مجموعه داستانِ تازهی آقای فرهنگی که یادتان هست؟ از آسمون بارون مییاد لیلیا.* شایان ذکر است که ما داغ داغ خواندیماَش و لذّتاَش را بردیم در راستای اهداف متعالی ادبیات. میتوانم قول بدهم به شما که از خواندن ِ داستانهای این مجموعه پشیمان نخواهید شد و ابداً غر نخواهید زد به جان ِ خودتان که آی وقت تلف کردم یا پول هدر دادم یا هر چی.
البت، این را قول نمیدهم که هر شانزده داستان ِ کتاب، با نامهای بعضاً یک مُدلیاَش(مثلاً «بوی گندت فراموشم نمیشه زن» یا «مرد خم شد و پای خود را میبوسید» و …) به دلتان بنشیند. گاهی زیادی فلسفی نوشته است آقای فرهنگی. وقتِ خواندنِ داستان همه چیز بر وفق ِ مراد است ولی، تهاَش … آدم مات میماند. یکیاَش، داستان دوّم کتاب که از قضا عنواناَش هم طبقهی دوّم است.
داستانهای سوّم و چهارم («این خانه سیاه و سفید است» و «شترهای عزیز») امّا، خیلی معرکه است به نظر من. شترهای عزیز دربارهی سربازی است که از سر دلتنگی برای مادرش، هوس ِ فرار از پادگان به سرش میافتاد و میرود پی مادر. مادر کجاست حالا؟ الله الاعلم. انگاری، بابای سرباز، وقتِ دو سالگی ِ این پسر، مادرش را از خانه هی کرده بوده بیرون و بعد، سرباز هیچوقتِ عمرش هیچخبری نداشته است از مادرش. با این حال، از تنها نشان ِ باقیمانده که یک دایی پلیس است، موفّق میشود که مادرش را بجوید امّا، چه جُستنی؟! خدا نصیب نکند الهی. باید بخوانید داستان را. ما که عجیب خوشمان آمد.
علاوه بر این دو داستان، «شرم گلبهی» نیز داستان ِ خوبی بود. دیدهاید ملّت، دختر و پسرهای جوان را میگویم، با همدیگر که آشنا میشوند هی مترصّدِ اندکِ فرصتی هستند تا یار و رفیقشان را محک بزنند از برای اثبات نجابت و متانت. این داستان ِ «شرمگلبهی» نیز دربارهی همین حکایتِ آشناست با سرانجامی مضحک و تلخ.
در این میان، یکی از داستانهای کتاب زیادی رو اعصاب است عزیزم. منظورم به کس خاصی نیست! «عزیزم» عنوان داستانِ موردنظر ِ من است که زیادی حرف میزنند شخصّیتهایش. آخر میدانید، دیگر از حال و حوصلهی ما خارج است یک مردی اینقدر بیکفایت، هی عزیزم عزیزم کند در همهی داستان و دستآخر، آنطوری بشود پایان ماجرا.
«یکی از مردها خیلی باید فکر بکند» و « چارهای غیر از این ندارم احمد، گیرم روز تولَدت باشد» نیز داستانهای خوبی هستند. ولی، به نظر من پایان ِ داستان ِ «گرهگشایی» خیلی خنک بود.
تا فراموش نکردهام این را هم اضافه کنم که، آقای فرهنگی برای تقدیمنومچهی کتابشان، حرفی از تولستوی را آوردهاند که گفته است؛ «میان آدمیان چیزی نیست جز دیوارهایی که ساختهاند.» و ادامه دادهاند؛ تقدیم به انسانهایی که میتوانند دیوارها را فرو بریزند. بعد از اینکه کتاب را خواندم، حس ِ من این بود که در بیشتر داستانهای این مجموعه، شخصیّتهایی اصلی انسانهایی بودند که میشد آنها را دیوار فرض کرد! آنوقت بود که جای خالی این آدمهای دیوارشکن خیلی بزرگ شد. کاش …
* نوشتهی حسن فرهنگی/ تهران: انتشارات کاروان/ چاپ اوّل، ۱۳۸۶/ ۱۷۶ صفحه/ قیمت ۱۸۰۰ تومان
** عنوان یادداشت هم نام یکی دیگر از داستانهای کتاب است.
محمد امین عابدین در 08/08/18 گفت:
مرسی از معرفی این کتاب.
آينه هاي ناگهان در 08/08/18 گفت:
میان آدمیان چیزی نیست جز دیوارهایی که ساختهاند/جز دیوارهایی که ساختهاند
سارا کوانتومی در 08/08/18 گفت:
باز من دو روز نبودم، صدتا پست نوشتی.
قالب رو هم که عوض کردی.
مبارکه، خوشگل شده.
کجا بودی؟ تهران؟ کجا خوشگل شده. بیریخت. البته الان که دوباره ببینی شده شکل اولاش. دستم خورد یهو. اونجوری شد
آناهیتا در 08/08/18 گفت:
رویا!من امروز تولدمه :دی
آرزو در 08/08/18 گفت:
من دیروز n خط نوشتم برات از این کافی نت کوفتی، اما ثبت نشد
تا امروز چه شود!
راستی این “قدم بخیر مادربزرگ من بود” رو از کجای وبلاگت گیر بیارم لینکش رو بگذارم؟
خریدمش و می خوام راجع بهش بنویسم.
با یک وزیر و یک فیل و یک شاه « چهار ستاره مانده به صبح در 08/08/20 گفت:
[…] از آسمون بارون مییاد لیلیا، حسن فرهنگی، ص ۳۸ و ۴۴ […]
تنگ، تنگ … نه، نمیمیرم. « چهار ستاره مانده به صبح در 08/08/22 گفت:
[…] از آسمون بارون مییاد لیلیا، نوشتهی حسن فرهنگی، ص ۱۳۳ و ۱۳۸ […]
دارم خسته شده، میخوابم … « چهار ستاره مانده به صبح در 08/08/25 گفت:
[…] از آسمون بارون مییاد لیلیا، نوشتهی حسن فرهنگی، ص ۱۴۲ و ۱۴۳ […]