«حالا وقتی میری خیابون، انتظار تو منو میبره کنار پنجره. زمان ما، وقتی یکی از دخترا، فرق نمیکرد کی، دلمون میگرفت و از پنجره کوچه رو نگاه میکردیم، بهش میگفتن الواط؛ به بیرون نگاه کردنو میگفتن الواطی. بعضی از بزرگترا که فهمیدهتر بودن میگفتن چشمبهراهی، انتظار، یا … نکنه که عاشقی؟»
مسعود کیمیایی، صفحهی ۱۵۹