« … وقتی در هشت سالهگی تعجب کنی، دوازده سالهگی فکر کنی به آن، در شانزده سالهگی عاشقش شوی، آنقدر که تمام زندهگیت را با آن بسازی، دیگر چه چیزی داری؟ سینما، فرصت تمام عاشقانهها را از من گرفت. این نور که افتاد روی دیوار، اینها که آمدند و راه افتادند و من تعجب کردم و دیدم، دیگر تمام فرصت عاشقانهها از من گرفته شد. من حتی فرصت نکردم در شانزده سالهگی عاشق دختر خوشگل محلهمان بشوم، آخر عاشق این بودم. حالا همینجور فکر کن دیگر، نوشتنم و …»
مـسـعـود کـیـمـیـایـی، مصاحبه با ماهنامه نسیم هراز، شماره چهلوچهار.
«خدایا! یه معجزه. برای من هم یه معجزه بفرست … مثل ابراهیم … شاید معجزه من یه حرکت کوچیک بیشتر نباشه … یه چرخش، یه جهش … یه این طرفی، یه اون طرفی …»
«هرتسوک» (یا هرزوگ) نوشتهی سال بلو را نخواندهام و از «سورن کییرکهگور» فقط «ترس و لرز» را خواندهام و از زندگیاش بیخبرم. بعد از فیلم «پری» دیگر نمیتوانم دربارهی هامون (Hamoun) اظهارنظر کنم وقتی در ابتدای کتاب نوشته شده است : “ این فیلمنامه با نگاهی به زندگینامهی سورن کییر کهگور و کتاب هرتسوک اثر «سال بلو» تنظیم شده است. “
شایان ذکر است من فیلم را کامل ندیدهام بس که سیدیِ ویدئوکلوپ محلهمان خشدار بود. از جایی یا کسی دیگر هم نشد فیلم را بگیرم و کامل ببینم. فقط فیلمنامه را خواندهام که «نشر زمانه» آن را منتشر کرده است.{goodreads} البته، فیلم را میتوان از اینجا دانلود کرد. منتها ما اینترنت درست و درمان نداریم. بیشتر دیالوگهای خاص فیلم هم در اینجا آمده است.
«فرانی و زویی» پناهگاهِ خوبی بود برای پریشانیهای ذهنیام. دستکم ذهن مرا از موضوعهای تازهای پُر کرد تا جای خالی برای افکار مخرب باقی نماند. یکی، دو روز پس از خواندن کتاب، نشستم به تماشای دوبارهی پریِ؛ همآن دخترِ عاصی و معترضِ داریوش مهرجویی که پاشنه ورکشیده به راه سلوک میافتد با ذکر مُدام زیر لب.
قبلن فیلم را دوست داشتم امّا اینبار … پری را میدیدم که یک کپی افتضاح از داستان سالینجر بود. شما بگو حتّا یک سکانس. نبود. حتّا یک سکانس نبود که آدم راضی باشد ازش که حرص نخورد «آخه چرا گند زدی به داستان مردم، مهرجویی؟»
مثلن در داستانِ اوّلِ کتابِ سالینجر به نام «فرانی» همآن ماجرایی روایت میشود که در ابتدای فیلمِ مهرجویی؛ پری خسته و افسرده از دانشگاه و استادهای بازاریِ ادبیات و شلوغ و پلوغی خانهشان میرود اصفهان نزد اقوام و پسرعموی مثلن نامزدش؛ فرهاد جم. این دو سوار ماشین میشوند و حرف میزنند از هر دری و توی شهر میگردند و فلان و بیسار تا وقتِ ناهار میشود و جلوس میکنند در رستورانی و حین صرفِ غذا، دوباره بحث و … یعنی قابلمقایسه نیست آنچه سالینجر با کلمات تصویر کرده و چیزی که مهرجویی با تصاویر تخریب کرده!
داستان دوّمِ سالینجر یعنی «زویی»، میشود آن بخش از فیلم مهرجویی، وقتی پری از اصفهان به تهران برگشته و به انزوا گرائیده با روزه و ذکر و … در کتاب، گفتوگوی معرکهای آمده است که بین مادر خانوادهی گلس اتّفاق میافتد و زویی، که در حمام میگذرد. محشر است این گفتمان. بعد آقای مهرجویی برداشته با آن گپ و گفتِ «اعظمجون» و «داداشی» ریده به خلاقیّتِ سالینجر. ایضن آن مکالمهی تلفنی «زویی» و «فرانی» از اتاق «سیمور» و «بادی» را مقایسه کنید با مکالمهی «پری» و «داداشی» از اتاق «اسد» و «صفا». گند زدن میدانید چه حالتی میشود؟ یعنی هماین فیلمی که مهرجویی مرتکب شده است.
