چهار ستاره مانده به صبح

شروع یک رؤیای نو

 عادتِ خوبی است که از پانزده‌سالگی‌ام شروع شده به گمانم. هر چند که حالا جسارتم زیاد شده و دیگر دلِ این را دارم که زیر جملات کتاب‌هایم خط بکشم. پس، کمتر نصیبم شود آن لذّت دوباره‌نویسی و دوباره‌خوانی جملاتِ زیبای کتاب‌هایی که خوانده‌ام.

امروز، دفتری را مرور می‌کردم که مربوط می‌شود به کتاب‌هایی که از شهریور ۱۳۸۳ تا شهریور ۱۳۸۴ خوانده‌ام آنها را و یکی‌شان اعترافات آگوستین قدیس بود. جملاتِ او تسلّای خوبی بود برای من که آن روی بدِ زندگی را می‌گذرانم این روزها. یکی مثلن همین حرف که گفته بود: “خندیدن، بزرگ‌ترین انتقامی است که می‌توان از زندگی گرفت.” 

یا این مناجات؛ تو همواره در کنارم بوده‌ای: قهّار و در عین حال رحیم. تو سایه‌ی اندوه‌های سرشار از مرارت و تلخی را بر تمامی سرخوشی‌های ضد اخلاقی من می‌افکندی: آیا این بدان جهت نبود که مرا به جستجوی لذّات عاری از تلخی برگماری؟ من آن کام‌روایی‌ها را جز تو ـ ای خداوند ـ کجا می‌توانستم جستجو کنم؟ به قول پیامبرت تویی که “با محنت، ما را می‌آموزی.” تویی که ” ما را مبتلا کردی تا شفا بخشی.”و تویی که “ما را میراندی تا دور از تو نمیریم.”*

مرتبط:آگوستین قدیس {ویکی‌پدیا

* اعترافات آگوستین قدیس/ ترجمه‌ی افسانه نجاتی، تهران: انتشارات پیام امروز، چاپ اوّل، ۱۳۸۲، ص ۵۱

دیدگاه خود را ارسال کنید