عادی نبود اصلاً که من بخواهم بین یک کتاب و یک فیلم که براساسِ داستان آن کتاب ساخته شده است، فیلم را انتخاب کنم که بیشتر دوست داشته باشم. یکطوری بیشتر که حتّا کتاب غیرقابلتحمّل باشد برایاَم امّا، خُب «شبهای روشن» اینطوری بود که من هر هزارباری که نشستهام پای تماشای فیلم، لذّت بُردهام و هی خواستهام خاطرهی بد و نچسبِ داستانِ داستایوفسکی را فراموش کنم در میانهی چنین حظِ وافری که از فیلم نصیباَم میشد.
این هزار و یکاُمینبارِ تماشای فیلم + تمرکز ِ دقیقتر بر دیالوگها، وسوسهاَم کرد برای دوبارهخوانیِ داستان اصلی. گیرم، هنوزم آن خاطرهی نامیمونِ سه سال قبل یادم بود امّا، … دستآخر، نشستم به خواندنِ کتاب و هر چه داستان جلوتر میرفت، ملتفتتر میشدم که من، محال است ادبیاتِ سردسیریِ این نویسندگانِ روس را دوست داشته باشم؛ تولستوی، چخوف، داستایوفسکی … ووو … و همهی کتابهای ناتمام ماندهی ایشان، که به ذائقهام خوش نمیآید نثر و سبک و داستانهایشان.
«شبهای روشن» نیز اینچنین است. برای همین، ترجیحِ من به فیلم ِ فرزاد مؤتمن است که ایرانیسازی شده دستکم و شعر و شوق و شورِ آشنای فیلم مایهی دلگرمی است با همهی سردی و افسردگیِ استاد (مهدی احمدی). درحالیکه، دخترِ جوانِ داستایوفسکی (ناستنکا) با همهی زوری که میزد برای عاشقی، ابداً نتوانست ذرّهای همذاتپنداری یا درک متقابل در من به وجود آورد بلکه من هم بتوانم عشقی را که او حس میکند، بفهمم.
مثلاً توجّه کنید به این پاراگراف از متنِ داستان و مقایسهاَش کنید با دیالوگهای مربوطهاش در فیلم.
«دختر جوان با خندهای جواب داد:«و از همانجا که شما را میشناسم فردا به ملاقاتتان خواهم آمد. من شما را کاملاً میشناسم. ولی دقّت کن، باید قول بدهی. قول بدهی که اولاً: (تو را به خدا هرچه میگویم درست جواب بده … آخر میدانی که من چهقدر با شما روراست هستم) بله باید قول بدهید که عاشق من نشوید …» ص ۲۳ و ۲۴
در فیلم؛
رویا – نیومد…
استاد: کی نیومد؟
رویا – به کی میشه گفت؟ به شما اعتماد کنم؟
استاد: تا چه موضوعی باشه
رویا – به یه شرط … بدون عشق
استاد: چه عشقی؟ من حتّا اسم شما رو هم نمیدونم
رویا – منظورم آیندهست نه الان +
×
در ادامه توجّه شما را جلب میکنم به نامهای که استادِ فیلمِ شبهای روشن مینویسد از طرفِ رویا و متنِ عاشقانهی پُرمفهوم ِ آن؛
از جان عزیرترم در شهریاَم که با تو برایاَم غریب نیست، امّا دیشب را بی تو در غربت گذراندهام. سهم من از عشق، گوشهی سرد و تاریکی از این دنیاست که با یاد تو گرم و روشن مانده است. کاری کن که باور کنم انتظار، خود عشق است. +
ته نامه را هم که یادتان هست؟ ختم شد به همان شعرِ سعدی که میگفت: آشکارا نهان کنم تا چند/ دوست میدارمت به بانگ بلند
میبینید تو رو خدا، آن وقت نامهای را که داستایوفسکی نوشته و داده دستِ مرد و دخترِ جوانِ قصّهاَش بخوانید؛
«از اینکه بیصبری کردهام مرا ببخشید. یکسال تمام است به امید سعادتمند شدن زندگی کردهام، امّا آیا از اینکه حالا دیگر طاقت یکروز با تردید بهسر بُردن را ندارم مقصّرم؟ شما برگشتهاید، شاید عقیدهی شما نیز برگشته باشد، دراینصورت این نامه به شما خواهد گفت که نه من اظهار عدم رضایت میکنم و نه از تو بازپرسی مینمایم. از تو مؤاخذه نمیکنم زیرا قلبات را تسخیر نکردهام. سرنوشت من این است. شما آدم محترمی هستید، به بیتابی من نه میخندید و نه ناراحت خواهید شد، به خاطر دارید کسی که این نامه را مینویسد دختر بیچاره و بیکسی است که هیچکس را برای راهنمایی یا دلالت ندارد. کسی است که هرگز نتوانسته مالک قلب خودش باشد. اما از اینکه فقط برای چن دقیقه روح من دچار تردید گشته معذرت میخواهم، شما قادر خواهید بود کسی را که دوست داشتید و هنوز هم دارید حتّا در فکرتان نیز آزار دهید.» ص ۶۱ و ۶۲
