چهار ستاره مانده به صبح

شروع یک رؤیای نو

Once Upon a Time

It is difficult to land down an abstract height alone

Saeid Tarazi

« به تحقق پیوستن گواهی دل معجزه نیست. گواهی دل نوعی آمادگی قبلی است برای چیزی که می‌ترسیم پیش بیاید.»

جان شیفتهرومن رولان (Romain Rolland)

چارچنگولی (۱۳۷۸)

×

می‌خواستم بگویم که همین دی‌روز به سینما رفتم. بله، واقعن. خدا می‌داند که من هم گاهی خندیدم و حالا به خاطره‌نویسی در حاشیه‌ی فیلم ادامه نمی‌دهم. گیرم صیغه‌ی بهرام/ شهرام یا احمد/ محمود اصلن، دیر یا زود «همه» نیستند؛ آدم باید به رسم خودش زندگی کند ولی.

Companion

To be more wise and religious

Your companion must be better than you

Safar Ali  Asgharzadeh

«هر انسانی کتابی‌ است چشم به راه خواننده‌اش.»*

looks-like-rain

زمان ِ هر چیزی یک‌روزی به سر می‌رسد و قصّه‌ی دیگری آغاز می‌شود. همین است آن ویژگی در متن و بطنِ من، شگفت‌زده می‌شوم در برابرش، همین که آموخته‌ام در تدریجِ ِ زندگی، زمان ِ هر چیزی یک‌روزی به سر می‌رسد و قصّه‌ی دیگری آغاز می‌شود.

با دخترک حرف می‌زنیم، با همه‌ی کلماتی که باید از دیگران مخفی بماند، با افشای تمام ِ رازها  که من از احساس توپ بودن میان بازیِ دیگران متنفرم. ثانیه‌هایی را کشف می‌کنیم در اقلیم هم‌دیگر که پُراز قطعیّت بوده، که مثلن باران نباریده، من امّا به طلب رفته‌ام.

دخترک تندتند حرف می‌زند، ضربان می‌ریزد به زندگی‌ام، می‌بینم من آن قدم ِ جلوترم را گم کرده‌ام؛ همان پای رفتن که شکسته است چون دل‌ام …

در آن حرفِ آخر ِ  دخترک، خودِ اوّل ِ من پیدا می‌شود؛ دختری با دنیای رنگی

* علی شریعتی

«هیچ‌کس او را به جای یک خانم نخواهد گرفت؛ برق شکاک چشم‌هایش، سیمای عاقل و آگاهش او را لو می‌دهند. خانم‌های حقیقی بهای چیزها را نمی‌دانند، آن‌ها گزاف‌کاری‌های زببا را دوست دارند؛ چشم‌هایشان گل‌های قشنگ معصوم‌اند، گل‌های گرم‌خانه.»

تهوع (Nausea) – ژان پل سارتر (Jean Paul Sartre)

Clock Hands

Two hands of clock that become attached to one another

They try to stay together

But undergoing some difficulties they realize that movement is essential  for their life

Masoomeh Torki

لابُد جهنمی شده‌ام الان که زده‌ام زیر آن قولی که داده بودم به خودم، آخر من رفته‌ام یک کتابِ دیگر* خریده‌ام از «مصطفی مستور» و خوانده‌ام آن را. فکر کنید چندبار هم و ام‌شب، پای منبر «هولدرلین» هی یادم بود که «هرچه نقطه‌ی اوج به انتهای داستان نزدیک‌تر باشد تأثیر آن بیشتر خواهد بود.» که «نقطه‌ی اوج هر داستان جایی است که تنش در داستان به اوج خود می‌رسد. در این نقطه/ صحنه است که احساس متراکم‌شده داستان ناگهان رها می‌شود و چرخش‌های اساسی در شخصیّت‌ها و رودیدادها رخ می‌دهد.» … ووو …

* مبانی داستان کوتاه، نوشته‌ی مصطفی مستور + {goodreads} + این و این

تو به آرامی آغاز به مُردن می‏کنی
اگر از شور و حرارت،
از احساسات سرکش،
و از چیزهایی که چشمانت را به درخشش وامی‌دارند،
و ضربان قلبت را تندتر می‌کنند،
دوری کنی . .. .
*

*شعر را«پابلو نرودا» سروده است با ترجمه‌ی «احمد شاملو» که این‌جا بخوانید کامل آن را + این‌‌که همه‌ی سابقه‌ی نروداخوانیِ من، برابر است با همه‌ی سال‌های شاملودوستی‌ام، با همه‌ی این مدّت که می‌گذرد از آن بیست و هشتم شهریور ِ یک‌هزار و سیصد و هشتادِ پنج سالِ پیش که نگاه‌ام به نگاهی گرم شد چون خورشید

لابُد به خاطر همین مصادیقِ مذهبیِ مورداشاره در یادداشت «سارا» بود که «قصّه‌ی حسن و محبوبه»* یادم آمد، که رفتم سروقت کتاب‌هایم، که نمی‌دانم چه‌قدر جلد به جلد شدم تا آن کتابِ باریکِ پُرخاطره دوباره توی دست‌ام بود به تورق، که هی هنوزم دوست دارم مرور آن روزهای نمایش‌گاه کتابِ سال هشتاد را، که «مریم» برگشته باشد خواب‌گاه و توی چارچوبِ در اتاقِ ما ایستاده باشد که کتاب را گرفته باشد جلوی من، که بگوید “شبیه تو بود این کتاب” بعد، به یادم آوردم آن‌روز را، من همین‌طوری نشسته‌ بودم روی تخت، که به قول «مریم» بلد نبودم ذوق کنم حتّا، نمی‌فهمیدم چه به خیالِ «مریم» رسیده درباره‌‌ام که حالا کریستف کلمبِ من شده است در این کتابِ کوچکِ کم‌برگ … در همین یادواره‌های ذهنیِ خوش‌طعم، مزه‌ی آن تقدیم‌نومچه‌ی «مریم» دوباره می‌ریزد به ذائقه‌ی احساس‌ام؛ “تقدیم به تو؛ دختری با دنیای رنگی”

می‌بینم هنوزم به طرزی حیرت‌آور شباهت دارم به همان روزهایم؛ وحشی ُ شادُ عمیق ُ قوی که گذر زمان و مردمانِ ناخوبِ مکرّر و فراز و فرودِ زندگی‌ام مرا از آرزوها و آرمان‌های‌ام جدا نکرده است. امّا نمی‌دانم چرا عادت و رفتارم شده چون زنی میان‌سال که هراسِ بالا رفتنِ سن ُ خیانتِ همسر با درد یائسگی ُ حسرتِ جینگول‌بازی‌های زنانه‌؛ النگوهای زیادِ پُرصدای چشمِ جاری‌ و خواهرشوهردرآور و گوشواره‌ی طلا مثلن، نشسته پُشتِ ذهنش …

* قصّه را علی شریعتی نوشته و این‌جا و این‌جا بخوانید آن را + این کتاب در goodreads