چهار ستاره مانده به صبح

شروع یک رؤیای نو

قبلن؛ با هولدرلین رفته بودیم فروش‌گاهِ محبوبِ مؤسسه‌ی رسانه‌های تصویری، بالاتر از پارکِ ساعی. کلّی فیلمِ جدید و قدیم خریدیم، سی‌دی و دی‌وی‌دی. برای سلیقه‌های مختلف؛ از پرسه در مه و زن دوم تا شبِ برهنه و مردان مریخی، زنان ونوسی. انتخاب‌های من یکی پرسه در مه بود به خاطر بهرام توکلی. درست‌تر این‌که به‌خاطر حسِ خوبی که بعد از تماشای اینجا بدون من داشتم. وگرنه من چه صنمی دارم با جناب توکلی؟ ازش فقط همین نام و نام خانوادگی‌اش را می‌دانم. حتا، عکسِ او را هم ندیده‌ام. والا. یکی هم فیلمِ من ترانه پانزده سال دارم. آره، آخی. این را هم را به خاطرِ خودم و خاطره‌هایم خریدم. برای بار اولی که رفته بودیم سی‌نما فدک و عینهو چی عر می‌زدم از غصه‌ی ترانه‌ی پانزده ساله‌ی حامله با آن شوهرش و آن مادرشوهرش. به خدا. ده، دوازده سال قبل بود. نه؟ چه‌قدر دارم زندگی می‌کنم، الکی‌الکی.

اندکی بعد؛ سه، چهار شب قبل‌تر، پرسه در مه را دیدم. به نظر من، فیلم یک کپی کسل‌کننده از ذهن زیبا بود، نابغه‌ای که گرفتار اوهام می‌شود. ریتمِ کُند و طیفِ رنگ‌های مُرده و ‌چیزهای دیگری هم بود که مرا به یادِ فیلمِ چیزهایی هست که نمی‌دانی می‌انداخت. خلاصه، پَسند نبود.

مکث؛ هم‌کارم ماجرایی را تعریف کرده بود درباره‌ی زنی از قوم و خویشِ نزدیکش. خواهرِ شوهرش؟ فکر می‌کنم. قصه چی بود؟ می‌گفت برادرِ شوهرش ورشکست شد و هر چه‌قدر پول و مال، ملک و ماشین داشت دود شد رفت هوا، آنی. ناگهان، ورقِ زندگی برگشت و خانواده‌اش افتادند به دربه‌دری و بی‌پولی و خودش هم رفت معتاد شد، مُفنگیِ داغون. هم‌سرش، یعنی همین خواهرشوهرِ هم‌کارم، با عشق ازدواج کرده بود. دخترِ نازپرورده‌ی روی پَرِ قو خوابیده‌ای هم بود، ولی کَم نیاورد. به پیش‌نهادِ پدر و مادر و فامیل هم که طلاق و خلاصی از این وضعیتِ بغرنج را توصیه می‌کردند یک نه گفت، محکم و مطمئن. به زندگی‌اش ادامه داد و کاری دست و پا کرد برای خودش و شوهرش را جمع و جور کرد و فرستاد ترکِ اعتیاد. شد؟ با بدبختی، ولی شد. هم‌کارم می‌گفت خواهرشوهرش هوای هم‌سرش را دارد، چه جور. می‌گفت شهلا هنوزم شوهرش را می‌پرستد و شکر خدا زندگی‌شان هم روبه‌راه شده بعد از پانزده، شانزده سال و دو تا بچّه دارند که از آب و گل درآمده‌اند و رفته‌اند دانش‌گاه و …..

خُب؛ دی‌شب، فکر می‌کردم و بعد، خودم را گذاشتم جای رؤیا در فیلمِ پرسه در مه و شبیه شهلا رفتار کردم. این‌قدر زندگی شیرین شد و تا پایان عمر به خوبی و خوشی زندگی کردند.

