چهار ستاره مانده به صبح

شروع یک رؤیای نو

برانژه به دیزی ابراز عشق می‌کند. اما دیزی از تنهایی می‌ترسد و او هم به جمع کرگدن‌ها می‌پیوندد.

kargadan1

عکس از آقای خیال‌ سبز

پی.‌نوشت )؛ نمایش را که ندیده‌ام. نمایش‌نامه‌ را هم نخوانده‌ام. ولی، از صبح هی این تک جمله در ذهن‌ام رژه می‌رود و نمی‌فهمم چرا آدم باید این‌قدر گاو باشد که عشق را پس بزند به بهانه‌ی گریز از تنهایی و جمع را طلب کند که … ترجیحِ من به تنهایی مطلق است و بعدتر، خلوتِ دونفره! همه‌ی هراسِ من از جمع است و هم‌نوایی اجتماعی و به رنگِ جماعتِ غالب درآمدن … ووو …

این‌جا یک وبلاگ گروهی است  برای علاقه مندان به کتاب‌خوانی که بهانه‌ی آن از اتاق کتاب‌خوانه در فرندفید پیدا شده است. شما هم می‌توانید خیلی ساده (یعنی این‌طوری) در بوک‌فید عضو شوید و بعد از آن، هر بار که کتابی خواندید و درباره‌ی آن در وبلاگ خودتان نوشتید، یادداشت‌تان را در این‌جا هم منتشر کنید.

image-bookfeed2

رونوشت به خانوم ِ جام جادویی، ماه آبی، صید قزل‌آلا در مدرسه و آقای خیال سبز!

«… نوشتار او نوشتاری چندلایه است که دست‌یابی به سطوح مختلف آن بستگی به پس‌زمینه‌ی مطالعاتی مخاطب دارد: خواننده‌یی که صرفاً به خواندن و لذّت بردن اوّلیه از داستان می‌اندیشد – امری که به واقع حتّا اگر نه مهم‌ترین، امّا یکی از مهم‌ترین دلایل خواندن متن است – می‌تواند در لابه‌لای این روایات بکر و غریب منظور خود را پیدا کند؛ امّا خواننده‌یی هم که سطح توقّعی بیش‌تر یا دانشی تخصصی‌تر داشته باشد، ناگهان در پس لایه‌ی نخست داستان با دانشمندی روبه‌رو می‌شود که احاطه‌ی حیرت‌انگیزی بر فلسفه، علم ادیان، تاریخ، و اسطوره‌شناسی دارد.»

منظور از «او» در پاراگرافِ فوق «دونالد بارتلمی» (Donald Barthelme) است. این آقای دونالد نویسنده‌ی مجموعه داستان‌های آماتورها، شب روی شهرهای دور، روزهای بزرگ، چهل داستان، لذّات گناه … ووو … است که در سال ۱۹۷۲ جایزه‌ی ملّی کتاب را به خاطر نوشتن یک کتاب کودک، یعنی «ماشین آتش‌نشانی نامنظم» و در سال ۱۹۸۲ جایزه‌ی پن/ فاکنر را به خاطر مجموعه‌ی «شصت داستان» از آنِ خودش کرده و از اعضای آکادمی هنر و ادب و اتحادیه‌ی نویسندگان آمریکا محسوب می‌شود.

سبکِ نوشتاری آقای دونالد مونتاژوار است. او «عبارات و جملاتی را از آگهی‌ها، ترانه‌ها و تکیه‌کلام‌های مردم به کمک می‌گیرد و از دل این مضامین عاریتی، ساختارهایی نو و چشم‌اندازهایی بکر بیرون می‌کشد.»

برای کسب اطلاعات بیشتر درباره‌ی آقای دونالد لطفاً مراجعه کنید به یادداشت مترجم در مجموعه داستان «زن تسخیرشده»*، چون من دوست ندارم بیشتر از این مقدمه‌چینی کنم و دل‌ام می‌خواهد  درباره‌ی داستان‌های این مجموعه بنویسم که حقیقتاً روایت‌های بکر و غریبی بودند.

