چهار ستاره مانده به صبح

شروع یک رؤیای نو

ام‌روز خوب بودم با لبخند. انگار بهارم باشد؛ پُرانرژی. یک‌حال بهترم این بود که خودم را دیدم با خیال‌بافی‌های دوباره. که مثلن دیگر می‌توانم آن کارهای عقب‌مانده‌ام را انجام بدهم {قبل از این‌که آقای غزلداستان بخواهد عصبانی بشود یا پشیمان.} که مثلن درس بخوانم شاید، که بروم پیاده‌روی‌های طولانی؛ که شیاطین ذهنی‌ام را فراری بدهم، حتّا با خودم گفتم ام‌روز شانسِ هر کی تلفن بزند؛ جواب می‌دهمش. ام‌روز حس کردم یک‌وقتی در آینده‌ام پشیمان خواهم شد، که من هم لابد گوشه‌ی نمی‌دانم صفحه‌ی صد و چندِ کتابی می‌نویسم؛ «سال‌ها می‌گذرد، جز تو کسی نیست مرا …»* بعد هم در نمناکی یک خلوت، می‌میرم. بعد، تصمیم کبرا شدم که یعنی سلام زندگی، سلام مردم، که یک‌وقتی ارزش داشتید برای‌ام، اعتماد می‌کردم بهتان، که دوست داشتم شما را و دوست بودید مرا.

che-kasi-bavar-mikonad-rostam

* صفحه‌ی ۲۴۵ از رُمان “چه کسی باور می‌کند، رستم؟ “نوشته‌ی “روح‌انگیز شریفیان” اگر کتاب را نخوانده‌اید. خب بروید بخوانید.چه‌طور دل‌تون اومده نخونین این رُمان رو. + این‌که بخوانید؛ بررسی این رُمان را براساس نظریه‌ی گلدمن {این‌جا} و یک نگاه دیگر را {این‌جا} دوباره + این کتاب در goodreads

27-years-old-by-rie-bitou

… می‌خواهم مقرّبِ حریم ِ خودم باشم؛ تسلیم.
و تقدیرم را گرم در آغوش بکشم؛ خوب اگه خوب … بد اگه بد …
برای بیست و هفت‌اُمین بار برف‌های این زمستان را لگد می‌کنم و به آفتاب سلامی دوباره خواهم داد …

عکس  {این‌جا}

گوش کنید:  {این‌جا} و {این‌جا}

دوباره Welcome  دختر جان! شادی آوردی به جهان!