این‌که دیگر امکانِ خرید اینترنتی بلیت از سایتِ تئاتر شهر وجود ندارد یعنی صد امتیاز منفی! من که حوصله نداشتم دو ساعت قبل از شروع نمایش بروم جلوی گیشه و بایستم توی صف که چی؟ بلیت بخرم. فکر کردم تلفن بزنم به آقای کارگردان و سابقه‌ی آشنایی‌‌مان را یادآوری کنم بلکه فرجی بشود. تلفن زدم؟ معلوم است که نه. من می‌توانم این‌جوری بلیت بگیرم؟ عمرن. با کمک آقای گوگل به یک شماره‌ای رسیدم که جلویش نوشته بودند جهت رزرو تلفنی. تلفن زدم و به آقای پشت خط گفتم که دوتا بلیت می‌خواهم، برای خدای کشتار، پنج‌شنبه. گفت اوکی. ساعت شش جلوی گیشه باشم و اسمم را بگویم و تمام. واقعن؟ خوش‌حال‌اید؟ معلوم است که نه. ساعت شش جلوی گیشه بودیم و هوارنفر هم توی صف. باید چی‌کار می‌کردیم؟ پشتِ آخرین نفر نوبت گرفتیم و صبر کردیم تا یکی‌یکی ملت بلیت خریدند و نوبتِ خودمان شد. بلیت گرفتیم و خیال می‌کنید صندلی‌هایمان کجا بود؟ ردیفِ ده، صندلی شش و هفت. بدترین جای ممکن در سالنِ اصلی تئاتر شهر. مثلن رزرو کرده بودم خیر سرم. خلاصه، خواستم منشِ غرغرو نداشته باشم. بلیت‌ها را گرفتیم و رفتیم توی صفِ بعدی تا بتوانیم واردِ سالن بشویم. جمعیتِ نسوان باید از یک تونل‌طورِ مخفی هم رد می‌شدند که من نشدم. با هولدرلین از سمتِ مردانه وارد سالن شدم و نفهمیدیم آن تو چه خیر یا شری گریبانِ دخترها و زن‌ها را می‌گیرد. لابد مسئله‌ی حجاب بود. بگذریم. نمایش را بگویم. نمایش‌نامه‌ی خدای کشتار را یاسمینا رضا نوشته که به‌قدر کافی مشهور است. ترجمه‌ی آن + کارگردانیِ نمایش هم با علیرضا کوکشک‌جلالی بود. متن خدای کشتار به‌صورت کتاب هم توسط چند مترجم و چند ناشر مختلف منتشر شده است. حالا که حرفش شد، این را هم بگویم که بعد از تماشای نمایش بدوبدو رفتیم تا کتاب را هم بخریم. این‌قدر که رضایت داشتیم از همه‌چی، نمایش‌نامه، کارگردانی، بازی و …. صد امتیاز مثبت؟‌ تقریبن. ما کتابی را خریدیم که آقای کوکشک‌جلالی ترجمه و نشر افراز چاپ کرده. قیمت؟ فکر می‌کنم ۲۵۰۰ تومان بود.

… و امّا موضوع اصلی. نمایش خدای کشتار را می‌گفتم. می‌دانستید قبل‌تر این نمایش توسط همین کارگردان، ولی با یک گروه بازیگر دیگر هم روی صحنه رفته بود. من که تا دی‌شب نمی‌دانستم. اجرای قبلی کی بود؟ دو، سه سال قبل‌تر. ۱۳۷۸٫ بهاره رهنما و بهنام تشکر با الهام پاوه‌نژاد و کاظم هژیرآزاد بازیگرهای آن اجرا بودند، ولی در اجرای جدید لادن مستوفی و اشکان خطیبی با سیما تیرانداز و رضا مولایی بازی می‌کنند. اگر نظر مرا بخواهید خوش‌حال‌ام که اجرای جدید را دیده‌ام. دی‌شب، وقتی عکس‌های اجرای قبلی را دیدم خیلی خوش‌حال‌تر هم شدم. علاوه بر انتخابِ بازیگرها، طراحیِ لباسِ اجرای جدید هم بهترتر از اجرای قبلی است. خوش ندارم درباره‌ی قصه‌ی نمایش حرف بزنم. برای این‌که شاید بخواهید خدای کشتار را ببینید و چه کاری‌ست که بدانید ماجرای آن چیست. به پیش‌نهاد من توجه کنید؛ خدای کشتار را ببینید. مطمئن باشید حرص نمی‌خورید و اگر کمی تا قسمتی مثل ما باشید خیلی هم می‌خندید.

