چهار ستاره مانده به صبح

شروع یک رؤیای نو

«ماری! اگه منو نمی‌خوای … می‌مونم

من تن‌ها کسی هستم که اشکاتو با بوسه پاک می‌کنه.

ماری! حیفه چیزی رو که داریم … از دست بدیم.

اینه که می‌خوام اونو نگه دارم … تا ابد نگه دارم

ماری! دیگه به فکر کوه‌ات نباش … کوهی که بلنده و نمی‌تونی از اون بالا بری

ماری! دیگه پی کوه‌ات نگرد … تخته‌سنگی که به جست‌و‌جوی‌اَش بودی هم‌این‌جاست.

ماری! می‌دونم تو ذهن‌ات یه جایی دارم

ماری! یه کوه پشت سرت سربه‌فلک کشیده

اگر می‌تونی از اون بالا بری … برو، امتحان کن

امّا همیشه وقتی که بالا می‌ری خوش‌حالی

و وقتی که پایین می‌آی، غم‌گین.

کوهی که بلنده و نمی‌تونی از اون بالا بری

ماری! دیگه پی کوه‌ات نگرد

تخته‌سنگی که به جست‌وجوی‌اَش بودی، هم‌این‌جاست.»*

 

* شل‌سیلوراستاین، از کتاب پی‌دی‌افی به زحمت و مرحمت کتاب‌خانه‌ی درفش کاویانی

دیدگاه خود را ارسال کنید