یکی، دو چند وقتی است غذایم را می خورم؛ تمام و کمال! ساعت هنوز ده نشده، پلکهایم سنگین می شود و این خواب است که مرا می رُباید در همان دَم! به جای رؤیاهای همیشۀ شبانه ام نیز کابوس است که هجوم می آورد به ذهن و خیالِ من و من در میان این هراس های هولناکِ تازه، تنهاترم … امّا، خسته نشده ام هنوز! از مادر ِ روزگار زائیده نشده هیچ دردی که بخواهد مرا از پای در بیاورد! گیرم فقط سی و چند کیلو وزن داشته باشم و به صد و پنجاه هم نرسیده باشد قدم!!!
:: می فهمی؟ می خواهم قوی باشم …
هومن - گندم در 08/08/05 گفت:
خسته نباشید
خیلی قشنگ بود
فاطمه در 08/08/05 گفت:
سلام وبلاگ خیلی خوبی داارید مخصوصا اینکه کتابهای خوب را معرفی کرده اید دست شما درد نکند با اجازه شما را لینک می کنم
میم. غریب در 08/08/05 گفت:
سلام.
موفق باشید…
همین. یاعلی مدد.
آوامین در 08/08/05 گفت:
عزیز دلم قربون اون کش رفتنت برم که کلی صفا داره خوشحالم که قوی هستی…
بشمار پهلوون رویا !!!!!!!!!!!!!
از خوندن نوشتت دو تا حس مختلف بهم دست داد…هم خوشحالی و هم ناراحتی…
آوامین در 08/08/05 گفت:
تو قوی هستی !قوی بودن رو هم یاد می دی به بعضی ها !!!!می دونی که کیا !!!!!!!!!!!!!!!!!!!!
آوامین در 08/08/05 گفت:
نیلوفر در 08/08/05 گفت:
واااااااااای خودم رو کشتم تا بالاخره تونستم بکامنتم!
یه وقت کم نییاریها تو این کرکری خوندن براش..آخه اونم بدجوری پررو هست!:))
مهتاب در 08/08/05 گفت:
و زبان نوشتاریت هر روز بیشتر از روز قبل از دست می رود …
چهار ستاره مانده به صبح؛
خانوم شما هم هی یادمان بیاور که یادمان رفته نوشتن!
اهل اقاقیا در 08/08/05 گفت:
منم میخوام …..
زهره در 08/08/05 گفت:
مهتاب در 08/08/05 گفت:
چیزی بیشتر از داغ …
علی هوشمند در 08/08/05 گفت:
سلام ! شدیدن هم سلام ….
زهرا در 08/08/05 گفت:
سلام خانومی.ممنونم.خوبم.اما این روزها اصلا حوصله برای گشت و گذار در میان وبلاگها رو ندارم…ممنونم که سر زدی.
زهرا در 08/08/05 گفت:
اما نوشته ی تو رو خوندم.با اون عکس خیلی زیبا !و لذت بردم.راستی رویا!
خیلی خوبه که پست های تو معمولن کوتاه اند. دیگه اینکه:من الآن دارم کتاب شبی از شبهای زمستان مسافری اثر ایتالو کالوینو رو می خونم اگر خوندیش نظرت رو بهم بگو.