چهار ستاره مانده به صبح

شروع یک رؤیای نو

به خودم می‌گویم؛ دخترک، خیال کن اینجا همان لاک‌پشتی است که دلت می‌خواهد داشته باشی و نداری. با اینجا حرف بزن. اینجا همین یک مخاطب خیالی را که می‌تواند داشته باشد. نمی‌تواند؟ اصلاً این لاک‌پشت را با همه‌ی صبر و کسالتی که دارد از هیچ کجای دنیا بیاور و بگذار اینجا. مخاطب تو می‌شود. توئی که مخاطبی نداری. می‌توانی حرف‌هایت را بگویی، تو صدایش کنی و مطمئن باشی که از همه‌ی درها و دیوارهای دنیا شنواتر است و از خودت هم آرام‌تر است … آرام‌تر … ۲۵/۵/۱۳۸۶

لاک‌پشت من ...

با فردا می‌شود یک‌سال؛ یک‌سال است که ساعتِ من چهار ستاره مانده به صبح است و می‌نویسم و شب هنوزم ادامه دارد …

قبل از آن شهریور ۱۳۸۵، وبلاگ می‌نوشتم امّا به ندرت. مضحک‌ترین فعلِ عالم بود به نظرم. بعدش هم، حدود یک‌ماه در فاصله‌ی مرداد تا شهریور همان تابستان، ایمیل‌بازاری شده بود اوقات من. نزدیک به صد ایمیل فرستاده بودم برای مخاطبی که خوب می‌خواند. این خصلت‌اش هنوزم مرا شگفت ‌زده می‌کند. شما خیال کنین یک‌سری یادداشت، درست مثل همین پُست‌های وبلاگی، می‌نوشتم و می‌فرستادم برای او تا بخواند و نظر بدهد. الان می‌بینم چقدر حوصله به خرج داد و چه کشیده بود که دست‌آخر پیشنهاد داد به جای هی ایمیل فرستادن، وبلاگی داشته باشم، یادداشت‌هایم را بگذارم آنجا که هم او بخواند و هم دیگران. موافق نبودم من. دوست نداشتم که بنشینم جلوی ملّتِ ناشناس، خودم را بگویم و بنویسم. که چی؟ هر چند او نیز زیادی شناس نبود، من هم غریبه بودم برایش. ولی، نمی‌دانم این حسِ عجیبِ آشنایی از کجا می‌آمد که او را امن و محرم می‌دیدم نسبت به خودم، دنیایم.

داستانِ آشنایی ما با ایشان هم کلّی جوک است برای خودش. ملیحه نشانی وبلاگِ او و خانوم احمدنیا را داده بود بهم. من تا مدّت‌های زیاد فقط خواننده‌ی همین دو وبلاگ بودم که اسم و رسم ِ نویسندگان‌اش را می‌دانستم. خانوم احمدنیای عزیز که استادمان بودند در دانشکده. ایشان نیز همکار بودند با ملیحه. همین. تا اینکه، به اصرار ملیحه، یاهو مسنجر نصب شد روی کامپیوتر ما. حتّی سی‌دی‌اش را هم خودش فرستاد با پست. من درباره‌ی مسنجر لعنتی هیچ نمی‌دانستم. خیال می‌کردم یاهو مسنجر یک‌جایی است مثل آدرس بوک! تازه وقتِ حرف و چت هم، این ما هستیم که اراده می‌کنیم به حرف زدن با دیگران و دیگران اذن دخول ندارند تا ما بخواهیم. از سر همین اباطیل ذهنی، ما نشانی ایمیل ایشان را ضبط کردیم در فهرست مسنجر و با خودمان گفتیم شاید یک‌وقتی لازم‌مان شود! بعد، در نظر بگیرید ما را که اصلاً ملتفت نبودیم وقتی برخط می‌شویم و این پنجره‌ی مسنجر باز می‌شود، چراغ روشن و خاموش وضعیّت حضور ما را اعلام می‌کند! و اصلاً نمی‌دانستم که وقتی من یکی را add می‌کنم او هم باخبر می‌شود در نهایت. در نظر گرفتید؟ حالا تصوّر کنید آن شبی را که ایشان برای اوّل‌بار بر ما ظهور کردند به سلام و سؤال که شما کی هستید؟ معرّفی کنید خودتان را. من عینهو آدم جن‌زده از اینترنت زدم بیرون! ترسیده بودم لابُد! فردایش، تلفن زدم به ملیحه تا برایم توضیح بدهد درباره‌ی این اتّفاق شگفت! فکرش را بکنین مثل این مردمانِ درغارمانده‌ی دور از هر نوع تمدّن! ترسیده بودم از یک سلام و سؤالِ ساده‌ی دور! ملیحه خندیده بود. چند شبی به همین منوال گذشت، تا اینکه، ساعت یازده یک روز جمعه، سر درد و دلِ ما وا شد با ایشان. خوب نبودم. باید با کسی حرف می‌زدم و هیچ‌کسی نبود الا او که چراغ‌اش روشن بود در مسنجر. بی‌مقدمه شروع کرده بودم به نوشتن؛ یکریز و تند. مهلت نمی‌دادم به ایشان برای حرفی. می‌خواستم خالی بشوم از دردی که داشت مرا به کشتن می‌داد. اسف‌بار بود حالِ آن وقت‌ام. میانه‌ی چت، ارتباط قطع شد. با هر چه تلاش، برخط نشدم دوباره. ترسیدم او هم برود و من بمانم و حرف‌هایم. تلفن زدم بهش. یادم هست اصلاً تعجّب نکرد. نمی‌دانست شماره‌اش را دارم ولی، تعجّب نکرد وقتی زنگ زدم! حتّی مرا شناخت! ولی، خودش را زده بود به کوچه‌ی علی چپ. پرسید شما؟ گفتمش فلانی. خیلی هم حرف دارم. لطفاً باش تا دوباره برخط شوم من. گفتش باشد و بعد از همان حرف‌هایم بود که ایمیل‌بازی شروع شد!