«زن تسخیرشده» شامل چهارده داستان کوتاه است که از کتاب‌های مختلفِ «بارتلمی» انتخاب شده است. به نظر من، هر چهارده داستان خوب بود. یعنی، من دوست داشتم موضوع آن‌ها را و لذّت بردم از خواندن‌شان. ایده‌ی بعضی از داستان‌ها، فوق‌العاده است. مثلن، داستان «بعضی از ما دوست‌مان کلبی را تهدید کرده بودند»؛ ماجرای عدّه‌ای دوست است که دور هم جمع شده‌اند و تصمیم گرفته‌اند دوست‌شان (کلبی) را دار بزنند! داستان شرحِ گفت‌وگو و برنامه‌ریزی‌های این عدّه است درباره‌ی چه‌گونگی اجرای مراسم اعدام. می‌پرسید چرا اعدام؟ خُب، فلسفه‌‌ی دوستانِ کلبی را بخوانید؛

«اگرچه دار زدن کلبی تقریباً به طور قطع خلاف قانون است امّا ما یک حق کاملاً اخلاقی برای این کار داریم چون او دوست ما است، از جهات گوناگون و مهّمی به ما تعلّق دارد، و تازه شورش را هم درآورده.»

متوجّه شدین؟ من که کلّی خوش‌ام آمد از این فلسفه‌شان و خدا می‌داند چه‌قدر دل‌ام می‌خواهد عدّه‌ای از دوستان‌ام را دار بزنم بس که شورش را درآورده‌اند. این یک حق کاملاً اخلاقی است!

داستان بعدی، «آغوش معرکه» نام دارد. بعد، این صفتِ معرکه واقعاً برازنده‌ی هم‌آغوشیِ موردنظر است؛ هم‌آغوشی آقای بادکنکی و سوزن‌بانو! فکرش رو بکنین. معرکه است. نیست؟

یکی دیگر از داستان‌های جالبِ این کتاب، داستانی است با عنوان «نامه‌ای نوشتم …» که در آن شخصی نامه‌ای می‌نویسد به رئیس جمهور ماه! و از او می‌پرسد که آیا آن بالا محوطه‌های توقف ممنوع دارند یا نه؟ …. ووو ….

«مرد شنی» نیز داستان دیگری است که در آن مردی به دکتر اعصابِ دوست‌دخترش نامه می‌نویسد. این داستان به علاوه‌ی داستانِ بعدیِ آن یعنی «اوّلین کار بدی که بچّه کرد ….» را هم دوست داشتم من.

فکر می‌کنید «اوّلین کار بدی که بچّه کرد» چه بود؟ اوّلین کار بدی که بچّه کرد پاره کردن کتاب‌هایش بود. پدر و مادر بچّه هم قرار را بر این گذاشته بودند که هر بار که بچّه یک صفحه از کتاب‌اش را پاره کند چهار ساعت در اتاق‌اش، پشت در بسته، تنها بماند. حالا فاجعه وقتی است که تنبیه پدر و مادر اثر عکس پیدا می‌کند و به جای این‌که بچّه عبرت بگیرد، اوضاع بدتر می‌شود! یعنی چی؟ یعنی، کاری به جایی می‌رسد که بچّه هر بار که مدّت تنبیه‌اش تمام می‌شد، «مثل خفاشی که از دوزخ بیرون بزند از اتاق‌اش بیرون می‌آمد و به نزدیک‌ترین کتاب یورش می‌برد، به «شب به خیر ماه» یا هر چیز دیگر، و شروع به پاره کردن صفحه‌هایی می‌کرد که به چنگ‌اش می‌افتاد… ظرف ده ثانیه سی و چهار صفحه‌ از «شب به خیر ماه» کف اتاق می‌ریخت. به اضافه‌‌ی جلدش.» طوری که بر حسب ساعت و آن مقرراتی که وضع شده بود برای تنبیه وی، تا سال ۱۹۹۲ دیگر نباید از اتاق‌اش خارج می‌شد، مگر بعد از آن. پس، والدین وی، جریان را طور دیگری فصیله می‌دهند و اعلام می‌کنند که پاره کردن صفحات کتاب خیلی هم کار خوبی است! بعد هم، با بچّه‌شان خیلی خوش‌حال، کنار هم می‌نشینند کف اتاق و صفحات کتاب‌ها را پاره می‌کنند و گاهی هم، محض تفریح، می‌روند توی خیابان و با هم شیشه‌ی جلوی ماشین‌ها را می‌شکنند!!! فکرش رو بکنین!!!

حالا این‌قدر هم فکرش رو نکنین، کچل می‌شین یه وقت! به جاش پسته بخورین و کتاب بخونین.

captured-woman

* نوشته‌ی دونالد بارتلمی، ترجمه‌ی شیوا مقانلو، تهران؛ نشر مرکز، چاپ اوّل ۱۳۸۵، ۱۳۶ صفحه،قیمت ۱۶۵۰ تومان

<>

+ این‌جا (آدینه بوک) و این‌جا (goodreads) و این‌جا (کتاب‌های عامه‌پسند)

+ یادداشت‌هایی از کازابلانکا (وب‌سایت شیوا مقانلو)

+ دود مقدّس و کتاب هول (چهار ستاره مانده به صبح)

