نه یاد خویش، نی بیگانه ماندش
نه صبر اندر دل دیوانه ماندش
به روی یار شیرین شد غزلخوان
کتاب عشق را بگشود عنوان
Photo By: Steven Dempsey
شروع یک رؤیای نو
نه یاد خویش، نی بیگانه ماندش
نه صبر اندر دل دیوانه ماندش
به روی یار شیرین شد غزلخوان
کتاب عشق را بگشود عنوان
Photo By: Steven Dempsey
من یک message کوچک و تلخم، مرا نخوان
یک بار مثل بچه آدم، مرا نخوان!
در من نوشتهاند که :” … bi chashm haye to”
انگار عادتت شده! گفتم مرا نخوان!
دل دل نکن! صبورتر از چشمهات باش
اینطور با سگرمهی درهم مرا نخوان!
با چشمهای بسته مرا حذف کن … برو
له له نزن… مراقب و کمکم مرا نخوان!
اینقدر ساده از دل من مطمئن نباش
مغرور و شادمانه و محکم مرا نخوان!
من یک message زخمیام این روزهای بد
بهتر همین که با تو نباشم …مرا نخوان!
یک دگمه میزنی و دلم باز میشود
دیگر چه فایده که بگویم مرا….؟!!
نسخهی امشب را
هر چه زودتر بپیچی بهتر
یک لیوان شیر گرم
۱۰ میلیگرم والیوم
یک بالشت تکیه داده به دیوار
و یک رُمان تاریخی
که سنگینی پلکهایت را
در ۱۰ صفحه تضمین کُند.
یک روز ِ داغ از تو میان مغز من که…
صابون زدن به دستهایی بچّگانه
دل خوش شدن به روسری و پنس و شانه
مثل عروسک توی آغوش عروسک
خوابیدن ِ هر ظهر در گرمای خانه
از خانه رفتن به مغازه یا اداره
دنبال چیزی در جهان ِ تکّه پاره
رفتن فقط رفتن فقط رفتن فقط رفـ
تن/ها به جای قبل برگشتن دوباره…
از خانه رفتن به اداره یا مغازه
دنبال پیدا کردن یک راه تازه
از خانه در رفتن پس از یک عصر دلگیر
در کوچهها دنبال اسمی بیاجازه
صابون زدن به رختهای چرک یک مرد
با حرص چنگ انداختن به «زود برگرد!»
هر لحظه ور رفتن به خود به زندگی به…
با بیاهمّیّتترین موجود خونسرد
از دست رفتن با تلاشی ناشیانه
آهسته افتادن ته عطری زنانه
و بعد بودن، بعدبودن، بعدِ بودن
آهسته یخ بستن میان سردخانه
سرگیجههای ماندنیتر زیر پنکه
اعتراف میکنم از جناب مورچه
کمزورتر
و بیدست و پاترم
با هماین دست و پای مختصرم امّا
بلدم هر بلایی را که از بالا
بر من نازل شود
به ریتم و رقص تبدیل کنم.
کویری شدهای
که از غمهایش نمی پس نمیدهد
هر صبح
با چهرهای تازه بیدار میشوی و
هر غروب
با خطهای زیادی بر پیشانیات
به خواب میروی
«فریاد ناصری»
و آن روزِ زیبا
سهشنبهای بود کمی آفتابی
و گاه و بیگاهِ روز
باران میبارید
اردیبهشت بود
و من در خاطرهی شبی
که تو به سمت خانه میرفتی
با حسرتِ ناتمام ماندنِ «کوچه»
و لحنِ تو وقتِ دکلمهی شعر
عشقبازی میکردم روی نقشهای
که تو در خیابان ولیعصرش بودی
و نمیشد نقشه را تا کرد
تا از جادهی دیگری
به من رسیده باشی
حتّا، کوچه و خیابان هم
چهبسا اشکهایی که نذر کردهام
برای سقفِ مشترک یک شب
و دهانی پُر بوسه.*
همهاش همین
دوست دارم با فونت بزرگ سیاه شعر بنویسم
از دور نگاهش کنم و برایش دم تکان دهم
همهاش همین
همه آبها آسیاب میشوند
و آب از آب تکان نمیخورد
معجزهای آرام در راه است
معجزهای آرام در راه است
معجزهای آرام در راه است
معجزهای آرام در راه است
معجزهای آرام در راه است
اصلاً
کسی که توی یک آه جا شد
و آنقدر رفت
که با سر کوچه فرقی نکرد…
فکر کردن نمیخواهد
میخواهد؟
در من زندانیِ ستمگری بود
که به آوازِ زنجیرش خو نمیکرد