نشسته است جلوی تلویزیون. صدا می‌کند مرا؛ ” بیا این رو ببین. خیلی شبیه توئه ” تکرار چارخونه‌ی پری‌شب. می‌گویمش ” حوصله ندارم. بعدن تعریف کن برام ” اصرار می‌کند. تسلیم می‌شوم. ایستاده‌ام. تکیه داده‌ام به دیوار. تعریف می‌کند برایم که خشایار تصادف کرده و حالا می‌تواند ذهن دیگران را بخواند. خشایار نشسته روی پلکان. حوصله‌ام سر می‌رود. می‌گویم:” من برم ” می‌گوید: ” نه. وایسا یه لحظه. خیلی شبیه توئه ” می‌پرسمش: ” کی؟ کی شبیه من‌اه؟ ” رعنا می‌آید با لباس فرم مهمان‌داری‌اش. می‌گویمش: ” این؟! ” نگاهش می‌کنم با اخم ” مسخره کردی منُ؟ ” مظلوم ” نه. وایسا تو … ” رعنا می‌نشیند کنار خشایار. خیال کرده پدرش می‌خواهد با او درددل کند. این طور نیست. خشایار از رعنا می‌خواهد به او نگاه کند. تمرکز کند. رعنا نگاه می‌کند. لبخند می‌زند. یکهو صدای رعنا شنیده می‌شود در فرودگاه … یا چه می‌دانم در هواپیما که از مسافران می‌خواهد فلان کار و بهمان کار را … کمی بعد، صدای رعنا که دل‌واپس شام است برای حامد … بعدتر، کمی فکر درباره‌ی خشایار که از ذهن رعنا می‌گذرد … صدای کاسه – بشقابی … یا راننده‌ی تاکسی … چند نفر دیگر … دوباره فرودگاه … حامد .. که خشایار از کوره در می‌رود. رعنا را می‌فرستد پی کارش و می‌گوید: ” یه ذره تمرکز داشته باش رعنا … فکرت خیلی آشفته‌ست … ” یا حرفی را می‌زند شبیه به این. دقیقن یادم نیست عین حرف‌اش را. من ایستاده‌ام به همان شکل. تکیه داده‌ام به دیوار. می‌گوید: “عین توئه. تو هم این‌جوری هستی. یعنی فکرات اینجوری‌اه. آشفته‌ست. تمرکز نداری. ” می‌گویم:” برو بابا … شبیه خودت‌اه اصلن … ” و اخمالو برمی‌گردم توی اتاق و یکهو منفجر می‌شوم از خوشی. دلم می‌خواهد بروم بغل‌اش کنم. ببوسم‌اش. بگویم چقدر دوست‌اش دارم. از همه‌ی دنیا همین برادر کوچک‌ترم برای من بس است با این فهم بزرگ‌اش. خجالتی است و کم‌رو. زیاد حرف نمی‌زند با دیگران مگر من! مخ هم‌دیگر را تیلیت می‌کنیم!!! بیشتر از هر کسی مرا می‌شناسد با همه‌ی دغدغه‌هایم، آشفتگی‌هایم، خوبی‌هایم، ترس‌هایم، خوشی‌هایم و آرزوهایم … ووو …  گاهی پشت سر من راه می‌افتد و می‌گوید ” می‌خوام ببینم با خودت حرف که می‌زنی چی می‌گی ” نگاه که می‌کنم بیشتر از او با آن دو برادر دیگرم زندگی کرده‌ام؛ یکی از من بزرگ‌تر و دیگری کمی کوچک‌تر ولی، فقط من و او هم‌دیگر را خوب شناخته‌ایم. پس به سن و سال ربطی ندارد. «کاش یه کمی از شعورش رو بقیه هم داشتند.» این را با درد می‌گویم … با رنج … درد و رنج ناشی از بی‌تفاوتی دیگران … بی‌توجهی دیگران … برادر کوچک‌ترم ادعایی ندارد. تازه سیکل گرفته به قول خودش. ساده است و بی شیله پیله. گاهی که عصبانی می‌شود از من، می‌گوید:” من دیگه بلوغ شدم. نباید با من این‌جوری رفتار کنی ” و بعدتر، ریسه می‌رویم از خنده …

***

زمستان بود؛ یکی از همین روزها. انگار امروز. ده ساله بودم من و مثلن خواهری بزرگ‌تر و مراقبت از آن سه نفر دیگر هم با من. مامان نبود. بابا هم با مامان. شب بود. سرد بود لابُد. پتو کشیده بودیم روی خودمان تا اینجا! کنار هم، ردیف، دراز کشیده، خیره به تلویزیون. دوشنبه بود. خسرو پرویز شاه ایران بود و داشت وقتِ آن می‌شد که نامه‌ی پیامبر را بخواند … دل توی دل‌مان نبود. رو هم نداشتیم حرف بزنیم درباره‌اش. نگاهمان به آن شاه بود که نشسته بود بر سریر سلطنت‌اش و نامه در دست … فکرمان با آن شازده بود در آن بیمارستان، بر روی تختی حتمن، انگشت‌های کوچکش را مشت کرده بود حالا … گذشت تا فردا. وقت صلاه ظهر بود که آمد. با مامان و بابا. زُل زده بودیم بهش که سرخ و سیاه بود هنوز و هی وسواس داشتیم مطمئن شویم این آقا همان شازده است و دست‌بندی را چک می‌کردیم که هنوز مانده بود دور مچ کوچک‌اش و اسم و رسم مامان‌مان روی آن بود و خاطرمان جمع می‌شد که نه! خودش است! همان که باید می‌آمد بعد از این همه وقت که منتظرش بودیم و مامان بهناز چقدر لباس دوخته بود برای‌اش؛ سفید با حاشیه‌ی آبی…

