درسته که من هولدن ِ ناتور دشت رو زیاد دوست نداشتم و بیشتر از دو سال و نیمه که هی زور میزنم تا تیرهای سقف را بالا بگذارید نجاران رو بخونم و نمیتونم. امّا، تازگی عاشق خونوادهی دربوداغونِ «گلس» شدم که نه نفرند؛ مامان و باباشون با هفت تا بچّه. آقای سالینجر توی کتابِ «فرانی و زویی» (Franny and Zooey)* دو تا از این بچّهها رو معرّفی میکنه. یکی، فرانی که کوچکترین بچّهی خونوادهست و دانشجو و بچّهی بعدی، زویی پسر بازیگر و خوشتیپِ خونوادهست. برادر بزرگتر این بچّهها سیمور هفت، هشت سالی هست که خودکشی کرده و آقای نویسنده ماجرای زندگیاش رو توی داستان یک روز خوش برای موزماهی تعریف کرده و حتّا توی کتاب «تیرهای سقف رو …» یه فصلِ طولانی هست که «بادی» دربارهی «سیمور» حرف میزنه و به عبارتی، سببشناسی میکنه دلایل خودکشی «سیمور» رو. میپرسید «بادی» کیه؟ «بادی» یکی دیگه از برادرانِ گلس هست که تک و تنها توی یه دهکده زندگی میکنه عینهو حالای خودِ آقای سالینجر. این گلسها یه دوقلو هم دارن به اسمهای «والت» و «وایکر» که والتشون توی جنگ کشته شده. «فرانی» یه خواهر هم داره به اسم «بوبو». باید به عرض برسونم که مشخصهی اصلی خونوادهی گلس هوش زیاد، نبوغ عالی، تحصیلات دانشگاهی و علاقه به مطالعهست +اینکه کلهم بشر عادی نیستند این خونواده و نمیشه با خط و ضبطهای فکریِ معمولی درکشون کرد. خیال کنم تا مدّتها ذهنام درگیر فضا و مفهوم این داستان باقی بمونه و هی هر روز به شک و یقینهای تازه برسم.
+ فرانی و زویی ۱ – ۲ – ۳ – ۴ ـ ۵
+ مرنبط؛ این و این و این و این و این و این و این و این
* نوشتهی جی.دی سلینجر، برگردانِ امید نیکفرجام، انتشارات نیلا، چاپ چهارم ۱۳۸۷، ۱۶۰ صفحه، قیمت ۳۰۰۰ تومان