چهار ستاره مانده به صبح

شروع یک رؤیای نو

رفیق بد

{حبیب می‌گه؛} تو گفتی خوشبختی اون طرفاست. نگفتی؟

{عزیز می‌پرسه؛} یعنی نیست؟

{حبیب ادامه می‌ده؛} اون طرفا فقط کاره. هیچی. فقط کار.

اینجا، خوشبختی یعنی تو و من و بگو و بخند …

* * *

پی.‌نوشت ۱ )؛ دلم فیلم نمی‌خواست. ولی، دیدمش. بیشتر واسه ایرج طهماسب که آقای مجریه بودش، واسه پسرخاله‌گی حمید جبلی که هی می‌خواست نون بگیره، واسه اون دوچرخه‌ی تورتوری ته فیلم کلاه‌قرمزی و سروناز … واسه یه عالمه حس خوب توی بچه‌گی‌هام …

پی‌.نوشت ۲ )؛ طهماسب می‌گه؛ فیلم ما با یک رفاقت مردانه شروع شده و با همان تمام می‌شود. دارم فکر می‌کنم رفاقت زنانه هم وجود داره بین ما؟ یه جوری که توش جوون‌مردی حس بشه لااقل؟

پی.‌نوشت ۳ )؛ ملیحه از اون آدمای کمی هستش که مثلِ یه لبخند بزرگ، پهن می‌شه روی همه‌یِ روزم …

عیسی می‌آید

عیسی می‌آید. کارگردانش علی ژکان است و در ژانر دفاع مقدّس. خلاصه‌ی فیلم می‌شود اینکه، عیسی اسیر است و در اردوگاه رژیم بعثی. همسری دارد و فرزندی، حنا، که برای پدرش نامه می‌نویسد و از او می‌خواهد که به خانه برگردد … پدر از اردوگاه فرار می‌کند تا به قولی عمل کرده باشد که وعده داده است به دخترش … و عیسی می‌آید …

هنرپیشگان نقش‌های اصلی‌تر (رضا افشار در نقش عیسی، شیلا خداداد در نقش همسر عیسی و آیدا تبیانیان در نقش دختر عیسی) به کنار، این رضای کیانیان در نقش سلطان سلام فوق‌العاده بود. من، دوست دارم عیسی می‌آید را فیلم رضا کیانیان بدانم و درباره‌ی مرگ که در حاشیه، نگاهی هم دارد به جنگ، اسارت، مقاومت، … یک سورئال هنری درباره‌ی واقعیتّی جدّی که خشونت دارد، هول و هراس هم. در عین حال، از جریان سیّال زندگی نیز غفلت نشده است. ضمن اینکه، خبری هم نیست از شعارهای تکراری و حاجی و سیّدهای همیشه‌ی جنگ و …! در عیسی می‌آید به قدر معمول بر عشق تأکید می‌شود، بر میهن‌پرستی، خانواده‌دوستی، ایثار، آرزوهای کوچک و بزرگ …ووو… هیچ‌کسی هم حرف‌های فلسفی دهان‌پُرکُن ِ غیرعملی تحویل مخاطب نمی‌دهد. فیلم یک‌طورهایی خیال ِ آدم را راحت می‌کند بابت مرگ …

هشتمین روز (بهروز فرجی) و بچّه‌های ابدی (پوران درخشنده) هر دو سفارشی‌اند؛ اوّلی با سرمایه‌گذاری شرکت جهانگردی کیش و دومّی، مؤسسه‌ی توانبخشی امام عصر (عج). هر چقدر، آن فیلم اوّل، غیرانسانی است. فیلم دوّم زور می‌زند برای بیان مفاهیم انسانی.

هشتمین روز

هشتمین روز داستانِ ازدواج دختری است (همین دختره تو عکس) با مرد متموّلی (ایرج نوذری) و حضور عاشقِ قدیمی دختر (امیر تاجیک). فیلم ِ آبکی ِ بی‌ارزشی که هیچ ندارد مگر نماهای شیک برای معرّفی جاذبه‌های گردشگری جزیره‌ی کیش و یکی، دو ترانه با صدای تاجیک. همین.

بچّه‌های ابدی

بچّه‌های ابدی نیز قرار است یک فیلم ِ اجتماعی ـ آموزشی باشد که به طور غیرمستقیم درباره‌ی مسائل و شرایط فردی و خانوداگی و اجتماعی ِ کودکانِ ناتوان ذهنی (با تأکید بر سندرم داون) اطلاع‌رسانی و فرهنگ‌سازی کند. هرچند که ساخت و تولیدِ این فیلم جای بسی تقدیر و تشکّر دارد منتها، با وجود تلاشِ زیاد سازندگان، فیلم خوبی نیست بچّه‌های ابدی. البته، بازی هنرمند سندرم داونِ فیلم، عالی است و  همین کافی است برای رضایت از فیلم.

