چهار ستاره مانده به صبح

شروع یک رؤیای نو

گذشته‌ام را دوست می‌دارم. بابت هیچ فعل و رفتاری پشیمان نیستم حالا. همیشه خوب زندگی کرده‌ام و درست. اشتباهِ ناخودآگاه و خطای ناخواسته‌‌‌ام را نیز بخشیده‌ام به خانومی خودم. دفترِ روزنوشت‌های دانش‌آموزی‌ام پُر از بچّه‌بازی‌های شیرین است و نگرانی‌های الان الکی و آن موقع زیادی مهم! حقیقت همین است که این نیز بگذرد! وقتی این گذر عمر ِ مستند را می‌خوانم، امیدواری‌هایم بیشتر می‌شود. می‌بینم تمرکز نامناسب بر گذشته و آینده، آدم را به هیچ زمان و مکانی رهنمون نمی‌شود مگر فلسفه‌بافی‌های بی‌پایان، شکایت‌های زیاد و هی نگرانی. درحالی‌که، تمرکز بر لحظۀ اکنون، پُر از زندگی است و به من اجازه می‌دهد که تنها برای ارضای تمایلات خودم، تصمیم بگیرم.

نقاشی با ماژیک در دفتر خاطراتِ آن وقت‌ها

:: سه‌شنبه ۱۸ فروردین ۱۳۷۷؛ امشب، دلم خیلی گرفته … بغض کرده‌ام. می‌خواهم منفجر شوم؛ گریه کنم، ناله کنم، زاری کنم و یا دست‌آخر بمیرم … دلم بدجوری گرفته است از خودم، زندگی‌ام، دوستانم، خانواده‌ام، مدرسه‌ام و خلاصه …

امروز، باید پروژه‌های حسابداری را تحویل می‌دادیم* که من و چندتایی از بچه‌ها نتوانستیم پروژه‌هایمان را تکمیل کنیم. بهمان وقت دادند تا پنجشنبه البته با کسر یک نمره! الان، ساعت کمی مانده به ده شب و من، هنوز این پروژۀ لعنتی را تمام نکرده‌ام.

فردا، روز عید قربان است. صبح در مدرسه جشن گرفته بودند و خانومی که آمده بود برای سخنرانی، می‌گفت هر دعایی که بکنیم امشب مستجاب می‌شود. شاید از خدا بخواهم که کاری کند زودتر این پروژه تمام شود و بعد، کاری کند که من بروم مکه! بااینکه، هیچ حس خاصی ندارم نسبت به این سفر و خانۀ خدا!

:: چهارشنبه ۱۹ فروردین ۱۳۷۷؛ دلم خیلی گرفته … ساعت شش و سی دقیقۀ عصر است. مامانم خانه نیست. دلم برای تابستان تنگ شده … از آینده خیلی می‌ترسم … از نمرۀ ورزش … ریاضی … پایان ترم … زندگی و خلاصه …

:: پنجشنبه ۲۰ فروردین ۱۳۷۷؛ زنگ اوّل، حسابداری. پروژه را غلط حل کرده‌ایم! ولی، تحویل می‌دهیم. خدا کند نفهمد! کاش …

دربارۀ دانشگاه آزاد و شهریه‌اش حرف می‌زنیم با بچه‌ها. سمیه می‌گوید: بریم دنبال “اَلِک نوری”، زنش بشویم، خرج دانشگاه‌مان را هم می‌دهد!*

:: جمعه ۲۱ فروردین ۱۳۷۷؛ دایی‌ام موتورش را فروخت؛ پانصدهزار تومان.

دیروز مراسم سوّم “سیروس قایقران” و بچّه‌اش بود. آخر تصادف کرده و مرده‌اند. قدیما فوتبالیست بود!

فردا امتحان زبان داریم. هنوز که درس نخوانده‌ام امّا، امیدوارم که امتحانم را خوب بدهم.

امروز اصلن نماز نخواندم!

:: یکشنبه ۲۳ فروردین ۱۳۷۷؛ امروز چراغی می‌گفت اگر بچه‌اش پسر باشد اسمش را می‌گذارد “مارک” و اگر دختر باشد؛ “استرالیا”.*

:: دوشنبه ۲۴ فروردین ۱۳۷۷؛ زنگ دوّم بچّه‌های کلاس مراسم عزاداری داشتند. رؤیا و فائزه می‌خواندند؛ ناله کنیم مهدوی‌کیا زن گرفته … گریه کنیم مهدوی‌کیا زن گرفته …

شب؛ از دست خودم کلافه‌ام. از تنهایی خسته شده‌ام. چرا هیچ‌کسی مثل من نیست؟ چرا من مثل هیچ‌کسی نیستم؟ کاش …

:: چهارشنبه ۲ اردیبهشت ۱۳۷۷؛ با سمیه و نفیسه دربارۀ آینده حرف می‌زنیم؛ فرار از کرج … خانۀ اجاره‌ای … کار … درس … دانشگاه … فردا … ماشین … یخچال … فرش … حقوق … اینکه در یک شرکتی، کارخانه‌ای، بانکی، هر جای دیگری کار کنیم و با همدیگر به یک‌نفر ـ که به نظرمان خنده‌دار می‌آید! ـ بخندیم … با همدیگر حرف بزنیم … خلاصه حسابی کیف کنیم!

:: شنبه ۵ اردیبهشت ۱۳۷۷؛ امروز هم با بچّه‌ها دربارۀ آینده و فرار و زندگی مجردی حرف زدیم …

*ما در هنرستان درس می‌خواندیم؛ رشته‌مان حسابداری بود. “اَلِک نوری” همان افشین زینوری است مجری شبکۀ سه که آن موقع، دوبلور نقش اَلِک بود در سریالی که قهرمانش یک اسب بود. سمیه، زینوری را دوست داشت. علاوه بر علاقمندی، رشتۀ زینوری هم حسابداری بود. چراغی یکی از همکلاسی‌هایم بود و عاشقِ دروازه‌بانِ آن وقتِ تیم ملّی استرالیا. مارک بوسنیچ بود اسمش به گمانم.

۳ دیدگاه نوشته شده است! »

  1. کارگر در 08/08/05 گفت:

    دلمان هوای دبیرستانمان را کرد.

  2. کارگر در 08/08/05 گفت:

    ما با این گوگل ریدر مشکل داریم بدفرم

  3. مهتاب در 08/08/05 گفت:

    کاش امیدواریهای منم بیشتر میشد …

دیدگاه خود را ارسال کنید