nieces-6-month-cake

تولدّت مبارک

«یادمان باشد کسی مسئولِ دل‌تنگی‌ها و مشکلاتِ ما نیست! اگر ردِ پای دزد آرامش و سعادت را دنبال کنیم سرانجام به خودمان خواهیم رسید که در انتهای هر مفهومی نشسته‌ایم و همه‌ی چیزهای تلنبار ِ مربوط و نامربوط را زیر و رو می‌کنیم! به نظر می‌رسد، انسان آسانسورچی فقیری است که چرخِ تراکتور می‌دزدد!! البته به نظر می‌رسد! تا نظر شما چه باشد؟»

حسین پناهی

alireza-zakeri

درست، اهل روضه و نوحه نیستم من؛ عزا و هیأت هم. بچّگی‌هایم شاید این‌طوری گذشت، آن هم گاهی، تعزیه فقط. بعدتر، دل داده بودم به «زیارت عاشورا» که تازگی، تارکِ آن هم شده‌ام و این ‌روزها و این شب‌های محرمِ حالا، من اشک‌بارانِ خودم بوده‌ام بیشتر و فکر کرده‌ام حسین علیّه‌السلام گریه‌کُن دارد من ولی، تنهام و تنها و تنها؛ خیلی تنها.

آن هفت آسمانِ تاریخِ غم، بیش‌تر آن سطر آخر که خبرِ خوبیِ جلال است و ناخوبی من، آتش زد دل‌اَم را بابت غمی که دیگر حتّا آن را هم ندارم.

ام‌شب، پیامکی رسید که می‌گفت دختری مشابه من در آن خیابان حرم شاه‌عبدالعظیم (ع) رویت شده است و دل‌اَم زیارت خواست ناغافل؛ من همه‌ی عبادت‌های واجب و مستحب را بی‌خیال بشوم، همیشه عاشق زیارت‌اَم و آن اثر ِ خوشایندِ صحبت‌هایی که  گفته می‌شود در صحن و حرم‌های متبرّکِ پُرگلاب؛ خاطرم مجموع می‌شود و انگاری آرامِ آبیِ آن فضاهای قدس و امن سرایت می‌کند به من  که هر بارِ بعد از زیارت، تا مدّت‌های زیاد، تحمّل‌ام فراوان می‌شود در برابر هر رنج و جورِ زندگی‌اَم ….

کمی بعدتر هم این ترکیب‌بندِ عاشورایی … انگاری، کسی دستِ مرا گرفته باشد و هی نجوایی در من؛ هر چه تمام‌تر  … و خودم را دیدم که اشک شده‌ام و قراری در دل‌اَم پیدا شده بود؛ نویدِ راهی که هنوز هست و خیری که می‌شود امیدوارش بود …

+ پیوست دارد؛ تشکّر از شما و شما و دعا برای سلامت و سعادت شما

آقای مسیح، این نامه نوشته می‌شود به دعوت زهرا و به مناسبت ابن فراخوان ولی، نه برای شما بلکه برای یک دوست که … و با یادِ دوستی دیگر که سابقه‌ی معرفتی بود میان ما و به خاطر خودم بیشتر و شما، اگر دوست داری شکایت‌نامه‌ بخوانی از این روزگار نامساعد، این‌ور/ اون‌ور وبلاگستان کلیک کن، دست‌خالی نمی‌مانی. من ولی، کاری به کارِ هیچی ندارم مگر خودم. پی صلح هم نیستم مگر با خدا که رضایت بدهم به رضای او و درست است که شما در آن انجیل، باب متی امر فرموده‌ای “بخواهید، تا به شما داده شود. بجویید تا بیابید. در بزنید، تا به روی شما باز شود. زیرا، هر که چیزی بخواهد، به‌دست خواهد آورد، و هر که بجوید، خواهد یافت. کافی است در بزنید، که در به روی‌تان باز می‌شود. “ امّا من دیگر از این اعتقاداتِ حاجت‌بده هم ندارم توی ذهن‌ام بس که تق تق، کلونِ در را کوبیده‌ام و به روی‌‌اَم باز نشد آخر. من همین‌طوری ایستاده‌ام آن پُشت ولی، راضی‌ام به علی. سکوت هم علامت رضا بود دیگر. خدای من، این‌طوری‌ اجابت کرده است مرا. پریشان‌نوشت مرا هم بگذار به حساب دل‌خرابی‌اَم و همین و برو دلدار رو خبر کن خُب.