راستی، بر اساس نمایش‌نامه‌ی خدای کشتار فیلمِ سی‌نمایی هم ساخته شده است. خانوم یاسمینا هم در نوشتنِ فیلم‌نامه مشارکت داشته و از هنرپیشه‌های آن هم یکی خانوم جودی فاستر است و دیگری، کیت وینسلتِ عزیز.

هولدرلین گفت نه. قیافه‌مو یه جوری کردم که نه، نه. گفت می‌دونی کارگردانش کیه؟ گفتم اوهوم قلاده‌های طلا، ولی به‌خاطر خسرو شکیبایی. هولدرلین نگفت هامون حساب نیست؟ منم چیزی نگفتم و سی‌دیِ دست‌های خالی رو برداشتم و دادم دستِ هولدرلین که یعنی بخریم خُب. فروش‌گاه مؤسسه‌ی رسانه‌های تصویری توی خیابون ولی‌عصر (یه کمی بالاتر از پارک ساعی) یکی از جاهای محبوب ماست که خیلی حس و حالِ خوبی داره چرخیدن توش و خرید کردن ازش. برای همین، اون شب هم دستِ خالی برنگشتیم و نزدیکِ بیست‌هزارتومن فیلم خریدیم؛ از هامون و پَرپرواز گرفته تا همین، فیلمِ طالبی.

دست‌های خالی (۱۳۸۵)

 خلاصه، پری‌شب، دست‌های خالی رو دیدم و از نیمه‌ی دوّمش یادم اومد قبلن (یه عیدی، محرمی، چیزی) تلویزیون هم پخش کرده بود این فیلم رو و منم چهل و پنج دقیقه‌ی آخرشو دیده بودم و خوشم هم نیومده بود. خُب، یه کمی دیر یادم افتاد وگرنه خودم رو مجبور نمی‌کردم کیفیتِ بد و قصّه‌ی کلیشه‌ای فیلم رو تحمّل کنم. شخصیّتِ خسروی توی فیلم خیلی معمولی بود، ولی همین‌که می‌دونستم خسروی واقعی دیگه زنده نیست حالتِ غصّه‌داری بهم دست می‌داد. همین؟ آره، همین.

این‌که از آرزوهای بزرگت دست می‌کشی
این‌که می‌افتی روی بالش
این‌که حتی تو خوابم دیگه نیک‌بختی سراغت رو نمی‌گیره
این‌که نمی‌تونی از ته دل به من بگی عزیزم…
که دیگه نمی‌تونی
دیگه نمی‌‌گی

حسین نوروزی

از پری‌شب، تحت‌تأثیر جولی و جولیا ام. فیلم پُر از من بود. این‌که هدف ندارم. گیج‌ام و می‌خواهم بنویسم و چیزهایی دیگر. وسط فیلم هی به هولدرلین پی.‌اِم می‌دادم که {…}. هولدرلین هی می‌گفت واقعن؟ می‌گفتم واقعن و دلم می‌خواست این‌جا بود و می‌رفتیم برایم هدف کوتاه‌مدّت می‌خریدیم. هولدرلین می‌گوید باید شروع کنم به نوشتنِ ادامه‌ی داستانِ کتابم. مطمئن نیستم این هدف کوتاه‌مدّت‌ من باشد. نوشتنِ باقیِ ماجراهای دایناسورم وظیفه‌‌ام است. من به این پسر مدیون‌ام و باید بیش‌تر از یک هدف کوتاه‌مدّت هوایش را داشته باشم.

Julie & Julia – 2009

الان، دو روز گذشته از شبی که فیلم را دیدم و بعد از آن، مُدام دارم به هدف کوتاه‌مدّت‌ام فکر می‌کنم. ایده‌های متنوع به ذهن‌ام رسیده و خُب، ابدن آشپزی دوست ندارم. یعنی، نمی‌توانم ادای جولی و جولیا باشم. آخر، این دوتا زن توی فیلم عاشق آشپزی‌اند و خودشان را در پختن و خوردن پیدا می‌کنند. غذا چیزِ محبوب من نیست و شاید بروم درس بخوانم. دی‌روز، کتاب‌های زبان‌ام را پیدا کردم. مدفون شده بودند زیر کلّی کاغذ که هی جمع کرده‌ام تا بعدن پاک‌نویس کنم، بخوانم و یا چی و خُب، بعدن هیچ‌کاری نکرده‌ام. برای همین، کاغذها را ریختم دور و کتاب‌ها را دستمال کشیدم و گذاشتم بالای قفسه‌ها، چند سانت مانده به سقف.