اطلاعاتِ من درباره‌ی ادبیات کودکان و منابع و مأخذ‌های فارسیِ آن خیلی معادلِ صفر نباشد، خیلی هم بیشتر از صفر نیست. برای همین، نمی‌توانم درباره‌ی کیفیّت و کمیّتِ تلاشِ خانوم ِ بنفشه حجازی اظهارنظر کنم. ایشان زحمت کشیده‌اند و مجموعه‌ای را تحت عنوان «ادبیات کودکان و نوجوانان؛ ویژگی‌ها و جنبه‌ها»* گردآوردی و تألیف کرده‌اند که با تعریف و بیان اهداف ادبیات (به طور کلّی) و ادبیات کودکان آغاز می‌شود و ضمن ارائه‌ی تاریخچه‌ی ادبیات کودکان و نوجوانان در ایران و جهان، در فصل‌های بعدی کتاب درباره‌ی خصوصیات جسمی و روانی کودکان و نوجوانان و ارتباط آن با مطالعه صحبت می‌کنند. انتخاب کتاب، انواع ادبیات کودکان و نوجوانان، شیوه‌های علاقه‌مند کردن کودکان به مطالعه، نقد و ادبیات کودکان … ووو … از دیگر موضوع‌های این کتاب است.

به نظر من، آن بخش‌هایی از کتاب که درباره‌ی نظریه‌ی مراحل تحوّل روانی – شناختی ژان پیاژه یا  تکوین قضاوت اخلاقی لارنس کلهبرگ نوشته شده، زیادی بد است. یعنی، حتّا من که کلّی واحد درسی پاس کرده‌ام در این‌باره، به زحمت توانستم آن متنِ گنگِ پُر از اصطلاح‌های انگلیسی را بخوانم. هی درود بر آن پری‌رخ دادستان و پرویز منصور و طلب آمرزش و مغفرت از ایشان که وقتِ دانشجویی‌مان هی فحش دادیم بهشان بابتِ ترجمه‌ی آن دو جلد روان‌شناسی ژنتیکِ دیرفهم که خدا خیرشان بدهد بازهم؛ قدرناشناس بودیم به خدا.

خلاصه یعنی این‌که، کتابِ مزخرفی بود در مجموع.

* نوشته‌ بنفشه حجازی، تهران؛ انتشارات روشنگران و مطالعات زنان، چاپ چهارم ۱۳۸۰، ۳۰۸ صفحه، قیمت ۱۷۰۰ تومان

×××

+ مرتبط؛ معرفی ۳۲ عنوان کتاب درباره‌ی ادبیات کودکان و نوجوانان

«موضوع ساده است؛

آدم‌ها زیاد باهوش نیستند، چون تنبل‌اند.

گوسفندها زیاد باهوش نیستند، چون گوسفندند.»*

<>

خیال کنید، آن‌قدر محتاط و بعد از کلّی مقدمه‌چینی، گفته باشد رازش را، که رازش این باشد؛ می‌خواهم بروم آن‌جا؛ به کوه‌های سانگرد و کریستو. شما را نمی‌دانم. من اگر دست‌رسی داشتم بهش، بغل‌اش می‌کردم. می‌پرسید کی؟ نگفتم هنوز؟! اوه، بله بله. «میگل»** را می‌گویم که رسماً باید اضافه کنم نام‌اش را به فهرست معشوقه‌هایم بس که خواستنی‌ست. جدای خودش، من آن شیوه‌ی زندگیِ چوپانی و گلّه‌داری موروثی‌شان را هم عاشق‌ام، که من‌ام دل‌ام می‌خواهد خانه‌ام در مزرعه‌ای باشد که رودخانه‌ی «ریوپوئبلو» از میانه‌ی آن بگذرد و گوسفندهایم را در تپه‌ی بزرگی بچرانم که تا سرزمین «کلرادو» ادامه دارد … ووو …

«میگل» قهرمانِ دوازده، سیزده ساله‌ی داستانِ «جوزف کرامگولد» است که در میانه‌ی کودکی و بزرگ‌سالی گرفتار شده و هی زور می‌زند تا ثابت کند به دیگران که مردی شده است برای خودش و برای اثباتِ این مهم، از هیچ تلاشی فروگذار نمی‌کند. توصیف و توضیحِ تلاش‌های وی به علاوه‌ی ربطی که دارد به گلّه‌داری، برای من خیلی جالب بود؛ مثلن چه‌گونه‌گیِ دنیا آمدن برّه‌ها، شماره زدن به میش و برّه و  چون و چندِ ِ پُراهمیّت چرای آنان، پشم‌چینی، نگه‌داری از برّه‌ی یتیم‌مانده، آدابِ چرای گوسفندان و ….

