با هر چه باید و برنامهریزی رابطهی خوبی ندارم. اصولن با نظم. منِ نوعی به کنار، جهان و کار جهان نیز بیثبات و بیمحلتر از آن است که بشود طرحی درانداخت از برای زندگی و امیدی داشت برای فلک را سقف شکافتن. گیرم دل من بخواهد صد سال عمر کند و هدف و مقصودی هم داشته باشد. منتها، نگاه که میکنم، میبینم در اواخر دورهی چهارم زندگیام (+) در مسیری میروم که هیچ ربط کوچکی نیز ندارد به آن آرزوهای وقتِ جوانتریام. حالا نه اینکه، بگویم اوضاع بهتر یا بدتر! طالع میمون و بخت همایون است که راهبری میکند زندگی آدم را و بارانِ اشاره و نشانه، که پیروی از راهِ باید را مشخص کرده است تا اینجا و بقیّت زندگیام نیز توکّل بر خدا هر چند که بوی خیر نمیشنوم از این اوضاع.
علی ایّ حال، آرزو عیب نباشد بر جوانان. دوست دارم در ده سالِ بعد، نویسندهای باشم شهره که به وفور کتاب نوشته باشد از نوع خوب و خوشخوان و خانهای داشته باشم و باغچهای. اگر جوانِ نیکمحضر و خوبروی در جهان یافت میشد هنوز، البت همسری و فرزندی که پسر باشد و سیاهچرده و تپل و موفرفری! علاوه بر یک مدرکِ ناقابلِ دکترای روانشناسی، یک فوق لیسانس ادبیات نمایشی هم اضافه شده باشد به فهرست سوابق تحصیلیام. اگر آب باریکهای از محلِ دخل یک کتابفروشی نقلی نیز باشد چه بسیار عالی؛ هم فال است و هم تماشا. همچنین، زبانِ خارجهام به قدر زبانِ فعلیام دراز باشد در حاضرجوابی و تکلّم بسیار و بیوقفه!!! به علاوهی یک سفر دور دنیا با کلّی عکس ِ یادگاری و حج. دوست دارم خدا را کمتر از ده سال قبل آزار داده باشم و مردم را هم. همچنان، شیوه و سیاقِ زندگیام برمبنای دلم باشد تا دستکم خودم رضایت داشته باشم از خودم و جاهطلب نشده باشم و چاپلوس و دروغگو نیز. این آرزوهایم یعنی، هی تأکید بر خطی که کشیدهام دور خیلی از اباطیلِ ذهنی و زندگی. بعدِ این بیست و چند سال، دیگر مطمئن هستم تنها در صراط المستقیم ِ خودم است که میتوانم خاطری آرام داشته باشم با دلی شادمان. گیرم، حماقت باشد در نظر شما. خب، باشد! تمام سعی من بر این است که مراعاتِ احوالِ خودم بشود و من به خودم، دوستترم به خدا.
پی.نوشت ۱ )؛ گفتن ندارد. پُرواضح است تأثیر حضرتش حافظ و سعدی علیهم رحمه. کتابِ غیره خواندن را موکول کردهام به پانزده روز ِ دیگر و دیدارها و حرفهای بیشتر را هم. مشغولِ مهیّا کردنِ تدارکات لازم هستم از برای مقدّماتِ همین مختصر خردهبرنامههای آیندهام تا انشاءالله تحقّقشان به زودی زود.
پی.نوشت ۲ )؛ خیال میکردم بزرگ شدهام و سنگیندلتر. امّا، اینروزها دچار هیجانزدگیهای پر شور و اشتیاقی شدهام که معمولِ دخترانِ نوجوانِ دبیرستانی است که بیشتر حُسن ظن دارند نسبت به زندگی … به بشر …
پی.نوشت ۳ )؛ اعتراف میکنم وبلاگم را، وقتی بیشتر دوست میدارم که تند تند به روز شود با هر چرت و پرتی حتّا. اینطوری انگاری خاک مُرده پاشیدهاند بهش!
محسن در 08/08/05 گفت:
سلام.مرسی بابت جواب دادن به اون بازی.ضمنن مرسی که جاکفشی ما روتبلیغ کردی( اون جا کفشی که کنار محمود قلی پور است جاکفشی ماست!).ضمنن تر متوجه نشدم که منظورت از معرفی ای که درباب بنده نوشته ای چیه دقیقن.عزت زیاد.
میم. غریب در 08/08/05 گفت:
سلام.
ما هم دعاگوییم هم برای رسیدن به همه اون چیزایی که توی صراط مستقیم خودتون میخواین بهش برسین، هم برای عاقبت خیر راهتون و هم برای سلامتی نزدیکانتون.
همین. یاعلی مدد.
راد در 08/08/05 گفت:
بخشی از بالارفتن سن عوض شدن عقاید و رفتار است. خیلی بده که همین هم اتفاق نیفته.
خوشحال باش که تغییری در زندگی داری
شاد باشی
سارا در 08/08/05 گفت:
سلام. من دوست دارم تند تند به روز کنی وبلاگتو که هر وقت می یام دست پر برگردم.
در ضمن امیدوارم آرزوهات براورده شه, همش.