girl-flower

دنیا غم دائم است و انسان یکی و آن یکی تنهایی و دیگری عشق که همیشه‌ی فاصله‌هاست … ولی من، گفته‌ام پیش از این، فاصله مانع نمی‌شود برای فتح شب … البت، شما که خودت ستاره‌شناس هستی هنوزم … یادت نیست آن باورهای غم‌گینِ زیبا؛ “برو به همه بگو وقتی ستاره‌ات چشمک می‌زند کسی هست که زیر لب بشمردش. “ روی خطِ پیشانی‌ام نوشته بودند؛ ستاره باش ُ چشمک بزن به سایه‌ی همیشه‌ی یک ماه

من پی نشانه، ستاره شدم و دل‌ام می‌خواست یک سفر بروم تا ماه که دیدم، خودم ماه شده‌ام. حال، اگر حقیقتی هم باشد به دارِ این دنیا، همین یکی بیش‌تر نیست به مولا؛ «من عرف نفسه عرف ربه»

نگاه می‌کنم به خودم، یک آسمانِ پُرستاره در من نفس می‌کشد، هنوزم با دست‌هایم گریه می‌کنم و ضربان است که می‌ریزد به نگاه‌ام و نوشته‌هایم را به شکل و رنگی می‌نویسم که رازی پنهان داشته باشد در دل … همه‌ی عمر، از فکرم به دل رسیدم و از دل به باطن‌ام … هنوزم، دیگران در عجب هستند از من، چگونه هم‌زمان دچار حس‌های متضادم در خودم و من، یکی همان دخترکِ کوچک‌ام در دل‌اَم که معصوم است و پُرگناه و دیگری، همان دیکتاتورِ ظلم و ظالم ِ عیان بر شُمای دوباره پُرگناه. میان من و من دره‌ای عمیق است که پُل نمی‌خورد بین اقلیم‌های درونی‌اَم. به شدّت، هستم و درواقع، نیستم. به گمان‌ام این‌گونه می‌رسد که انسان از زیادی بزرگی‌ست که هی خودش را در خودش گم می‌کند. نگاه که می‌کنم در جسم کوچک‌اَم، جهانِ وسیع پیچیده‌ای را می‌بینم که روشن است و شفّاف؛ تناقض، بزرگ‌ترین تراژدی زندگی من است.

من، خصلتِ خوشایند/ ناخوشایندی دارم در مایه‌ی این مَثل؛ «هر که از دیده رود، از دل برود.» و نبوغِ خوب/ ناخوبی در فراموشی + احساساتِ بی‌غشِ منتشر؛ دوست دارم زلال زندگی کنم و بی‌مسأله که اگر دل‌اَم برود با مهر کسی،  من پی دل‌اَم هستم با محبّت ولی نه از روی هیجان‌زدگی‌های بی‌سبب که با – خدای ناکرده – فقدان، تباهی ِ یاد حاصل شود در ضمیرم که اصلآ و ابدآ، که هنوزم باورم این است؛ هر چیزی/ هر کسی که به من نرسید، از من نبوده است پس. می‌بینی که همه‌ی شناختِ من از خودم بر حق بود و آن حرف یکی مانده به آخر نشد ته قصّه‌ی من و دوام آوردم به خوبی، به خوشی، به شور و شادی که من همیشه «به صداهای بادخیزی تعلّق داشتم که عاشق ِ عشق بودند و نه دیگری.»