علاوه بر آموزشِ زندگیِ چوپانی، «میگل» داستانی است پُر از زندگی و مسأله‌های مربوط به آن؛ روابط خانوادگی، کار، طبیعت، خدا، تحصیل، خدمت نظام … ووو … که برایِ منِ دیگر به کهن‌سالی هم رسیده، جالب بود نوع طرحِ مسأله، تلاش‌های فردی و استمدادهای گروهی و طلب‌های معنوی … ووو … مثلن، شما توجّه کنید به این حرف‌های «میگل» برای نمونه؛

میگل: برای این‌که وقتی با دیگران کار می‌کنیم کم‌تر با خودمان تنها می‌مانیم و تنهایی را نمی‌فهمیم.

پدرو: ما حالا با هم هستیم، تنها نیستیم.

میگل: مقصودم این است که وقتی دیگران کار می‌کنند و ما بی‌کاریم، با خودمان تنها هستیم. ص ۱۷

این‌جا دارد با برادر کوچک‌ترش (پدرو) حرف می‌زند. «میگل» می‌گوید: «این طرز فکر «پدرو» است. هر چیز که دارد برای‌اش کافی است. امّا من دوست دارم همیشه جزیی از کاری باشم که دارد انجام می‌گیرد، حتّا اگر آن کار برای من نباشد.» ص ۱۷ و ۱۸

یا این؛

«برّه‌ی یتیمی که به دست خواهرهای من سپرده شود این شانس را دارد که زنده بماند. امّا نمی‌تواند خیلی خوش‌حال باشد. زیرا دیگر عضوی از یک گلّه نخواهد بود؛ همیشه با خودش تنهاست.» ص ۵۸

یا این یکی؛

امیدوار بودنِ زیاد، مثل بُردن یک بار سنگین از انبار چوب است که آدم نمی‌داند نصف آن‌ها به زمین خواهد ریخت یا نه. آدم می‌ترسد اگر نصف آن‌ها را ول کند همه به زمین بریزد. آن‌قدر باید فکر کرد تا مغز خسته شود و بازوها آماده‌ی ریختن بار باشد. من درباره‌ی امیدوار بودن چنین احساسی داشتم. ص ۱۰۵ و ۱۰۶

<>

*صفحه‌ی ۴۷

** میگل، نوشته‌ی جوزف کرامگولد، ترجمه‌ی فریدون دولتشاهی، تهران؛ انتشارات کانون پرورش فکری کودکان و نوجوانان، چاپ ششم ۱۳۷۹ (چاپ اوّل ۱۳۵۱)، ۱۸۰ صفحه، قیمت ۳۶۰ تومان!!!

ناخوش احوال که باشد آدم، داستانِ طنزِ بانمک هم برایش روضه‌ی کربلاست انگاری و لذّتِ باید نصیبِ آدم نمی‌شود از نثر و لحنِ روایتِ نویسنده‌ای که قصّه‌ی خوش‌مزه‌اش را این‌قدر روان و ملموس و خواندنی نوشته است. منظورم «ایرج پزشکزاد» است با «دایی‌جان ناپلئون»‌اَش* که قسمتِ اوّل آن حرامِ اندوه‌گینْ حالتی من شد. یادتان هست که، نوشته بودم هیچ ترفندی عیسای من نمی‌شود. امّا، بابتِ مابقی داستان دیگر خاطرم آرام بود و حظِ وافر بُردم از خواندنِ این رُمان و چه بسیار خندیدم و یادِ «زهره» کردم که تابستان این‌جا بود و وقتِ خواندنِ کتاب، هی ریزریز می‌خندید و تکیه کلامِ عزیزالسلطنه را می‌گفت مُدام که «الهی غش کنم برات» یا درباره‌ی سانفرانسیسکو و مجنونیّت آن پسرکِ سیزده‌ساله‌ حرف می‌زد و من، نمی‌دانم گفته بود برای‌ام ته عشق و عاشقیِ داستان چه می‌شود یا نگفته بود اصلاً؟! ولی به‌هرحال، من خودم را گذاشته بودم جای آن پسر که روز سیزده مرداد، حدود ساعت سه و ربع کم مجنونِ لیلی‌اَش می‌شود و عینهو بچّگی‌هایم، سرنوشتِ خودم را در زندگیِ او دنبال می‌کردم. راست‌اش، دل‌ام تنگ شده بود برای زندگی کردن از روی کتاب‌ها و دست و پا زدن برای احیای خویش به دلیل عشق؛ عشق به دیگری. درست‌تر، قصدم کتاب‌درمانی بود. نسخه‌ای که روی من بسیار جواب می‌دهد برعکسِ قرص و دوا که هیچ اثر نمی‌کند بر اعصاب و روان‌ام. نتیجه نیز رضایت‌بخش بود خدا را شکر. حتّا، پیش از باخبری از پایانِ ماجرا، همان وقت که «میرزا اسدالله» توصیه‌ می‌کند به پسرکِ عاشق و می‌گویدش:«… اگر هم یک‌روزی تصادفاً «لیلی» را به «پوری» دادند چیز زیادی گم نکردی … اگر قرار باشد یک‌روزی برای خاطر «عبدالخالق موصلی» ول‌ات کند چه بهتر که از اوّل با «پوری» برود.» من تکلیفِ خودم را فهمیده بودم و فرقی نمی‌کرد که عشقِ داستان به وصالِ باید برسد یا نه، آن‌طوری بشود که آخرش شد! حتّا ذرّه‌ای هم غصّه‌دار نشدم برای ایشان؛ لیلی و مجنون‌اش. دروغ چرا … تا قبرآآآآ … دل‌ام برای «مش قاسم» تنگ می‌شود ولی. عاشقِ شخصیّتِ او شده‌ام که جذب و محو شده بود در تخیّل و توهّم ِ«دایی‌جان ناپلئون»؛ مسخ‌شدگیِِ مَش قاسم‌وارم آرزوست!

