانهی دلسوزانهمان داغ بود که رسیدیم به سر خیابان. هنوز، دزدگیرِ دویست و ششِ عقبی آژیر میکشید. گفتم: عه. این هنوز دارد جیغ میکشد. بعد هم سوار ماشین شدیم و هولدرلین خواست در را ببندد که یکی سر رسید و کارت خبرنگاریمان را خواست. هولدرلین گفت: خبرنگاریِ چی؟ خبرنگار نیستیم. آقاهه پرسید: پس برای چی عکس و فیلم گرفتید؟ هولدرلین گفت: همینجوری. کمکم، سؤالهای تکراری بیشتر و آقاهه هم تکثیر شد؛ یکی … دوتا … سهتا … چهارتا. در سایز و سنهای مختلف و متنوع. از هولدرلین کارتشناسایی خواستند و پرسیدند چهکاره است. گفت: دانشجو. آقاههی کت و شلواری پرسید: دانشجوی کجا؟ هولدرلین گفت: کارتشناسایی شما کو؟ آقاهه کیف پولش را درآورد و کارتش را گرفت جلوی هولدرلین و فقط مثل شفیعیجم نگفت کارگاه دِرِک! از دایرهی جنایی. مأمورِ واقعی بودند. هولدرلین گفت استوار است. من فرقِ استوار با گروهبان را نمیدانم. مثل آنها که فرق مردم عادی با خرابکار را نمیدانند. سؤالهای مسخره پرسیدند. مثلن اینکه رئیس دانشگاه یزد کیست؟ من جواب دادم ولی، مطمئنام که خودش هم نمیدانست الان کی روی کار است. گفتم مشکلتان چیست؟ عکس؟ خُب، پاک میکنیم. بعد، هولدرلین عکسها و فیلمهای توی دوربین را پاک کرد. یکیشان گفت: خب، میروید ریکاوری میکنید و عکسها را برمیگردانید. نگفتم مگر خُلایم یا بیکاریم یا فکر کردهاید حوصلهی ما چهقدر است. گفتم: مموری را بردارید و یک مموریِ نو بهم بدهید. دوربین را گرفت و گذاشت توی جیبش و آن یکی، مشخصات هولدرلین را پرسید و توی یک تکّه کاغذ نوشت. وقتِ نوشتن گفت: من قبلن ازت تعهّد نگرفته بودم؟ هولدرلین گفت: از من؟ گفت: ها. قیافهات آشناست. گفتم: برو بابا. خندهام گرفت. آقاها عصبانی شدند که چرا گفتهام برو بابا و گفتند دوربین پیش آنها میماند و فردا بیاییم آن را بگیریم. گفتم: دوربین را باید پس بدهید. آقاها دربارهی استکبار و آنور آب و فلان و بیسار گفتند. گفتم: مگر مشکلتان عکس و فیلم نبود؟ پاک کردیم. مموری را هم که گفتم شما بردارید و یکی دیگر به من بدهید. بین خودمان بماند، مموری دوربینام خراب است و فکر کردم اینجوری میتوانم یکی دیگر به دست بیاورم. بدبختانه، آقاهه نمیخواست مموری را بردارد. دوباره گفت دوربین پیش ما میماند. دیگر عصبانی شدم و گفتم: حق نداری دوربین مرا ببری. امشب، تولدم است و میخواهم عکس بگیرم. حتا گفتم بیایید برویم خانهی ما و کیک هم بخوریم. مسخرهبازی درنمیآوردم. میخواستم شب تولّدم را کمی هیجانانگیزناک کنم. یکی پرسید: نسبتمان چیست؟ هولدرلین گفت: زن و شوهریم. با پوزخند گفت: معلوم است. آن یکی تهدید کرد که مشخصّاتِ هولدرلین را دارد و اگر عکس و فیلم در اینترنت یا رسانههای بیگانه منتشر شود حتمن به سراغمان میآیند و خفتمان میکنند. گفتم: بهجای اینکه مردم را آرام کنید، ما را تهدید میکنید؟ یکی دیگر به هولدرلین گفت: راستش، قیافهات غلطانداز بود. به هولدرلین نگاه کردم و به خودم. بله، ما زوج طفلکی بایدبهخاطر چندتا عکسِ بیکیفیت که با دوربین هشت مگا پیکسلیمان گرفتهایم به آقایان جواب پس بدهیم تا شهر امن و امان بماند! آره، آتش به گورها؟!
