چهار ستاره مانده به صبح

شروع یک رؤیای نو

*

«در طراحی پکیج محصولات ـ ‌به‌ویژه از نوع خوراکی‌اش ‌ـ این کاور است که می‌گوید محتوایش ترش است، شیرین است، یا شور. هیچ‌وقت رنگ زرد یا سبز برای کاور شیر به کار برده نمی‌شود. همچنین طیف رنگ‌های قرمز یا نارنجی برای ظروف و لیبل‌های ماست استفاده نمی‌شود. تغییر طعم یعنی شکست و ضرر. طرح جلد کتاب هم از این قاعده مستثنا نیست و تعیین‌کننده‌ی طعم محتوایی کتاب است.»

{+}

«هیچ قانونی از رنگِ سبز و بوی بهار حمایت نمی‌کند.»

عکس از این‌جا

شاید هم اشکال از من باشد، مثلن کمبود نوراپی‌نفرین، دوپامین و این‌جور کتکولامین‌ها در مغزم. می‌خواهم بگویم اگر من نمی‌توانم در یادآوری سفر دیروز به‌قدر تفرش و یا حتا کویر مرنجاب هیجان‌زده باشم یعنی یک جای کار می‌لنگد!

به گمانم دیروز شاد بودم. ماسوله هم صمیمی بود و آرام و باران‌ریز. می‌توانم به ماسوله فکر کنم و باشکوه‌ترین رؤیاهای زندگی‌ام را به این روستا کوچ بدهم؛ قدم‌زدن در کوچه‌پس‌کوچه‌های روشن و رنگی، رفتن تا خنکای زلال چشمه‌های آن حوالی، پرسه‌زدن در بازار و هی ذوق کردن برای عروسک‌های کوچک کاموایی، ردیف گل‌دان‌های شمعدانی و فضای متبرّک امام‌زاده، به گاهِ دل‌تنگی. این رؤیای من است؛ بنای لحظاتی خوش‌رنگ بر پایه‌ی سکوت و نوعی خلوتِ شاد که همه‌ی تخیلات آدمی در آن متجلّی  می‌شود.

می‌خواهم بگویم اگر شکل و شیوه‌ی زندگی‌ام به اراده‌ی من بود، یک خانه‌ی کوچک می‌خواستم در ماسوله با ایوان و پنجره‌های مشبک چوبی و پرده‌های معطر آویخته. آن‌وقت بلد بودم احساسات یک پرنسس واقعی را داشته باشم در یک سرزمین رؤیایی.

اتوبوس و باقی هم‌سفران ساعت دوازده از میدان هفت‌تیر حرکت کردند و چهل و پنج دقیقه‌ی بعدتر، در حاشیه‌ی اتوبان تهران – کرج بود که من به گروه پیوستم. برخلافِ این دو سفر قبلی، من و دوستان هم‌جوار نبودیم و با فاصله‌ای قابل‌توجه، دو نفر ته اتوبوس، یکی در میانه و دیگری جلوی اتوبوس نشسته بودیم تا مقصد. این یعنی غر!

طبق معمول تورهای چیلیک، برنامه‌ی معرفی دوستان توسط آقای چیلیک اجرا شد و بعدتر، بسته‌ی فرهنگی سفر توزیع شد که علاوه بر بروشور و فال حافظ، این‌بار حاوی نقشه‌ی استان گیلان و کارت پستال زیبایی از عکس‌های «ساسان مؤیدی» بود.

برنامه‌ی بعدی، صرف صبحانه بود در پنج کیلومتری ماسوله و ساعتی بعدتر، عکاسی از این روستای تاریخی، ناهار و بازگشت.

* عکس‌ها از خودمان

«… اگر واقعاً بخشی از رؤیایت باشم، روزی به سویم باز خواهی گشت.»

قرار بر این شد که ستاره‌هایمان را جمع کنیم از آسمان و از این دنیا برویم یک جای بهتر، فکر کردیم تا ببینیم کجای این کهکشان جای بهتری است برای این‌که میزبان ستاره‌های‌مان باشد. هر جایی  که لیاقت این ستاره‌ها را ندارد. دارد؟ من آن سمت کهکشان را گرفتم و شروع کردم به جست‌وجو، تو این سمت کهکشان ماندی و معتقد بودی جایی برای ستاره‌های من پیدا نمی‌شود. من ساعت‌ها و روزها و هفته‌ها و ماه‌ها جست‌وجو کردم و دست‌آخر به تو رسیدم که انتهای کهکشان  به خواب رفته بودی.  ستاره‌های‌مان را در آغوشت گذاشتم و  کنارت خوابیدم.*

کتابی بود، تقدیم شده بود به انسان‌هایی که می‌توانند دیوارها را فرو بریزند. برای این دلیل ساده امّا مهم که «میان آدمیان چیزی نیست جز دیوارهایی که ساخته‌اند.»