<>

daayi_jaan

+ دایی‌جان ناپلئون (کتاب، ویکی‌پدیا)

+ دایی‌جان ناپلئون (آدینه بوک)

+ دایی‌جان ناپلئون (goodreads)

+ دایی‌جان ناپلئون (سریال، ویکی‌پدیا)

+ درباره‌ی کتاب دایی‌جان ناپلئون؛ این‌جا + این‌جا + این‌جا + این‌جا + این‌جا

+ درباره‌ی سریال دایی‌جان ناپلئون؛   این‌جا + این‌جا + این‌جا + این‌جا

+ درباره‌‌ی ایرج پزشک‌زاد؛ این‌جا + این‌جا + این‌جا

+ دانلود سریال؛ این‌جا + این‌جا

+ دانلود کتاب؛ این‌جا + این‌جا

<>

* نوشته‌ی ایرج پزشکزاد، تهران؛ انتشارات صفی‌علی‌شاه، چاپ یازدهم، ۱۳۸۳، ۵۴۰ صفحه، قیمت ۳۵۰۰ تومان.

رضا کیانیان؛ «شما وقتی وارد خانه‌تان می‌شوید اصلاً میز و صندلی و یخچال و تخت خواب را می‌بینید؟ اصلا ًاینها را نمی‌بینید. در حالی که فکر‌تان یک جای دیگر است صاف می‌روید کفش‌هایتان را یک جا در‌می‌آورید، می‌نشینید، غذا گرم می‌کنید، می‌خورید، بعد لباس‌هایتان را در می‌آورید، حمام می‌کنید و بعد می‌گیرید می‌خوابید. هیچ‌کدام از این‌ها را هم نمی‌بینید؛ در صورتی که روزهای اوّلی که آنها را خریده بودی می‌دیدی‌شان وحتی می‌گفتی خیلی خوب شد اینها را خریدیم. نگاه کنید چقدر جالب است؟ ولی بعد از مدتی دیگر نمی‌بینی‌شان. چرا؟ چه می‌شود که ما چیزی را که می‌دیدیم دیگر نمی‌بینیم؟ روزمره‌گی یعنی همین. می‌گویم که روزمرگی یک زهری دارد که آن زهر آدم را کور و کر می‌کند. یا حتی چشایی آدم و همه‌ حواس را از آدم می‌گیرد. ولی خدای نکرده اگر بروید خانه‌تان و ببینید کشوهایتان ریخته بیرون و میزتان چپه شده، بلافاصله می‌بینید؛ چون از حالت روزمره‌اش درآمده.
می‌خواهم بگویم تصمیم نمی‌گیری که ببینی، بلکه بدون تصمیم می‌بینی و دنبال علتش می‌گردی. کشو را می‌گذاری سرجایش، تخت خوابت را درست می‌کنی و میزت را می‌چینی و دو مرتبه همه را می‌بینی. بعد که همه را می‌بینی دوباره کیف می‌کنی. یعنی خانه‌ات را دوباره کشف می‌کنی. همچنان که آدم همیشه می‌تواند فرزندش و همسرش را کشف کند مثلاً بگوید چقدر خوشگل می‌خندد. در صورتی که در دراز مدت آدم یادش می‌رود. من می‌گویم که ما نسبت به کل جهان این شکلی می‌شویم و بعد برای اینکه جهان را دو مرتبه ببینیم باید آشنایی‌زدایی کنیم. یعنی کاری کنیم آنکه می‌بیند بگوید : «اِ چی شد؟» مثل همان موقع که شما میزتان را چپه می‌بینید. وظیفه‌ هنرمند این است که آن میز را چپه کند.» ×