یک فصلی هم در فیلم هست دربارهی آن داداش اسدِ پریاینا که ماجرای داستانِ یک روز خوش برای موزماهی را به تصویر کشیده است آن هم … یعنی بد و بیراه بنویسم دوباره؟
× × ×
پی.نوشت ۱)؛ مهرجویی رکوددار اقتباس در سینمای ایران.
پی.نوشت ۳)؛ این یادداشت دربارهی شباهتهای اتّفاقی! کتابِ «عقاید یک دلقک» نوشتهی «هانریش بُل» است با کتاب «به خاطر یک فیلم بلند لعنتی» نوشتهی «داریوش مهرجویی».
درسته که من هولدن ِ ناتور دشت رو زیاد دوست نداشتم و بیشتر از دو سال و نیمه که هی زور میزنم تا تیرهای سقف را بالا بگذارید نجاران رو بخونم و نمیتونم. امّا، تازگی عاشق خونوادهی دربوداغونِ «گلس» شدم که نه نفرند؛ مامان و باباشون با هفت تا بچّه. آقای سالینجر توی کتابِ «فرانی و زویی» (Franny and Zooey)* دو تا از این بچّهها رو معرّفی میکنه. یکی، فرانی که کوچکترین بچّهی خونوادهست و دانشجو و بچّهی بعدی، زویی پسر بازیگر و خوشتیپِ خونوادهست. برادر بزرگتر این بچّهها سیمور هفت، هشت سالی هست که خودکشی کرده و آقای نویسنده ماجرای زندگیاش رو توی داستان یک روز خوش برای موزماهی تعریف کرده و حتّا توی کتاب «تیرهای سقف رو …» یه فصلِ طولانی هست که «بادی» دربارهی «سیمور» حرف میزنه و به عبارتی، سببشناسی میکنه دلایل خودکشی «سیمور» رو. میپرسید «بادی» کیه؟ «بادی» یکی دیگه از برادرانِ گلس هست که تک و تنها توی یه دهکده زندگی میکنه عینهو حالای خودِ آقای سالینجر. این گلسها یه دوقلو هم دارن به اسمهای «والت» و «وایکر» که والتشون توی جنگ کشته شده. «فرانی» یه خواهر هم داره به اسم «بوبو». باید به عرض برسونم که مشخصهی اصلی خونوادهی گلس هوش زیاد، نبوغ عالی، تحصیلات دانشگاهی و علاقه به مطالعهست +اینکه کلهم بشر عادی نیستند این خونواده و نمیشه با خط و ضبطهای فکریِ معمولی درکشون کرد. خیال کنم تا مدّتها ذهنام درگیر فضا و مفهوم این داستان باقی بمونه و هی هر روز به شک و یقینهای تازه برسم.
+ فرانی و زویی ۱ – ۲ – ۳ – ۴ ـ ۵
+ مرنبط؛ این و این و این و این و این و این و این و این
* نوشتهی جی.دی سلینجر، برگردانِ امید نیکفرجام، انتشارات نیلا، چاپ چهارم ۱۳۸۷، ۱۶۰ صفحه، قیمت ۳۰۰۰ تومان
۱ . اوایل، هی خوابش را میدیدم که کتابی نوشتهام به نام «عشق در ماه آگوست». گیرم، آنروزها حتّا بلد نبودم عاشق باشم امّا «عشق» بهترین پایانی بود که برای آن نامهنگاری سیروزه فرض میکردم. میدانید اینجور وقتها آدم انتخاب نمیکند. کسی در زندگیام پیدا شده بود که شعر میدانست با حوصلهی زیاد برای پُرگوییهایام. من هر روز سه نوبت نامه مینوشتم و به نشانی او در یاهو میفرستادم. موضوع هر نامه فرق داشت با قبلی. بیشتر اتّفاقهای روزمره را مینوشتم، ماجراهای کاری، کتابی که خواندهام یا دربارهی دوستهایم؛ ملیحه و زهره. کمکم نثر خشنِ سابقام مزیّن میشد به کلماتِ تازهی مهربان که عطر و رنگ داشتند مثلن صورتی که از دوستداشتن میگفت و از صبحهای مشتاقِ من برای چک کردنِ اینباکسِ یاهو و همهی روزهایی که در پی تعبیرهای قشنگ، کوچهپسکوچههای ذهنام را قدم میزدم و حسهای خوبی که به زندگیام معنای دیگری داده بود؛ نیّت کرده بودم مؤثر باشم، دستکم برای خودم.
