چهار ستاره مانده به صبح

شروع یک رؤیای نو

… کمی مانده به صبح، در امتداد همه‌ی بی‌خوابی‌ها، گویی از آن جهان رسیده‌ام حالا با چمدان و چتر، کتاب‌هایم و یکی دو چند خاطره‌ی قشنگ که آدم دل‌اش بخواهد روزگار را به اقتضای احوالِ آن خاطره به گردش درآورد و کام‌روایی و خوش‌دلی … علی‌ایّ‌حال، تمام شب را غزل غزل گریسته‌ام با ترانه‌ای که تو گفتی. نبودی تا ببینی آن علامتِ سؤالِ درشت را، وقتی نشسته بود توی نی‌نی چشم‌هایم و با لحنی پُرکنایه می‌پرسید: همین نم نم غم، کنار تو خوبه؟ بعد هم نفهمیدی چه‌قدر دل‌ام می‌خواست تو این‌جا باشی، شب از ارتفاع پنجره بالا آمده است، جانِ من تا حلق. تو نوشته‌ای: نجاتم بده … گوگوش .. گوش کن … خوبه … می‌بینم هیچ‌وقتِ عمر، موسیقی خودم را هم نداشته‌ام که برای من خوب یعنی تو، که تو این‌جا باشی، شب ریخته باشد توی خیابان‌های شهر، دست مرا گرفته باشی، از خانه بزنیم بیرون، هی پرسه در کوچه‌باغ‌های ترانه تا ولی‌عصر حتّا، هوا هم اگر سرد بود تو «مرا گرم کن

کسی نگفته بود تو «به دل‌جویی ما می‌آیی» که حالا، وقتی می‌شنوم چه‌قدر هراس داری از درعهده‌ی این علاقه شدن، دُرُست احوال نباشم دیگر. ولی نمی‌دانم مرا چه افتاده است این‌روزهایی که خیال می‌کنم به تبعیدی ابدی دچارم؛ تبعید به دوری.

گریه می‌کنم از فقدانِ آرام به دل‌ام و نمی‌شود کلمه پیدا کنم برای روح‌لرزه‌هایم تا حرفی را بنویسم که کمربسته به آزارِ مُدامِ من. واژه طبیعتِ خوشایندی دارد محضِ بیانِ هیجان‌های جمیل و شوق‌های شورانگیز و نه این‌چنین پریشانی‌های هول‌ناکِ به ناخواست و تو که مرا خلاصه می‌کنی؛ «یک دختر با دلهره‌های لعنتی دوست‌داشتنی .…» و نیستی تا بعدِ گفتن «یه لحظه از من دور نشو» غرقِ بوسه شوی و آن کلامِ آخر که جا ماند از گپ و گفت‌مان که یادت بیاورم انسان هماره‌ی‌ مسئولیّت است و اهلیّتِ تو از همان وقت معلومِ من بود که رنگین‌کمان شدی پشت گریه‌هایم. کاش، خدای باری تعالی اجابت کند دعای بی‌رمقِ مرا در این شب که حتّا آه در بساط ندارم و کارگر بیفتد طلب، جان سپر شود در برابر بلا، به «عروق هوا» تزریق شوم با این شدّت اشک و در بی‌کرانه‌ترین کنجِ لاجوردیِ آسمان، دور و دور و دورتر شوم که «تو یافته‌ی منی در این راه/ من گم‌شده‌ی توأم در این چاه» و یک کاش و کاشکی بماند برای من، که دل‌ام می‌خواست تو پیرویِ فلسفه‌ی دوستِ شاعرت بودی، که وقتی شعر می‌خوانی، ترانه‌ای که تو گفته باشی آغازِ خجسته‌ای داشته باشد با حسی مبارک چون این؛«شاید که قسمت اینه، جمله‌ی ناامیداست / قسمت چیه خوب من، تقدیر ما دست ماست»