پی‌.‌نوشت )؛ فیلما رو تو اتوبوس دیدیم وقت رفتن به بابل و در بازگشت به تهران. مفتی بود وگرنه، پول دادن بابت‌شون یه کمی بیشتر از یه کمی زور داره!

تو رفتی که با ننه بابات بیای خواستگاری سمیره‌ی بدبخت، هان؟ دیدم، دیدم چه جوری اومدی. دیدم با اومدنت این همه بچه رو بی ننه بابا کردی، این همه ننه بابا رو بی بچه. *

*دیالوگ باران کوثری (سمیره) خطاب به حامد بهداد (فؤاد) در فیلم روز سوّم (محمّدحسین لطیفی).

زندگی ِ رامین ِ عاشق ِ خانواده‌دوستِ ثروتمندِ مهندس ِ همه‌چی تمام افتاده دستِ کارگزار مرگ و همه‌ی فیلم هی به در و دیوار زدنِ رامین است برای زندگی. کارگزار مرگ به قدر بیست و چهار ساعت مهلت داده است به او تا یکی را بیابد واسه پیش‌مرگی، کسی که حاضر باشد جان بدهد برای خاطرش …  

به جا مانده‌ کلّی مشتاق کرده است مرا به زندگی … یک دلِ سیر زندگی کردن … هی یادِ فرشته‌ی مرگ کردن و هی عشق‌بازی با خیالِ کسی که می‌میرم براش …

دستِ آن مسئول فنّی درد نکند. تشکّر می‌کنم ازش. اصلن، صدای فیلم قاطی شده بود فقط برای خاطر من تا دیدنِ اسباب بازی فروشی شگفت‌انگیز آقای مگوریووم به تعویق بیفتد تا امروز که عاصی و عصبی بودم از مرگ. حالا هر چقدر خیاط جان بگوید مُردن اتّفاقی معمولی است و من دلم بخواهد زمین و آسمان را به هم بریزم که … آبی بود بر آتشِ دلم … سی ثانیه مونده که زمانِ زیادیه برای زندگی کردن … بهترین روز ِ زندگی هر کسی، آخرین روز ِ زندگیشه … طبیعیه که آدم غمگین باشه امّا، همیشه و همیشه زندگی ادامه داره … باید صفحه رو ورق زد … خوندن رو ادامه داد و داستانِ تازه رو شروع کرد …  a new begining … آینده تنها چیزیه که می‌شه روش سرمایه‌گذاری کرد … باید باورش کنی تا ببینی  … زندگی یه فرصتِ استثنائی ِ با ارزش است … چقدر حرف‌های آقای مگوریووم رو دوست دارم … چقدر مفاهیم بزرگی‌اند این عبارت‌های ساده … چقدر آدم به تذکّر نیاز داره؛ هر روز، هزار بار …

باغ فردوس 5 بعدازظهر

دخترک تُند تُند حرف می‌زند. حرف که نه! داد می‌زند. آرام ندارد و قراری نیست برای بی‌قراری‌هایش مگر باغ فردوس، پنج بعدازظهر … و یک حرف، که حرف نیست، درد است و درمان هم. امّا، عشق؛ سنگین و متین و امن و مطمئن و مهربان و دلنشین و …

باغ فردوس ۵ بعدازظهر (سیامک شایقی، ۱۳۸۴)، عکس از {بابک برزویه}

Mr. Magorium's Wonder Emporium

؛ آخه! مسئولِ فنّی نمی‌دونم چی چیه‌ی فلان نشده‌ی شبکه‌ی دو! یه کمی حواست رو جمع کن! ما داشتیم بعد از مدّت‌ها یه کمی لذّت می‌بردیم از این سیما. فیلم به این قشنگی، رسمن … بهش!!! همین مونده بود شما هم با احساسات ما بازی کنی که شما هم بازی کردی!!! دست‌خوش!