۲ . میدانم آدمهای زیادی توی دنیا هستند که هر شب رؤیای یک کتابفروشی نُقلی با قفسههای چوبی و تابلوهای کوچکِ نقّاشی را در ذهنشان میسازند و خودشان را میبینند که ایستادهاند جلوی یکی از قفسههای بلندی که ارتفاعاش رسیده به سقف و با ادب و احترام، تازهترین کتابهای چاپشده را ردیف میکنند کنار هم و منتظر میمانند تا آن زنگولهی بالای در تقی صدا کند؛ یعنی مشتری وارد میشود. در مقام صاحب کتابفروشی اجازه میدهند که مشتری هرچهقدر میخواهد لابهلای قفسهها و کتابها گردش کند و به شمعهای رنگیِ روی طاقچه هم دست بزند حتّا. بعد، اگر مشتری سؤالی داشت، در نقش آدمهای همیشه موفّق ظاهر میشوند با لبخند. دستآخر هم با یک ترانهی تازه یا حرفی بامزه مشتری را بدرقه میکنند تا در خاطرهی او به ذهنِ باقیِ مشتریهایی رفته باشند که هنوز به کتابفروشی نیامدهاند.
۳ . شما را نمیدانم امّا خودم هر بار که به گذشته برمیگردم و از جریان زندگیام میگذرم بیشتر به «الخیر فی ماوقع» مؤمن میشوم. هنوزم میگویم «هیچ ایدهآلی بالاتر از ارادهی خداوند نیست.» خب، میدانید من اگر از داستانهای سابقِ زندگیام – یکی مثلن عشق در ماه آگوست- نگذشته بودم، امروز دیگر هولدرلین را نداشتم. هولدرلین را در میانهی مصافِ بندهای چموش با خدایی قهّار پیدا کردم که با شیطنت، خنده میریخت به ناخوش احوالیِ من. تا به حال کسی را به صبوریِ او ندیده بودم که شانهبهشانهی من ِ غمزدهای بیاید که با هفت دریا اشک دَمِ مشک، بدبین است و غُرغُرو. من خودم را پُشتِ صبرِ نازنینِ او در امنیّت میدیدم و اوّلبار به شعرِ معطَر دستهایاش بود که عاشق شدم. در رؤیا میدیدم که قلبام در اطمینان دستهای او آرام میگیرد و امروز، او همیشهی آرامش من است.
۴ . «ایمیل داری» را دوست داشتم برای خاطر هماینحرفها که گفتم. ماجرای فیلم دربارهی دختر و پسری است که در عکسِ فوق مشاهده میکنید. این دو در یک زندگیِ ناشناس برای هم ایمیل میفرستند و کمکم به هم دل میبازند. امّا در عینِ واقع، رقیب هستند و دشمن. دختر یک کتابفروشیِ کوچک دارد در سرنبش و پسر مالک بزرگترین شهر کتابهای زنجیرهایست. در این کارزار ِ رقابت،عاقبت دختر تسلیم و کتابفروشیاش تعطیل میشود امّا، … تعریف کردن ندارد. باید فیلم را تماشا کرد.
«میگن: میخوادِت؟ میگم: من باید بخوام که میخوام. خواستن اون دیگه حکایتِ خودشاه ُ دلاَش.»
گفتی
همهچیز قشنگ بود
مثل همهی اتفاقهای آنروزها که تو پشتشان بودی.
یعنی من!
زنی
که جهان
به او
پشت کرده بود.
من
نه دشنه دارم
و نه آستینی که دشنهای در آن پنهان کرده باشم
بگذار خیالت را راحت کنم
من
اصلاً
دست
هم
ندارم
که آستینی داشته باشد.
با خیالی آسوده به من پشت کنید
راستش را بخواهید
من
اصلاً
وجود ندارم.
:: اوّل اینکه، پس از حدود ۲۱ ماه توقف انتشار، اوّلیّن هفتهنامه طنز بچههای ایران به صورت فصلنامه منتشر شد. در اینجا بیشتر بخوانید.
:: دوّم اینکه، رونمایی و نقد کتاب «در آغوش خدا گریه میکرد و میگفت نمیر» شنبه ساعت پنج و نیم در فرهنگسرای ارسباران برگزار میشود. در اینجا بیشتر بخوانید.
:: سوّم اینکه، مهمانی تلخ به چاپ چهارم رسید. فصل اوّل آن را میتوانید اینجا بخوانید.
:: چهارم اینکه، چاپ دوّم «چه کسی از ویرجینیا وولف میترسد» با ترجمهی سیامک گلشیری منتشر شد.