×
یا شما دقّت کنید به اینجای داستان که دختر جوان دارد میگوید: «راستی چرا همهی ما نمیتوانیم برادر هم باشیم؟ چرا، چرا چنین به نظر میرسد که حتّا بهترین مردم رازی را از دیگران مخفی میکنند؟ چرا آنچه را که در قلبمان داریم اگر میدانیم که حقیقتاً صحّت دارد اظهار نمیکنیم؟ بله، هرکس سعی میکند بیشتر از آنچه هست خود را خشک و خشن و جدّی بنمایاند و نشان دهد. مثل اینکه میترسد اگر زودتر احساساتاَش را بروز دهد مورد طعن و لعن قرار گیرد.» ص ۷۲
این هم دیالوگِ مربوطه در فیلم؛
رویا – فکر کنم همهی آدمها اینطور باشن. حتّا بهترین آدمها هم مثل یه راز از آدم دورند. … میدونی، همه فکر میکنن اگه حس واقعیشون رو نشون بدن همهچی به هم میریزه. هیچکسی حرف دلاش رو راحت نمیزنه. … خُب، اگه نمیخواد میتونه شب اوّل، همون لحظهی اوّل بیاد و بگه.
استاد: فکر نمیکنی آدمها برای مخفی کردن احساسشون دلیل دارن؟
رویا – دلیلشون از هم دورشون میکنه. چه دلیلی از عشق مهمتر؟ +
×
ایضاً؛ «اگر روزی عاشق کسی شدید امیدوارم که با او خوشبخت باشید، امّا برای او آرزویی نمیکنم، زیرا میدانم خواهناخواه او سعادتمند خواهد بود. من خود یک زن هستم، حرفی را که میزنم قبول کنید.» ص ۷۳
و در فیلم؛
رویا – بههرحال، هر کی با تو باشه واقعن آدم خوشبختیاه.
استاد: از کجا معلوم؟
رویا – فهمیدناش با زناست. اونا ممکناه هیچوقت راستاش ُ بهت نگن ولی ته دلشون راحت میفهمن کی داره چهطوری نگاهشون میکنه. باور نمیکنی؟ +
×
حُسنِ ختامِ کتاب؛ خدا کند به خاطر آن یک دقیقهای از شادی که به فرد بیکس و سپاسگزاری هدیه نمودی تا ابد خوشبخت باشی! راستی خدای مهربان آیا یک دقیقه خوش بختی کامل برای یک عمر کافی نیست؟ ص ۹۵
و آخرین دیالوگهای فیلم؛ این چهار شب خوشبختی برای یه عمر بس بود. عشقی رو که تو حس کردی، من فهمیدم. سعی میکنم همیشه نگهاش دارم. هیچوقت فراموشات نمیکنم. +
×
این نکتههای میانی؛
– به نظر من، یکی از مهمترین جذّابیّتهای فیلم، که در داستانِ اصلی اینطوری اتّفاق نمیافتد، همخانه شدن استاد و دختر است.
– به نظر من، ادبیات فارسی واقعاً معرکه است؛ هنر و ادب و عشق و همهچی درهم نزد ایرانیان است و بس.
– به نظر من، ماه بالای سرتنهاییست + اینکه عشق هم بلدی میخواد.
×
در بازار کتاب، انتشارات نیلوفر و فردوس داستانِ شبهای روشن رو منتشر کردند؛ یکی تحت عنوان شبهای روشن و پنج داستان دیگر (ترجمهی پرویز همّتیان بروجنی، انتشارات امیرکبیر، قیمت ۵۵۰۰ تومان) و دیگری، شبهای روشن و نازکدل (ترجمهی قاسم کبیری، انتشارات فردوس، قیمت ۲۵۰۰ تومان) که من دوّمی رو خوندم که اگه علاقهمند باشید، میتواتید فایل صوتیاَش رو از اینجا دانلود کنید و گوش کنید.

+ فئودور داستایوفسکی (دیباچه)
+ فئودور داستایوفسکی (کتاب نیوز)
+ داستایوفسکی، نویسندهای که در فقر مینوشت
+ فئودور داستایوسکی (Fyodor Dostoyevsky)
+ اگر خواستید شبهای روشن را با ترجمهی هاشم بناءپور بخوانید؛ شب اوّل، شب دوّم، شب سوّم، شب چهارم