اوّلین یادداشتِ اینجا همیشه جنوب درباره‌ی سفر بود با یک عکس قطار. نهم شهریور بود. هفت، ده روز بعدتر هم، من برای اوّلین‌بار ایشان را دیدم به قدرِ یک ربع از ساعت. ایمیل‌بازی تمام شده بود. من وبلاگ می‌نوشتم. دوستانِ تازه‌تری پیدا کرده بودم. می‌فهمیدم که می‌شود وبلاگ‌های بیشتری را خواند و کمی اعتماد کرد به دیگرانِ مجازی هم. منتها، در آن وبلاگ میلِ ناخودآگاهی در من بود که باعث می‌شد تلاش کنم مطابق خواسته‌ی ایشان باشم! دوست داشتم طوری بنویسم که خوشایند او باشد! مثلاً نثرهای کمی متمایل به شعر که عاشقانه باشد و نباشد! جریان به همین شکل ادامه پیدا کرد تا یک‌سال بعد، مرداد بود و من، رسماً کم آورده بودم! دلم خودم را می‌خواست که علاوه بر عاشقی و مهربانی و خنده‌رویی، بلد بود غم‌گین باشد و گریه کند و افسرده برود! یک خودِ تمام عیار! همین شد که در یک اقدام آنیاینجا همیشه جنوب نیست و هستِ چهار ستاره مانده به صبح ممکن شد.

عنوانِ وبلاگم را از شعر نامه‌ی مانا آقایی انتخاب کرده بودم که البته دو، سه هفته بعدتر، این شبکه چهاری‌ها ضایع‌اش کردند و حال مرا گرفتند با دو قدم مانده به صبح. علاوه بر این، یکی هم در وبلاگستان، اسم‌دزدی کرده است و با همین عنوان وبلاگ می‌نویسد. فلسفه‌ی اینجا هیچ نبود مگر هر چه می‌خواهد دلِ تنگت بگو! ما هم پای‌بند همین فلسفه بودیم تا الان. البت، یک قولی هم داده بودم به خودم که هی زده‌ام زیرش! قول داده بودم بعدِ آمدن به اینجا، بی‌خیالِ آن دوستانِ سابق بشوم در اینجا همیشه جنوب که بی‌خیال نشدم و بعد از دو، سه ماه باخبرشان کردم که وبلاگ تازه‌ام اینجاست. قول بعدی هم این بود که دیگر با هیچ نفری در وبلاگستان از درِ دوستی وارد نشوم و دلم نخواهد کسی را ببینم که با عرض شرمندگی! یا در کمالِ خوشبختی! فقط همان یک‌ماه اوّل طاقت آوردم و درست از یکم مهرماه دور ِ دید و بازدیدهای وبلاگی‌ام آغاز شد و ….

 در ۱۰روزه‌گی!