از میان کاغذها، چندتا را دوباره نگه داشتم؛ یکی، فُرم بیمه و یکی، چند فصلِ اوّلِ رُمانِ نیمه‌کاره‌ی یک‌سال بلاتکلیف‌ مانده‌ام را. یک‌شنبه می‌روم اداره‌ی بیمه و گور آن فُرم را می‌کنم و خلاص. قول. حتّا می‌روم پاسپورت می‌گیرم، اگر موجودی‌ام یه کمی از صفر بالا بکشد. گیرم هی این هفته‌، آن هفته می‌کنند و هنوز از پول خبری نیست. هم‌زمان، طرحِ رُمان را می‌نویسم، از نو. باید خودم را تکان بدهم. رقص که بلد نیستم، دست‌کم بنویسم. آره.

  ۲۰۱۱ – Bad Teacher

اگر می‌خواهید درباره‌‌ی زن، غذا و خدا بیش‌تر بدانید این‌جا کلیک کنید.

بعدن نوشت؛ خُب، من یه اشتباهی کردم. کتابی که توی این فیلم درباره‌اش حرف می‌زنند زن، غذا و خدا نیست. اسکات می‌گه Eat, pray, love و من اینو ربطش دادم به کتابی که می‌شناختم. فکر کردم کتابی که نشر آموت چاپ کرده ترجمه‌ی این عنوان هست که نبود. زن، غذا و خدا عنوان اصلی‌اش Women food and God هست. البته، گویا کتابِ موردعلاقه‌ی ایمی و اسکات هم به فارسی ترجمه شده. این کتاب، نوشته‌ی الیزابت گیلبرت هست و اوّلیّن‌بار با عنوان غذا بخورید، دعا کنید، دوست بدارید: یک زن در جستجوی همه‌چیز با ترجمه زهره فتوحی توسط انتشارات در دانش منتشر شده. سال ۱۳۸۷٫ و بعد از اون هم مترجم‌ها و ناشر‌های دیگه کتاب رو با عنوان‌های مختلف چاپ کردند. مثلن؟ مثلن توی سال ۱۳۸۹، با عنوان غذا، خدا، عشق و با ترجمه‌ی معصومه ذوالفقاری (انتشارات آستان دوست).


نارنجی‌پوش (؟؟؟؟)

دی‌روز رفتیم سی‌نما. یادم باشد روی تقویم دیواری‌ مارکوپلویی‌ام هم بنویسم که دی‌روز رفتیم سی‌نما و به خودمان که خوش گذشت هیچ، از فیلم هم خوش‌مان آمد. چه فیلمی؟ نارنجی‌پوش را دیدیم و برخلافِ فکری که توی ذهن‌مان بود، خُب فیلمِ داریوش مهرجویی را دوست داشتیم و به‌نظرمن، ایده‌ی اصلیِ فیلم‌نامه که خیلی‌خیلی‌خیلی خوب بود و اگر آقای کارگردان اصرار نداشت که شبه‌مستندگونه باشد، فیلم هم می‌توانست این‌قدر خوب باشد. که نبود؟ بود، ولی نه با این شدّت.

رفته بودیم سی‌نما؟ یکی از هم‌این سی‌نماهای حاشیه‌ی جنوبِ غربیِ میدان انقلاب بود. پارس؟ مرکزی؟ یادم نیست و فقط یادم هست که یک فیلمِ دیگر هم این‌جا داده بودیم، توی سالِ طبقه‌ی بالایش. نبود؟ حالا هر چی. هشت‌هزارتومان دادیم برای دوتا بلیت، من و هولدرلین. توی سالنِ انتظار خلوت بود. سرجمع، ده‌نفر هم نبودیم که آقاهه در سالِ نمایش را باز کرد تا برویم داخل. به هولدرلین گفتم فقط هم‌این چند نفریم؟ گفت خوبه که. گفتم پس کو اون مردمی که صف می‌کشیدن جلوی سی‌نما برای اون فیلم‌ها؟ منظورم به چیزهایی هست که نمی‌دانی بود، به گشت ارشاد، به زندگی خصوصی.