؛ الان بهترم. آن مسئول فنّی را هم بخشیده‌ام که حواسش جمع کارش نبوده و فیلم به این قشنگی را ضایع کرده است که ما مجبور باشیم فیلم ِ همزمان دو زبانه را ببینیم! فقط اشکالش در این بود که شبکه‌ی دو از وسط فیلم متوجّه شد یک‌جای بزرگِ کار دارد می‌لنگد و آن وقت، ما دیگر عادت کرده بودیم به هر دو زبان که یک‌بار آن صدای اصلی را بشنویم در زیر صدا و بعد، صدای دوبلورها را … و اینکه یکهو پخش فیلم قطع شد تا آن زیرنویس ِ پُر از عیب نوشتاری رد شود با تصاویر گل و بلبل که مثلن بگوید مشکل فنّی دارد صدای فیلم و فلان و پخش مجددش پنج‌شنبه و … ما بُغض شدیم فقط. دلمان توی آن اسباب بازی فروشی مانده بود که بی‌خبر پرت‌مان کردند به همین‌جا. بدونِ آقای مگوریووم …

  Mr. Magorium’s Wonder Emporium و  Mr. Magorium’s Wonder Emporium 

ToxicFears.jpg

قبول که فیلم است اینها. ولی، بد نیست اگر یک‌جایی هم باور کنیم کمی‌ آن‌ورتر ِ زندگیِ آدم، هستند عدّه‌ای که مرضِ این را دارند تا برای کسبِ ثروت بیشتر یا اثباتِ قدرتِ خویش، واسه خاطر ِ ارضای جاه‌طلبی‌های خودخواهانه‌‌شان، دیگری را آزار بدهند و یا خونش را هم بریزند و بعد بروند پیِ خوشی‌های زندگی‌شان و خیال‌شان هم نباشد که ای بابا! آن یکی هم آدم است ناسلامتی! تن دارد. جان دارد. دل دارد لامصّب! بدبختی، اینقدر هم هنرپیشه‌ی قابلی هستند که مو لای درزِ نقش‌شان نمی‌رود و هی دو به شک می‌ماند آدم که اگر این‌جای واقعیت را باور کنی، یعنی آن‌جای مظلومیّت او حقیقت نداشت با آن نگاه‌های معصوم و محبّت‌های بی‌اندازه؟ نمی‌دانم کابوس را دیده‌اید یا نه؟ کاری هم ندارم که چقدر سیروس مقدمی است این فیلم. ولی، خوبی تماشایش یادآوری همین فکرها، حرف‌ها بود برایم که از بعدِ نقاب، پارسال عید بود انگار که دیده‌ بودم این فیلم را، هی حواسم جمع این است و خداییش، کمی هراس هم دارم، خیال کنید یک صحنه‌ای از نقاب، مثلن همان‌جا که امین حیایی و پارسای پیروزفر دراز به دراز افتاده‌اند روی تخت و می‌زنند قَدَش! بعدِ تلفنِ سارا خوئینی‌ها که گفته بود دلش تنگ شده و می‌خواهد ببیند نیما (پارسا) را … بعد هم آن قهقهه‌های مستانه‌ی مردها که خیال کرده‌اند دوباره بُرده‌اند بازی‌شان را. دوست ندارم هیچ‌کجای زندگی‌ام دچار چنین وضعیّتی بشوم. حالا من پدر ثروتمندی ندارم و توی جیب‌های خودم هم فقط شپش است که انگار پی تقسیم سلولی هی تکثیر می‌شود و … از این رو، نگرانی کمتری دارم. منتها، در سطح کوچک‌تری از چنین ماجراهایی نیز، بازیچه‌ی دیگری بودن خوشایند نیست. یک‌وقتی می‌بینی همین حس، که بازیچه‌ی دستِ دیگری بودی، همه‌ی زندگی آدم را بر باد می‌دهد. خدا نصیبِ گرگ بیابان هم نکند چنین گرگ‌هایی را.

{عکس}

گیرم مهران مدیریِ طنّاز این نمی‌دانم چی‌چی شصت‌چی را عَلَم کرده باشد تا گوشه‌ای از مشکلات اجتماعی و اقتصادی و فرهنگی مملکت را نشان داده باشد و یا سیروس مقدم ِ نرگس‌ ِ پیش‌تر پلیس‌جوان، با سیم‌خواهِ شریفی‌نیایش خواسته باشد آخر و عاقبتِ آدم ِ بدِ مالِ مردم‌خور ِ دو زن‌دار ِدختر دوست را بیاورد جلوی چشم‌مان بلکه هم عبرت بگیریم یا جواد رضویان، با آن یک مُشت پسر بی‌مزه‌ی لوس ِ در پادگان‌مانده‌اش نمی‌دانم چه و چه اصلن! من رامبد جوان را دوست داشتم با آن انرژی بی‌اندازه و سریالِ آرام ِ پُر از زندگی‌اش را. به دیگر سریال‌های نوروزی گاهی ناخنک زده‌ام امّا، از ابتدا تا انتهای نشانی را دقیق دیده‌ام و زیاد لذّت بُرده‌ام. ترجیحِ من این است که به جای قاطی‌شدن در بازی‌های بزرگ، در کوچه‌باغی سیر کنم که از خوابِ خدا سبزتر باشد…