این روزها رُمان دیگری از هم‌آن نویسنده منتشر و تقدیم شده است به انسان‌هایی که خود را ویران کرده‌اند برای تولدی دوباره.

ماجرای کتاب در سلولی آغاز می‌شود که بوی زهم شاش می‌دهد و یکی نشسته است به تایپ اوراق اعتراف خویش برای شکنجه‌گرانی که …خب، من از تعریف کردن باقی داستان خودداری می‌کنم تا قضیه لو نرود و خطر لوث‌شدن پیش نیاید!

خبرگزاری رؤیا بیش‌تر از این پُرگویی نکرده و ام‌پی‌تری‌‌وار به اطلاع می‌رساند؛

به‌تازگی، رُمان در آغوش خدا گریه می‌کرد و می‌گفت نمیر!»  نوشته‌ی «حسن فرهنگی» با قیمت سه‌هزار تومان از سوی نشر «ثالث» چاپ  و به بازار کتاب عرضه شده است.

از لحاظ این‌که در جریان باشید خلاصه.

همان‌ام که هستم
نافهمیدنی
مثل هر اتفاق

کافی بود
نیاکان دیگری داشته باشم
تا از لانه‌ی دیگری برخیزم
تا زیر بوته‌ی دیگری
از تخم درآیم

در جُبّه‌خانه‌ی طبیعت
تن‌پوش‌های زیادی‌ست
تن‌پوش عنکبوت، مرغ دریایی، خوش صحرایی
هر کدام درست اندازه است و راحت
تا زمانی که پاره شود

من هم فرصت انتخاب نداشتم
اما شکایتی ندارم
می‌توانستم چیزی کم‌تر باشم

از راسته‌ی ماهیان، موران، انبوه وزوزکنان
پاره‌های منظری که باد این سو و آن سو می‌کشدش
کسی ناخوشبخت‌تر
کسی که برای خزَش
برای سفره‌ی عید پروار می‌شود

درختی گیرکرده در زمین
که حریق به سویش می‌شتابد
علفی که جریان رویدادهای نافهمیدنی
پایمالش می‌کند

آدمی بدذات که زیر فلک
برای دیگران خجسته است

و چه می‌شد اگر باعث بیم
یا فقط انزجار
یا تنها رحم می‌شدم

حتا اگر در قبیله‌ای که بایست
زاده نمی‌شدم و
پیشرفتی نداشتم
تا حالا که سرنوشت
بر من رحیم بوده است

ممکن بود خاطره‌ی لحظه‌های خوش
قسمتم نمی‌شد

ممکن بود از میل به قیاس
محروم می‌شدم

می‌توانستم خودم باشم، بی تعجب
و این یعنی
که کاملن دیگری بودم

{ویسلاوا شیمبورسکا}

از لحاظ هم‌ذات‌پنداری … شدّتِ تنهایی …

«هر کاری اسباب خودشو لازم داره. اسباب نوشتن فقط قلم و کاغذ نیس… اصل کار یه جای دنجه. حالا خیلی پاک و روشنم اگه نبود، نبود. امّا جای خودت، باید جای خودت باشه تا بتونی فکر کنی، اون فکرو بنویسی، تا روی دنیای خالی و سفید کاغذ یه چیزی خلق بشه. چیزی که مال خودت باشه، می‌گی نه، امتحان کن. یکی بود، یکی نبود…

تو خونه‌ت اگه جا نداری، برو دنبالش بگرد، گوشه‌ی پارک، کنج مسجدی… اگر نبود، بی‌خودی به خودت زحمت نده. دور نوشتن یه خط سرخ بکش، در قلمو ببند.»

کاغذ بی‌خط

خدایا! یه معجزه. برای من هم یه معجزه بفرست … مثل ابراهیم … شاید معجزه من یه حرکت کوچیک بیش‌تر نباشه … یه چرخش، یه جهش … یه این طرفی، یه اون طرفی …*

* هامون