یادم نمی‌آید دفعه‌ی قبل کی بود که بازیِ حامد بهداد به‌نظرم دل‌نشین و پذیرفتنی آمد. شاید در فیلم روز سوّم بود. در نارنجی‌پوش، اگر کسی بازی‌اش خوب و مقبول باشد، یکیِ اوّل بهداد است. گیرم، خُل‌بازی‌های خودش را دارد هنوز، ولی … اصلن، مگر می‌شود یکی «حامد آبان» باشد و خُل نباشد؟
حامد آبان اسم و فامیلِ شخصیّتی است که بهداد نقشِ او را بازی می‌کند، نفر اوّل فیلم. یک روزنامه‌نگارِ عکّاسِ برنده‌ی جوایز بین‌المللی که خُل‌خُلی‌اش گرفته لباسِ کارگرهای شهرداری را بپوشد و با جاروهای چوبیِ دسته‌بلند تنِ زمین را نوازش کند و آشغال‌ماشغال جمع کند تا ذهنش را از انباشتگی خلاص کند، و از آشفتگی. چه‌طور این فکر به سرش می‌زند؟ از سرِ تأثیرِ خواندنِ کتابی با عنوانِ «فنگ شویی».
بعله، در خُل‌خُل‌بازی همیشه پای کتابی در میان است.

لیلا حاتمی ولی هم‌آن‌طور بود که در سعادت‌آباد، که در چیزهایی که نمی‌دانی، که در جدایی نادر از سیمین. نمی‌دانم چرا این‌قدر تکراری شده است بازی‌ها و نقش‌هایش. پسربچّه‌ی توی فیلم، اسمش را نمی‌دانم، ولی او هم توی تیمِ خوب‌ها بود.

دیگر؟ آهان. وسط‌های فیلم، یعنی قبل از آن نمایش‌گاه عکس‌های آشغالیِ بهداد فکر کنم، فیلم قطع شد. انگار که سی‌دیِ آقای آپاراتی خش برداشته باشد. فیلم قطع شده بود و با هم‌راهیِ ملّت چند دقیقه‌ای زُل زده بودیم به پرده‌ی خالی و به قولِ یکی از پسرهای توی سالن هیچ‌کدام حس و حالِ آن را نداشتیم که از جایمان بلند شویم و برویم حرفی بزنیم، اعتراضی کنیم یا چی. بعد، درست شد البته.

این را هم برای ثبت در تاریخِ زندگی‌ بعد از پانزده‌سالگی‌ام بنویسم. چون، مطمئن‌ام قبلش، خیلی اتّفاق افتاده است که وسطِ فیلم بخواهم همّت کنم و بروم دستشویی. برای همین، و برای آن قطعیِ وسطِ فیلم و برای این‌که خیلی‌خیلی‌خیلی دوست دارم همچین ایده‌ای به ذهن من‌ام خطور کند برای نوشتنِ یک رُمان، واجب است نارنجی‌پوش را دوباره ببینم، دست‌کم یک‌بار دیگر.

پی‌نوشتِ خاله‌زنکی؛ این‌جا یک‌چیزی نوشته درباره‌ی تیتراژ فیلم که البته، منظور من تیتراژ نیست. واقعن مهرجویی تجدیدفراش کرده؟ یعنی وحیده محمّدی‌فر، آره؟ یادِ مستندِ مانی حقیقی افتادم که چه‌قدر تأکید و توجّه شده بود روی نقشِ هم‌سر مهرجویی در فیلم‌هایش. هی آقا. هی.

سعادت آباد (۱۳۸۹)

:: بالاخره، سعادت‌آباد را دیدم. دی‌وی‌دی‌اش برای نمایش خانگی منتشر شده با قیمت دوهزار و پانصدتومان و کیفیتِ افتضاح. این فیلم‌ها هست که ملّت از روی پرده‌ی سی‌نما و با دوربین موبایل ضبط کرده‌اند … خُب، صدا و تصویرِ فیلم از آن‌ها بدتر بود. بدتر این‌که، از آن‌جای ماجرا که حامد بهداد می‌رود پی دخترش و معلوم می‌شود که با پرستار بچّه‌اش، بعله! سانسور شده است.