اینک، در اوقاتِ بی‌شکیبِ حالای عمرمان، با احتمالِ بزرگی برای نرسیدن، نشدن و ناکامی، نمی‌خواهم با تبِ تلخِ ترانه‌ای به استقبالِ روزگارِ نیامده برویم که هی تلقین کند بهمان «خدا ما  رو برای هم نمی‌خواست.» بیا دل بسپاریم به قول‌های قدیمی، باور کنیم هر که را سر بزرگ، درد بزرگ، هر که بام‌اش بیش، برف‌اش بیش‌تر … که فالِ من و تو فقط یکی‌ست با مطلع غزلی که هشدار می‌دهد از ابتدا «ولی افتاد مشکل‌ها.»

پی.‌نوشت)؛ نوشته بودم «چیزهای زیبایی برای دیدن هست. می‌خواهم آن‌ها را ببینم …» یکی از این زیبایی‌ها عشق است. می‌خواهم دوست داشته باشم.

{Photo}

۱۰ دیدگاه نوشته شده است! »

  1. صدرا در 09/05/01 گفت:

    حائل. نه هائل…

  2. چهار ستاره مانده به صبح در 09/05/05 گفت:

    در کتاب من، این مدلی کتابت شده، ناشر هم «نشر آسیم» می‌باشد.

  3. neda در 09/05/02 گفت:

    حال من این روزها خوب نیست..زندگیم زیر رو شده است و خودم گیجم و گنگ..چقدر خواندن اینهمه حرف که فقط شیرینی مزه مزه کردنش آنهم در نوک زبان برای من میماند کیف دارد..مرسی که اینهمه خوب نوشتی مرسی که به این دقت رفرنس میدی مرسی که سایتت انقدر خوبه..دخترونه ..لطیف…نرم

  4. چهار ستاره مانده به صبح در 09/05/09 گفت:

    دوست خوب‌ام. می‌تونم دعا کنم برای آرامش شما هم… برای رهایی از این رنج‌های گاه به گاهِ کوچک و بزرگ … می‌تونم ممنون محبّت شما باشم برای حسن‌نظرتون … می‌تونم خوش‌حال باشم که این‌جا به چشم شما خوب اومد … می‌تونم و دعا می‌کنم، ممنونم و خوش‌حال‌ام

  5. آوامین در 09/05/03 گفت:

    ُسلام خانوم…خوبین انشالله؟
    چه خبر خانوم کتابخون کتابدار مشاور نمایشگاه؟
    نمایشگاه رفتی جای منو هم خالییی کنننننن …
    این همه کتاب تو چه جوری وقت میکنی بخونی؟هان؟این همه پست لینک دار رو چه جوری حوصله ایت میگره و قت داری که پست کنی…؟!
    دمت گرم عزیز…خوشم میاددددددد از پشتکارت…
    امیدوارم همیشه عاشق باشی و کتابخون…
    دلمون براتون تنگ رفته بانو چهارستاره…

  6. چهار ستاره مانده به صبح در 09/05/05 گفت:

    من در کامنت‌دونی چرخ و فلک می‌رسم خدمت‌تون خانوم مهربون

  7. sara در 09/05/03 گفت:

    دوست عزیز من برای مطلب قبلیت کامنت گذشتم، آیا رویت شد؟

  8. چهار ستاره مانده به صبح در 09/05/05 گفت:

    امشب رؤیت شد. استقباااااااااال می‌شود به شدّت

  9. آينه هاي ناگهان در 09/05/04 گفت:

    رویاجان بی خوابی هدیه همین درگیری های فکری ست. تو رویای خوب مایی . دلمان نمی آید ناخوشی های دلت را بخوانیم.

  10. چهار ستاره مانده به صبح در 09/05/09 گفت:

    دوست مهربون خودمی :* شرمنده‌ی محبت شما عزیزم

دیدگاه خود را ارسال کنید