سعی نابرده در این راه به جایی نرسی
دیشب، هیشکی برایم هیچی نخریده بود. تا ساعتِ دوازدهونیم مهمانی بودیم و فال گرفتیم و دستآخر، به جای آجیل و میوه با گالنِ بنزین از خانهی میزبان درآمدیم. هولدرلین سر بطریِ نوشابه را برید و ازش قیف ساخت و بعد، بنزین را خالی کرد توی باک. شانس آوردیم دیگر تقریبن رسیده بودیم نزدیکِ خانهی میزبان که ماشین بنزین تمام کرد. وگرنه من با آن چکمههای چرمِ پاشنه دهسانتی میتوانستم شبِ آن خیابانِ سیاه را پیاده گز کنم؟ نچ. خلاصه، برگشتیم خانه و هولدرلین گفت «حیف شد! میخواستم برویم کافه و شیکِ شکلات سفارش بدهیم به یادِ آن روزها.» شش سالِ قبل، شب یلدا بهانه شد تا با هم رفیق شویم. بوسش کردم و گفتم «عیبی ندارد.» بعد، یادِ تهرانِ همهی آن پنج سال کردیم؛ خیابان ولیعصر و پارک ساعی، میدان انقلاب و سینما بهمن، کافه پاپا و پارک لاله. مشخصن، دست گذاشته بودیم روی خاطرهی یک روزِ سردِ برفی که در خیابان ۱۶ آذر بودیم، پیاده و سرمازده. هارهار خندیدیم که آره. چه خر بودیم و الان، توی زمستانِ چُسکی یزد چهقدر ادا و اطوار داریم. هنوزم هولدرلین بهترترترین دوستم است و باورم نمیشود با هم باشیم، زیر یک سقف. شبهایی هست که فکر میکنم تا صبح همهچیز تمام میشود و دوباره برمیگردم کرج، مثلِ ششمِ وسطِ آن تابستان. به خودم که فکر میکنم، گریهام میگیرد. الان که دارم مینویسم هم گریه میکنم. دلم میخواهد شانههایم را محکم بگیرم، خودم را تکان بدهم و بگویم «تمام شد» و باور کنم دیگر کابوسی نیست و بعد، خودم را بغل کنم و باور کنم این زندگیِ من است.
پی.نوشت)؛ نمیشود که من این حرفها را بنویسم و یادِ تو نباشم.
هفت ماهِ ما به پایان رسید و الان، میتوانم بگویم واقعیتِ زندگی با هولدرلین چیزی از رؤیاهایم کم ندارد. به نظرم حتّا معرکهتر است. آنقدر که گاهی دلتنگِ لحظهای میشوم که در آن هستیم. مثلن، وقتی کنارش دراز کشیدهام و دستِ هم را گرفتهایم، محکم و گرم.
زندگیکردن در خانهای کوچک در یزد، ما را از آدابِ عشقورزی در خیابانهای بزرگِ تهران دور نکرده است و هنوزم اهلِ پرسه و خندهایم و خوشحالم که هر دو به شدّت خودمانیم، سرتق و عاشق.
کدوم خزونِ خوشآواز، تو رو صدا کرد ای عاشق، که پر کشیدی بیپروا، به جستوجوی شقایق *
نشسته بودم کنار مادر و خالههایم. آنها شیون میکردند و من، ریزریز اشک میریختم و یاد بچّگیام بودم و باغِ آن سوی رودخانه، قاطرِ قهوهای، سیبهای کال و آقاجون که از آدامس متنفر بود. دلم میخواست برگردم به دهم بهمنِ پارسال، و نه دورتر. آقاجونم هی بگوید ازم عکس بگیر، با زنم، دخترم، دوستم. بعد، دوباره بنشینیم توی پرایدِ رضا و بیمقدمه بگویم که دارم ازدواج میکنم تا آقاجونم اصلنِ اصلن باور نکند.
توی همین فکرهایم که خالهام میرود روی منبر و بین دو گریه، حرفهای آخرِ آقاجون را واگویه میکند و میگوید که پدربزرگ دلش میخواست به خانهی من بیاید و همسرم را ببیند و ….
من؟ دلم میشکند و حواسم جمعِ وقتی میشود که خواهم مُرد. به خودم میگویم کاش در سکوت و خلوت بمیرم و بعد از من، ختم و ماتم نباشد و حتی گورم هم جایی گم بماند.
شب، هولدرلین برایم آهنگِ * شبزدهی ابی را میگذارد و توی بغلِ او خالی میشوم از گریه.