چهار ستاره مانده به صبح

شروع یک رؤیای نو

تأسف و فقط همین. حس دیگری در بین نبود. من دوست داشتم دخترک همان‌طور باشد چونان سابق. امّا، نبود! از سر حماقت بود یا همین تکبّر ِ شدیدِ خودخواهانه‌‌اش که همه‌ی لحظات و آن ساعت‌ها را در خیابان و کوچه‌های خلوتِ بعدازظهر گذراند با گفت‌و‌گوی مسخره‌ی تلفنی! مهّم نبود بهانه‌ی اصلی کدام بود، همین که می‌توانست خود را آزار بدهد و او را هم کافی بود انگار … من، در جستجوی دخترکِ عاشقِ خودم هستم که لابه‌لای بدی‌ها و ناخوبی‌های دیگران گم کرده‌ام او را … من مانده‌ام امّا، شما آن درک و فهم‌تان را کجا گم کرده‌اید؟ والله! درک نمی‌کنید این خواهش‌های بی‌قرار روحی مرا …

دیدگاه خود را ارسال کنید