تقدیم می‌شود به شما

که زنی بودی با چتر و چمدان، و سودای عافیت و عاشقیّت، و به راه جهان افتاده بودی تا …

red-umbrella

دیواری گرداگرد من است
که من است
بهار هم که هفت سالی است
از پشت زمستان
سرک می‌کشد، دستی تکان می‌دهد و می‌گریزد
من از تو ناگزیرم.
تو را کم داشتن
کم نیست
وقتی که فاصله، زنده بودن و زندگی‌ست.

.

شعرهایم را به پای پرستوها بسته‌ام.
کسی ترانه‌هایم را نمی‌خواند.
کم‌کم به کودکان و سنگ نزدیک نزدیک می‌شوم.
سنگی به من نزدیک می‌شود.
راستی کدام‌مان شبیه دیگری‌ست؟

.

صدای پای فرشتگان را
باد با خود آورد
و از دفترم چند دوبیتی بُرد.
گمان‌ام به خانه‌ی شما می‌آمد
در راه چندبار زمین خورده بود
دل‌اش تند می‌زد
گونه‌اش خراشیده بود
یاد خودم افتادم
که زمین افتادم
و گونه‌ام خراشیده شد.
چند ابر در جیب باد گذاشتم
و سلام رساندم.
جواب‌ام را با برف بفرست.

.

آن‌جا همیشه زمستان
این‌جا همیشه بهار
راستی کدام‌مان شبیه دیگری‌ست؟
دیوارها به هم نزدیک می‌شود
فکری بکن

.

«سید شهرام شکیبا»

 

«ساختار زندگی ما در غم و اندوه تنیده است و اندوه بشری خیلی بیشتر از شادی‌های اوست. برای مثال ما لحظات شاد زندگی‌مان را با عکس گرفتن ثبت و ضبط می‌کنیم اما بعداً نمی‌توانیم کامل به یاد بیاوریم اما غم‌ها را با یک فلاش بک، کاملاً حس می‌کنیم. ساختار هستی اندوه‌زا و غمناک است و آدم‌ها در یک رنج مستمر هستند. گاهی اوقات شدت رنج‌ها کم می‌شود و گاهی اوقات ما سعی می‌کنیم آن‌ها را فراموش کنیم اما این‌ها چیزی از موقعیت زندگی کم نمی‌کند.

ما در شادی‌هایمان خیلی متنوع هستیم و هرکس به شکلی شادی را تجربه می‌کند. در صورتی که همه در غم‌ها مشترکیم. غم پایه اصلی است و بین همه ما مشترک است. ما همه آدم‌هایی متوسط هستیم و نمی‌توان برای ما نسخه آدم‌های والا را نوشت. رنج مولوی از جنس رنج ما نبوده است و برای ما قابل توجیه نیست چون عملی نیست. آن‌چه اتفاق می‌افتد فشار زندگی بر شانه‌های ماست. اما شاید به طرقی بتوان آن رنج‌ها را کم کرد برای مثال من رمان می‌خوانم و فیلم ‌می‌بینم.»

مصطفی مستور

+ ته نوشت

عادی نبود اصلاً که من بخواهم بین یک کتاب و یک فیلم که براساسِ داستان آن کتاب ساخته شده است، فیلم را انتخاب کنم که بیشتر دوست داشته باشم. یک‌طوری بیشتر که حتّا کتاب غیرقابل‌تحمّل باشد برای‌اَم امّا، خُب «شب‌های روشن» این‌طوری بود که من هر هزارباری که نشسته‌ام پای تماشای فیلم، لذّت بُرده‌ام و هی خواسته‌ام خاطره‌ی بد و نچسبِ داستانِ داستایوفسکی را فراموش کنم در میانه‌ی چنین حظِ وافری که از فیلم نصیب‌اَم می‌شد.

این هزار و یک‌اُمین‌بارِ تماشای فیلم + تمرکز ِ دقیق‌تر بر دیالوگ‌ها، وسوسه‌اَم کرد برای دوباره‌خوانیِ داستان اصلی. گیرم، هنوزم آن خاطره‌ی نامیمونِ سه سال قبل یادم بود امّا، … دست‌آخر، نشستم به خواندنِ کتاب و هر چه داستان جلوتر می‌رفت، ملتفت‌تر می‌شدم که من، محال است ادبیاتِ سردسیریِ این نویسندگانِ روس را دوست داشته باشم؛ تولستوی، چخوف، داستایوفسکی … ووو … و همه‌ی کتاب‌های ناتمام مانده‌ی ایشان، که به ذائقه‌ام خوش نمی‌آید نثر و سبک‌ و داستان‌هایشان.