هر چیزی/ کسی که از دست می‌رود، از چشم‌انداز آدمی جدا می‌شود امّا درکِ حضور، بندِ رؤیت ما نیست که. آدمی پی همین فهم‌های ساده‌ی کوچک است که رشد می‌کند و قد می‌کشد وگرنه، من از کجا‌ی‌اَم مدرکِ مستند دربیاورم که معلوم باشد از آمدن کسی به واقع خوش‌حال شده‌ام و از رفتن وی، به قاعده غم‌گین. گواهی نیست؛ آن هم در روزگارِ مردمانِ حالای زمین که دغل‌‌بازی و ریاکاری عام‌ترین و عادی‌ترین خصیصه‌ی ایشان است و باقی به فراموشی سپرده شده‌اند! و من بوی بهبود نمی‌شنوم از اوضاع جهان  – با این همه، مُدام از راه دل رفته‌ام و اشتباه نکرده‌ام هنوز؛ «آدم اگر راست خودش را بگیرد و برود گم نمی‌شود.» اسمایلی شازده کوچولو

شادی و غصّه که فراوانیِ ناگزیر ِ دنیاست و چه‌باک از این‌ها. دوستی هم که اختیار نمی‌آورد، محبّت می‌آورد و محبّت، تیز‌ترین تیغ است که رگِ حیاتِ تو را می‌بُرد؛ با خیلی درد! ولی، بی خون‌ریزی؛ تمیز و نظیف! و آدم ریز ریز می‌میرد؛ ساکت و پنهان؛ به‌ویژه اگر حرفِ شرطی در میان باشد؛ مثلن «بی عشق» پس، خیال‌های خوب، خواب‌های خوب به همراه نمی‌آورند. باید مردانه به میدان رفت و مُرد و تمام. نقطه. دیگر چه ضرورت است که من این زن‌های عاشق‌اَم را به خلوت و جاده و جنگل و جهان رهسپار کنم که دست‌آخر هم عاقبت ایشان بشود شعر صائب؛ “شادم به مرگ خود که هلاک تو می‌شوم/ با زندگی خوش‌اَم که بمیرم برای تو”

دوست داشتم این گفت‌های پریشان را بنویسم که مثلن حرف زده باشیم با هم که انگاری یادِ گذشته‌ی آبادِ آنجا که بارانی بودی هنوز با آن صدای شفّاف و کلمات درخشنده و برای‌ این‌که همیشه خواناییِ شما را دوست داشتم و دوست دارم دوباره از سر بگیری آن یادداشت‌ها‌ی دم‌دست را که آرامِ دلِ بسیاری بود و حالا، … نمی‌دانم. خیال می‌کنی اگر من هم برای شما یک ایمیل بفرستم با یک فعل امری ساده که «بنویس …»  آن‌گونه اثر دارد که بنویسِ شما کاری بود برای من؟ آن‌قدر که بیش‌تر از دو سال است بی‌وقفه نوشته‌ام از هردری به راهِ دلی که دختری بود با سودای شور و شعر …

+ دعوتی‌ها؛ محمّد امین، فؤاد، محمّد با سارا، مریم، سارا، آرزو البته شما به نامه‌ی من توجّه نکنید و فراخوان را مدنظر قرار بدهید.

*

<><><>

vicky-cristina-barcelona

وودی آلن: «… دستم آمد که می‌توانم از زنان بنویسم و به نوشتن برای زنان خو کردم. بیشتر و بیشتر از آنان می‌نوشتم؛ همه اوقات. من آن‌ها را دوست دارم. از مصاحبت با آن‌ها لذت می‌برم. تدوین‌‌گر من یک زن است. دستیاران تدوین همگی زن هستند و دوستان روزنامه‌نگار من  و تهیه‌کننده‌ام. فقط از مصاحبت با آن‌هاست که لذت می‌برم. من خوشی‌های بی‌حدی از آن‌ها دریافت می‌کنم. به‌دلایلی نوشتن از آن‌ها هم برایم جالب است، گاهی هم مردها اماّ، حضور قلبی خودم را حقیقتاً وقتی از زنان می‌نویسم بیشتر حس می‌کنم.» ×

Vicky Cristina Barcelona

white