« به تحقق پیوستن گواهی دل معجزه نیست. گواهی دل نوعی آمادگی قبلی است برای چیزی که میترسیم پیش بیاید.»
×
Companion
To be more wise and religious
Your companion must be better than you
«هر انسانی کتابی است چشم به راه خوانندهاش.»*
زمان ِ هر چیزی یکروزی به سر میرسد و قصّهی دیگری آغاز میشود. همین است آن ویژگی در متن و بطنِ من، شگفتزده میشوم در برابرش، همین که آموختهام در تدریجِ ِ زندگی، زمان ِ هر چیزی یکروزی به سر میرسد و قصّهی دیگری آغاز میشود.
با دخترک حرف میزنیم، با همهی کلماتی که باید از دیگران مخفی بماند، با افشای تمام ِ رازها که من از احساس توپ بودن میان بازیِ دیگران متنفرم. ثانیههایی را کشف میکنیم در اقلیم همدیگر که پُراز قطعیّت بوده، که مثلن باران نباریده، من امّا به طلب رفتهام.
دخترک تندتند حرف میزند، ضربان میریزد به زندگیام، میبینم من آن قدم ِ جلوترم را گم کردهام؛ همان پای رفتن که شکسته است چون دلام …
در آن حرفِ آخر ِ دخترک، خودِ اوّل ِ من پیدا میشود؛ دختری با دنیای رنگی
* علی شریعتی
«هیچکس او را به جای یک خانم نخواهد گرفت؛ برق شکاک چشمهایش، سیمای عاقل و آگاهش او را لو میدهند. خانمهای حقیقی بهای چیزها را نمیدانند، آنها گزافکاریهای زببا را دوست دارند؛ چشمهایشان گلهای قشنگ معصوماند، گلهای گرمخانه.»
Clock Hands
Two hands of clock that become attached to one another
They try to stay together
But undergoing some difficulties they realize that movement is essential for their life
لابُد جهنمی شدهام الان که زدهام زیر آن قولی که داده بودم به خودم، آخر من رفتهام یک کتابِ دیگر* خریدهام از «مصطفی مستور» و خواندهام آن را. فکر کنید چندبار هم و امشب، پای منبر «هولدرلین» هی یادم بود که «هرچه نقطهی اوج به انتهای داستان نزدیکتر باشد تأثیر آن بیشتر خواهد بود.» که «نقطهی اوج هر داستان جایی است که تنش در داستان به اوج خود میرسد. در این نقطه/ صحنه است که احساس متراکمشده داستان ناگهان رها میشود و چرخشهای اساسی در شخصیّتها و رودیدادها رخ میدهد.» … ووو …
* مبانی داستان کوتاه، نوشتهی مصطفی مستور + {goodreads} + این و این
تو به آرامی آغاز به مُردن میکنی
اگر از شور و حرارت،
از احساسات سرکش،
و از چیزهایی که چشمانت را به درخشش وامیدارند،
و ضربان قلبت را تندتر میکنند،
دوری کنی . .. .*
*شعر را«پابلو نرودا» سروده است با ترجمهی «احمد شاملو» که اینجا بخوانید کامل آن را + اینکه همهی سابقهی نروداخوانیِ من، برابر است با همهی سالهای شاملودوستیام، با همهی این مدّت که میگذرد از آن بیست و هشتم شهریور ِ یکهزار و سیصد و هشتادِ پنج سالِ پیش که نگاهام به نگاهی گرم شد چون خورشید
لابُد به خاطر همین مصادیقِ مذهبیِ مورداشاره در یادداشت «سارا» بود که «قصّهی حسن و محبوبه»* یادم آمد، که رفتم سروقت کتابهایم، که نمیدانم چهقدر جلد به جلد شدم تا آن کتابِ باریکِ پُرخاطره دوباره توی دستام بود به تورق، که هی هنوزم دوست دارم مرور آن روزهای نمایشگاه کتابِ سال هشتاد را، که «مریم» برگشته باشد خوابگاه و توی چارچوبِ در اتاقِ ما ایستاده باشد که کتاب را گرفته باشد جلوی من، که بگوید “شبیه تو بود این کتاب” بعد، به یادم آوردم آنروز را، من همینطوری نشسته بودم روی تخت، که به قول «مریم» بلد نبودم ذوق کنم حتّا، نمیفهمیدم چه به خیالِ «مریم» رسیده دربارهام که حالا کریستف کلمبِ من شده است در این کتابِ کوچکِ کمبرگ … در همین یادوارههای ذهنیِ خوشطعم، مزهی آن تقدیمنومچهی «مریم» دوباره میریزد به ذائقهی احساسام؛ “تقدیم به تو؛ دختری با دنیای رنگی”
میبینم هنوزم به طرزی حیرتآور شباهت دارم به همان روزهایم؛ وحشی ُ شادُ عمیق ُ قوی که گذر زمان و مردمانِ ناخوبِ مکرّر و فراز و فرودِ زندگیام مرا از آرزوها و آرمانهایام جدا نکرده است. امّا نمیدانم چرا عادت و رفتارم شده چون زنی میانسال که هراسِ بالا رفتنِ سن ُ خیانتِ همسر با درد یائسگی ُ حسرتِ جینگولبازیهای زنانه؛ النگوهای زیادِ پُرصدای چشمِ جاری و خواهرشوهردرآور و گوشوارهی طلا مثلن، نشسته پُشتِ ذهنش …
* قصّه را علی شریعتی نوشته و اینجا و اینجا بخوانید آن را + این کتاب در goodreads