«شب‌های روشن» نیز این‌چنین است. برای همین، ترجیحِ من به فیلم ِ فرزاد مؤتمن است که ایرانی‌سازی شده دست‌کم و شعر و شوق و شورِ آشنای فیلم مایه‌ی دل‌گرمی است با همه‌ی سردی و افسردگیِ استاد (مهدی احمدی). درحالی‌که، دخترِ جوانِ داستایوفسکی (ناستنکا) با همه‌ی زوری که می‌زد برای عاشقی، ابداً نتوانست ذرّه‌ای هم‌ذات‌پنداری یا درک متقابل در من به وجود آورد بلکه من هم بتوانم عشقی را که او حس می‌کند، بفهمم.

مثلاً توجّه کنید به این پاراگراف از متنِ داستان و مقایسه‌اَش کنید با دیالوگ‌های مربوطه‌اش در فیلم.

«دختر جوان با خنده‌ای جواب داد:«و از همان‌جا که شما را می‌شناسم فردا به ملاقات‌تان خواهم آمد. من شما را کاملاً می‌شناسم. ولی دقّت کن، باید قول بدهی. قول بدهی که اولاً: (تو را به خدا هرچه می‌گویم درست جواب بده … آخر می‌دانی که من چه‌قدر با شما روراست هستم) بله باید قول بدهید که عاشق من نشوید …» ص ۲۳ و ۲۴

در فیلم؛

رویا – نیومد…

استاد: کی نیومد؟

رویا – به کی می‌شه گفت؟ به شما اعتماد کنم؟

استاد: تا چه موضوعی باشه

رویا – به یه شرط … بدون عشق

استاد: چه عشقی؟ من حتّا اسم شما رو هم نمی‌دونم

رویا – منظورم آینده‌ست نه الان +

×

در ادامه توجّه شما را جلب می‌کنم به نامه‌ای که استادِ فیلمِ شب‌های روشن می‌نویسد از طرفِ رویا و متنِ عاشقانه‌ی پُرمفهوم ِ آن؛

از جان عزیرترم در شهری‌اَم که با تو برای‌اَم غریب نیست، امّا دی‌شب را بی تو در غربت گذرانده‌ام. سهم من از عشق، گوشه‌ی سرد و تاریکی از این دنیاست که با یاد تو گرم و روشن مانده است. کاری کن که باور کنم انتظار، خود عشق است. +

ته نامه را هم که یادتان هست؟ ختم شد به همان شعرِ سعدی که می‌گفت: آشکارا نهان کنم تا چند/ دوست می‌دارمت به بانگ بلند

می‌بینید تو رو خدا، آن وقت نامه‌ای را که داستایوفسکی نوشته و داده دستِ مرد و دخترِ جوانِ قصّه‌اَش بخوانید؛

«از این‌که بی‌صبری کرده‌ام مرا ببخشید. یک‌سال تمام است به امید سعادت‌مند شدن زندگی کرده‌ام، امّا آیا از این‌که حالا دیگر طاقت یک‌روز با تردید به‌سر بُردن را ندارم مقصّرم؟ شما برگشته‌اید، شاید عقیده‌ی شما نیز برگشته باشد، دراین‌صورت این نامه به شما خواهد گفت که نه من اظهار عدم رضایت می‌کنم و نه از تو بازپرسی می‌نمایم. از تو مؤاخذه نمی‌کنم زیرا قلب‌ات را تسخیر نکرده‌ام. سرنوشت من این است. شما آدم محترمی هستید، به بی‌تابی من نه می‌خندید و نه ناراحت خواهید شد، به خاطر دارید کسی که این نامه را می‌نویسد دختر بی‌چاره و بی‌کسی است که هیچ‌کس را برای راهنمایی یا دلالت ندارد. کسی است که هرگز نتوانسته مالک قلب خودش باشد. اما از این‌که فقط برای چن دقیقه روح من دچار تردید گشته معذرت می‌خواهم، شما قادر خواهید بود کسی را که دوست داشتید و هنوز هم دارید حتّا در فکرتان نیز آزار دهید.» ص ۶۱ و ۶۲