قصدم این بود که بعد از ۷۶۵‌اُمین پُستِ اینجا، کوچ کنم به نشانی دیگری. وردپرس را دوست دارم بیشتر به خاطر امکانِ برچسب‌بازی‌اش. امّا، دست‌آخر منصرف شدم. دلم نمی‌آید. ولی، در سبک و شیوه‌ی اینجا باید تغییری بدهم که هنوز نمی‌دانم چه تغییری؟! اوّلی‌اش، شاید همین ستون روزانه‌ترها باشد. دوّمی‌اش، حذف برچسب‌ها. شاید هم دیگر درباره‌ی کتاب‌هایی که می‌خوانم در وبلاگم ننویسم و بسنده کنم به بوک فید. امّا، به شکل و شمایل اینجا کاری ندارم. تا سال بعد و همین وقت باید نارنجی بماند و آن دخترک هم لوگویش باشد!  … ووو … باقی بماند برای بعد. اینک، سال جدیدِ وبلاگی را با نام و یادِ خدا آغاز می‌کنیم باشد که دیگر، صبح شود!

پیوست؛ تشکّراتِ زیاد از آقای یادداشت‌های دم‌دست، بانوی خیاط باشی، هومن عزیز و میلاد جان!

۱۰ دیدگاه نوشته شده است! »

  1. میلاد در 08/08/05 گفت:

    یک سالگی صمیمانه تبریک , ایشالله که ۱۰۰۰۰ سالگی و علاقه دوباره به وردپرس و اینا , بازم تبریک , موفق باشی

  2. سنجاقك در 08/08/05 گفت:

    قلمت مستدام

  3. سارا کوانتومی در 08/08/05 گفت:

    مبارک باشه تولد یک سالگی چهار ستاره مانده به صبح.
    امیدوارم ۱۰۰ ساله بشه.تا ما هم خوش باشیم که یه دوستی داریم که می نویسه و ما می خونیم و خوشمون میاد از نوشته هاش.

  4. من، خودم در 08/08/05 گفت:

    اول سلام.
    در ادامه اول، تولد یک سالگی اینحا هم مبارک.
    حقیقتاً داستان جالبی بود داستان این تولد. امیدوارم اگه به جای دیگری کوچ کردید، ردپایی در اینحا بذارید تا بشه قدم به قدم دنبالش اومد. شاید با سناره هایی که هر چند قدم یکی را جا میذاری. خیلی افسوس میخورم اگه دیگه این چهار ستاره در آسمان وبلاگ های دوستان ام نباشند. اینحا همیشه مطلب جالبی برای خواندن پیدا میشه.
    در ضمن معرفی های کتابت هم به نظر من که جالبه چون هر از گاهی خطی در لیست کتابهایی که باید بخوانم اضافه می کند. حتی اینقدر جالب بوده که احتمالاً به زودی مشابهی ازش البته فقط در حد جنس تقلبی کار شما، در مکالمات دیده بشه!!
    بر چسب زنی هم به نظر من که جالب بود و جالب تر اینکه بدونم چطور میشه انجامش داد. اما در هر حال اینجا منزل شماست و باید مطابق سلیقه شما باشه.
    موفق باشی .

  5. آرزو در 08/08/05 گفت:

    روز میلاد وبلاگ تو

    روز تولد عشقه!

    آآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآی! ترانه تحریف می کنیم.

    تولد وبلاگت مبارک هانی جای عزیزی است برای من، به جان خودم!

  6. مریم باغ سیب در 08/08/05 گفت:

    مبارک باشد بانو جان!!

  7. آناهیتا در 08/08/05 گفت:

    خب مبارک باشه!اما رویا مطمئنی تو اینجا همیشه جنوب به ندرت می نوشتی؟


    :: چهار ستاره مانده به صبح؛
    قبل از اینجا همیشه جنوب را گفتم. قبل از شهریور ۸۵! اینجا همیشه جنوب برای بعد از این تاریخ بود.

  8. سارا (دستم را بگیر) در 08/08/05 گفت:

    سلام!
    مبارکا باشه!
    همیشه به روز باشه و کلا همیشه باشه!
    با آرزوی موفقیت!
    لاکپشتتون هم خیلی نازه، اونم واسه منی که از لاکپشت خوشم نمیاد!

  9. سرباز معلم جنوبی در 08/08/05 گفت:

    کسی که اینجا را همیشه دزدکی می خواند! آمده است تبریک بگوید،هدیه تان هم در وبلاگم گذاشتم. امشب تنبلی را کنار گذاشتم و با اجازه تان لینک تان کردم …

  10. از زندگی در 08/08/05 گفت:

    سلام رویا جان
    تبریک می گم مثل همیشه با تاخیر. خیلی خوشحالم از این که همچنان می نویسید و خوب می نویسید. آرزوی موفقیت های بیشتر

دیدگاه خود را ارسال کنید