:: یک دیالوگی بود، مهناز افشار می‌گفت. وقتی‌که شوهرش بو برده بود به دروغش درباره‌ی دلیلِ رفتنش به دکتر و حاتمی داشت دل‌داری‌اش می‌داد. گفت «کاش الان فردا صبح بود … کاش الان همه‌چیز تمام شده بود …» عینهو من، گیرم آن‌قدر پریشان و مضطرب نباشم که افشار بود، ولی مُدام با خودم می‌گویم «کاش الان اوایل تابستان بود … کاش الان همه‌چیز تمام شده بود …»

* عکس‌ها را از وب‌سایتِ شخصی مازیار میری برداشته‌ام.

Easy A – 2010

۱٫ ماجرای یه دختر دبیرستانی بود که برای دوستش تعریف می‌کنه آخر هفته با یه پسری قرار داشته و رفتن سانفرانسیسکو. واقعن؟ نه، چاخان. الکی یه چی می‌گه و خُب، دروغ ساده‌ی اون پخش می‌شه میونِ بچّه‌های مدرسه. آره، یک کلاغ، چهل کلاغ. بعد؟ چه کاریه که قصّه‌‌اش رو لو بدم. شاید یکی دلش خواست فیلم رو ببینه. والا.

۲٫ یه مدّتی هست که موقع تماشای فیلم، با دفتر و دستک می‌شینم پشتِ میز و زُل می‌زنم به مانیتور. تندتند یادداشت برمی‌دارم. نه، دیگه فقط دیالوگ‌های قشنگ رو نمی‌نویسم. دقّت می‌کنم قصّه چه‌جوری تعریف می‌شه.

۳٫ دارم با دُمم گردو می‌شکنم.

 اختراع هوگو کابره (۱۳۹۰)

هوگو پرسید: «این رو از کجا یاد گرفتی؟»
ایزابل جواب داد: «از کتاب‌ها.»

اختراع هوگو کابره، نوشته‌ی برایان سلزنیک، ترجمه‌ی رضی هیرمندی، نشر افق، صفحه‌ی ۲۲۲

… و امّا کتاب‌هایی که در نوروز ۹۱ خوانده‌ام، یکی … به نظرم اگر از اوّلین کتابی که خوانده‌ام شروع کنم بهتر است. برای این‌که، از اقبالِ خوب هم‌آن کتاب الان یکی از محبوب‌ترین‌هایم است. می‌پرسید چه کتابی؟ اختراع هوگو کابره را می‌گویم. شبی که خواندنِ رُمان آقای سلزنیک را تمام کردم آن‌قدر سرخوش بودم که دیگر نمی‌توانستم بخوابم. انگار که جادو شده باشم. شاید هم جادو یک‌چیزِ مُسری باشد و از متن به من منتقل شده باشد. این‌قدر که حالِ دگرگونِ نامنتظری بر من مستولی شده بود. قصّه درباره‌ی جادو جادوگری بود؟ تقریبن.
داستانِ اختراع هوگو کابره ماجرای پسری است که بعد از مرگِ پدرش تن‌ها مانده. تن‌های تن‌ها؟‌ نه، با یک آدم آهنیِ قراضه‌ی مرموز و یک عموی عوضیِ دائم‌الخمر. هوگو و عموی نامبرده در ایستگاه راه‌آهن زندگی می‌کنند. برای این‌که شغلِ عموهه تنظیم/کوک/ و … ساعت‌های ایستگاه است. هوگو هم در کار ساخت و سازِ ساعت ماهر است. چه‌طور؟ برای این‌که پدرِ مرحومش ساعت‌ساز بوده. خلاصه، ما وقتی با هوگو همراه می‌شویم که پدرش مُرده و برایش یک آدم آهنی به یادگار گذاشته و حالا هوگو دارد تلاش می‌کند تا آدم آهنی را تعمیر کند. چرا؟ برا این‌که فکر می‌کند وقتی آدم آهنی درست شود او از تن‌هایی خلاص می‌شود. واقعن؟ واقعن. آدم آهنی بهانه می‌شود تا پای بابا ژرژ، مامان ژان و دخترخوانده‌ی آن‌ها (ایزابل) به قصّه‌ی هوگو باز شود و بعد …
پیشنهاد می‌کنم حتمن این رُمان را بخوانید. به‌خصوص که آقای سلزنیک از یک سبکِ جدید و مدرن برای روایتِ داستانش استفاده کرده است. چه سبکی؟ خودش اسمش را گذاشته «سینما رُمان». ترکیبی از متن و تصویر. در این کتاب، تصویر در نقشِ مکمّل متن وارد نشده بلکه تصویر خودِ متن است و به جای روده‌درازی و توصیفِ بعضی صحنه‌ها و ماجراهای داستان آمده. کتاب دو بخش کلّی دارد با چندین فصل. ریتم خوبی دارد و گره‌‌های داستانی جذاب که خواننده را علاقه‌مند می‌کند به پی‌گیریِ ماجرا. گریزِ نویسنده به دنیای سی‌نما و کتاب هم این اثر را جذاب‌تر کرده است. بیش‌تر توضیح بدهم؟‌ باشد. بخشی از این داستان درباره‌ی تاریخچه‌ی هنر سی‌‌نما و یکی از پیش‌کسوت‌های این عالم، یعنی ژرژ ملیس، است. ضمن این‌که، ایزابل شخصیّتی است که ویژگیِ عالیِ دوست‌داشتنی دارد. چی؟ او خوره‌ی کتاب است.

