از دیشب افتادهام به رفت و روبی که چیزی کم نداشت از خانهتکانی دَم ِ عید. اوّلش بنا بود فقط قفسههای کتاب را مرتّب کنم بلکه جایی پیدا شود برای این ده، بیست کتاب آوارهای که ماندهاند لای دست و پایم توی اتاق. با هر چه فشردهکاری و روهمچینی کتابها، هنوز جا کم است! کتابهای آوارهام را چیدهام زیر میز کامپیوتر! به خاطر کتابها هم که شده باید ازدواج کنم! حالا بگذریم از کلّی عروسک که در انباری مدفون شدهاند و حسرت به دل ماندهاند تا بچهمان به دنیا بیاید!!! چه معنی دارد که آدم در بیست و چندسالگیاش حتّا یک اتاقِ فکسنی ِ شخصی نداشته باشد برای خودش! مادرم معتقد است من یک آشغالجمعکن حسابیام! اگر رعایت کنم همینقدر جا هم بس است! مگر نیم وجب آدم بیشتر هستم! علاوه بر مخالفت دائم مادرم با میزان کتابخریهایم، امروز وقتی بستهبندیهای عجیب و غریب مرا دید در ظروف یکبار مصرف! کم مانده بود شاخ دربیاورد! طوری که اصلن نتوانست حرفی بزند و تنها گفتش: آخه! بطری نوشابه رو نگه داشتی واسه چی؟ خُل شدی؟ من امّا، به قدر یکی، دو ساعت سرگرم همین آشغالجات بودم از ظهر به این طرف و کلّی خاطرهبازی کردم؛ فکرشو بکنین این نوشابه رو کی خریده بود
اناهیتا در 08/08/05 گفت:
خب!خوبی تو؟ واقعا امیدوارم خدا به تو یک شوهری بده که پایه باشه باهات وگرنه باید حسابی خودتو تغییر بدی
yasetti در 08/08/05 گفت:
سلام.
.اومیگه تومثل مادرم هستی ، به کی بگم که نمی خوام ! نمی خوام ارگانایزد باشم !!

همسرمن هم همینطوره! دورازچشمش چه کیسه زباله های قدی که پرنشد!!
من کارخودم می کنم
موفق باشی
مانی در 08/08/05 گفت:
سلام
اغلب تهران نشین ها همینجوریه وضعشون. کلا جا کمه
منم اتاق شخصی ندارم. خواهرم هم نداره. اون یکی خواهرم هم نداره…
نثر قشنگی دارید. دست مریزاد
محبوبه در 08/08/05 گفت:
آخی.دقیقا من هم چیزایی دارم که کلی برام خاطره ان ونگهشون میدارم. و هیچوقت دلم نمیاد دورشون بندازم .اتفاقا میخواستم یه پستی هم در این موردبذارم.