هولدرلین گفت نه. قیافهمو یه جوری کردم که نه، نه. گفت میدونی کارگردانش کیه؟ گفتم اوهوم قلادههای طلا، ولی بهخاطر خسرو شکیبایی. هولدرلین نگفت هامون حساب نیست؟ منم چیزی نگفتم و سیدیِ دستهای خالی رو برداشتم و دادم دستِ هولدرلین که یعنی بخریم خُب. فروشگاه مؤسسهی رسانههای تصویری توی خیابون ولیعصر (یه کمی بالاتر از پارک ساعی) یکی از جاهای محبوب ماست که خیلی حس و حالِ خوبی داره چرخیدن توش و خرید کردن ازش. برای همین، اون شب هم دستِ خالی برنگشتیم و نزدیکِ بیستهزارتومن فیلم خریدیم؛ از هامون و پَرپرواز گرفته تا همین، فیلمِ طالبی.
خلاصه، پریشب، دستهای خالی رو دیدم و از نیمهی دوّمش یادم اومد قبلن (یه عیدی، محرمی، چیزی) تلویزیون هم پخش کرده بود این فیلم رو و منم چهل و پنج دقیقهی آخرشو دیده بودم و خوشم هم نیومده بود. خُب، یه کمی دیر یادم افتاد وگرنه خودم رو مجبور نمیکردم کیفیتِ بد و قصّهی کلیشهای فیلم رو تحمّل کنم. شخصیّتِ خسروی توی فیلم خیلی معمولی بود، ولی همینکه میدونستم خسروی واقعی دیگه زنده نیست حالتِ غصّهداری بهم دست میداد. همین؟ آره، همین.