 

Hugo – 2012

علاوه‌بر کتابِ خواندنیِ آقای سلزنیک، خوب است دو خط هم درباره‌ی فیلمِ دیدنیِ آقای اسکورسیزی بنویسم که نامزد جایزه‌ی اسکار امسال هم بود. چه ربطی دارد؟‌ برای این‌که، فیلمِ هوگو با اقتباس از این رُمان ساخته شده، یک اقتباسِ معرکه. من از دیدنِ فیلمِ آن هم لذّت بُردم. البته نه به‌صورت سه‌بعدی. از آن‌هایی که هوگوی سه‌بعدی را روی پرده‌ی سی‌نما دیده‌اند خیلی به‌به و چه‌چه شنیده‌ام. واضح و مبرهن است که دلم می‌خواهد فیلم را در سی‌نما هم ببینم.

راستی، این‌جا برنامه‌ی اکرانِ هوگو در سی‌نماهای تهران را دارد.

مرتبط؛

+ گفت‌وگو با نویسنده «هوگو کابره»: فیلم، مکمل کتاب است (شرق)
+ فیلم و چاپ دوم «اختراع هوگو کابره» با هم رسیدند (ایبنا)
+ اختراع هوگو کابره (کتابلاگ)
+ اختراع هوگو کابره (کتابک)
+ نقدی بر رمان «اختراع هوگو کابره‌» نوشته برایان سلزنیک (کتابخوار)

گفتم: فیلمه رو ببین. خیلی خوبه. تو هم باید مثل گوئیدو باشی. پرسید: مگه چه‌جوری بود؟ گفتم: یه مرد ساده، شوخ و بامزه که زنش رو هم خیلی دوست داره. گفت: اون‌وقت من یه مرد سخت‌ام که عنق و بداخلاقه و تو رو هم دوست نداره؟ گفتم: نه. گفتم: لطفن همیشه این‌جوری باش. حتا وقتی که ما رو گرفتن و بُردن برای بی‌گاری، حتا وقتی قرار شد توی کوره‌های آدم‌سوزی نابودمون کنن. گفت: حالا بذار به جنگ و کوره و … برسیم، باشه. گفتم: باشه. بعد، فکر کردم هولدرلین بزرگ‌ترین هدیه‌ی آسمونی برای منه، مثل گوئیدو برای زنش.

 Life Is Beautiful -1997

یه جایی توی فیلم می‌گه «اگه می‌خوای کاری انجام بدی، فقط انجامش بده. اگه می‌خوای داد بزنی، خوب داد بزن.» و یه جای دیگه می‌گه «من همونی هستم که می‌خوام» و یه جای دیگه هم می‌گه «هیچ‌چیزی واجب‌تر از چیزهای بی‌اهمیت نیست.» این سه دیالوگ رو شعار خودم در سال نود و یک اعلام می‌کنم.