×

یا شما دقّت کنید به این‌جای داستان که دختر جوان دارد می‌گوید: «راستی چرا همه‌ی ما نمی‌توانیم برادر هم باشیم؟ چرا، چرا چنین به نظر می‌رسد که حتّا بهترین مردم رازی را از دیگران مخفی می‌کنند؟ چرا آن‌چه را که در قلب‌مان داریم اگر می‌دانیم که حقیقتاً صحّت دارد اظهار نمی‌کنیم؟ بله، هرکس سعی می‌کند بیش‌تر از آن‌چه هست خود را خشک و خشن و جدّی بنمایاند و نشان دهد. مثل این‌که می‌ترسد اگر زودتر احساسات‌اَش را بروز دهد مورد طعن و لعن قرار گیرد.» ص ۷۲

این هم دیالوگِ مربوطه در فیلم؛

رویا – فکر کنم همه‌ی آدم‌ها این‌طور باشن. حتّا بهترین آدم‌ها هم مثل یه راز از آدم دورند. … می‌دونی، همه فکر می‌کنن اگه حس واقعی‌شون رو نشون بدن همه‌چی به هم می‌ریزه. هیچ‌کسی حرف دل‌اش رو راحت نمی‌زنه. … خُب، اگه نمی‌خواد می‌تونه شب اوّل، همون لحظه‌ی اوّل بیاد و بگه.

استاد: فکر نمی‌کنی آدم‌ها برای مخفی کردن احساس‌شون دلیل دارن؟

رویا – دلیل‌شون از هم دورشون می‌کنه. چه دلیلی از عشق مهم‌تر؟ +

×

ایضاً؛ «اگر روزی عاشق کسی شدید امیدوارم که با او خوش‌بخت باشید، امّا برای او آرزویی نمی‌کنم، زیرا می‌دانم خواه‌ناخواه او سعادت‌مند خواهد بود. من خود یک زن هستم، حرفی را که می‌زنم قبول کنید.» ص ۷۳

و در فیلم؛

رویا – به‌هر‌حال، هر کی با تو باشه واقعن آدم خوش‌بختی‌اه.

استاد: از کجا معلوم؟

رویا – فهمیدن‌اش با زناست. اونا ممکن‌اه هیچ‌وقت راست‌اش ُ بهت نگن ولی ته دل‌شون راحت می‌فهمن کی داره چه‌طوری نگاه‌شون می‌کنه. باور نمی‌کنی؟ +

×

حُسنِ ختامِ کتاب؛ خدا کند به خاطر آن یک دقیقه‌ای از شادی که به فرد بی‌کس و سپاس‌گزاری هدیه نمودی تا ابد خوش‌بخت باشی! راستی خدای مهربان آیا یک دقیقه خوش بختی کامل برای یک عمر کافی نیست؟ ص ۹۵

و آخرین دیالوگ‌های فیلم؛ این چهار شب خوش‌بختی برای یه عمر بس بود. عشقی رو که تو حس کردی، من فهمیدم. سعی می‌کنم همیشه نگه‌اش دارم. هیچ‌وقت فراموش‌ات نمی‌کنم. +

×

این نکته‌های میانی؛

– به نظر من، یکی از مهم‌ترین جذّابیّت‌های فیلم، که در داستانِ اصلی این‌طوری اتّفاق نمی‌افتد، هم‌خانه شدن استاد و دختر است.

– به نظر من، ادبیات فارسی واقعاً معرکه است؛ هنر و ادب و عشق و همه‌چی درهم نزد ایرانیان است و بس.

– به نظر من، ماه بالای سرتنهایی‌ست + این‌که عشق هم بلدی می‌خواد.

×

در بازار کتاب، انتشارات نیلوفر و فردوس داستانِ شب‌های روشن رو منتشر کردند؛ یکی تحت عنوان شب‌های روشن و پنج داستان دیگر (ترجمه‌ی پرویز همّتیان بروجنی، انتشارات امیرکبیر، قیمت ۵۵۰۰ تومان) و دیگری، شب‌های روشن و نازک‌دل (ترجمه‌ی قاسم کبیری، انتشارات فردوس، قیمت ۲۵۰۰ تومان) که من دوّمی رو خوندم که اگه علاقه‌مند باشید، می‌تواتید فایل صوتی‌اَش رو از این‌جا دانلود کنید و گوش کنید.

shabhayeroshan

+ فئودور داستایوفسکی (دیباچه)

+ فئودور داستایوفسکی (کتاب نیوز)

+ داستایوفسکی، نویسنده‌ای که در فقر می‌نوشت

+ فئودور داستایوسکی (Fyodor Dostoyevsky)

+ اگر خواستید شب‌های روشن را با ترجمه‌ی هاشم بناء‌پور بخوانید؛ شب اوّل، شب دوّم، شب سوّم، شب چهارم