خوبم. در این دو هفته، دو بار جشن گرفتیم برای خاطرِ دوازدهم تیر که عزیزترین روزِ هر سالِ من است. دلم میخواهد به تلافیِ همهی سالهایی که هولدرلین با من نبود هر دوازدهم هر ماه جشن بگیرم، شکرانهی جانِ تازهی توی رگهایم. حس میکنم که دارم جوانتر میشوم و برمیگردم به اوقاتِ بیپروای عمرم و خیال کنم کمی دیگر دوباره با آن خندههای هشت ریشتریِ سابق بروم روی صحنه و حوصلهی عظیمِ مثالزدنیام زبانزدِ همه شود. بارِ اوّل، فامیل اینجا بودند، فامیلِ هولدرلین. بارِ بعد، دورهمیِ دوستانه بود. اوّل، من فکرِ غذا بودم و کیک و اینکه آیا بادکنک باشد یا نباشد. بعد، هولدرلین آیآیکنان خودش را پرت کرد توی خانه. با هم رفتیم درمانگاه، هولهولکی. به خیر گذشت و دیگر، شادی بود. بروبچز آمدند و کمی موسیقی با قر قر و هر هر و کر کر و شمع و کیک و عزیزم، تولّدت مبارک. الان هم خوشحالترم که هولدرلین میگوید دیشب خیلی خوش گذشت و من آنجا بودم و به چشمهایش نگاه میکردم که پُر از خنده بود و خاطرِ خودم هم، آرام … خیلی آرام و نرم.
خلاصه، این روزها زندگیام زیباتر است، زیباترین زندگیای که میشناسم.
سارا در 13/07/13 گفت:
خیلی خوشحالم که خوشحالی. همهء این خوشی ها اجر صبری است کز آن شاخه نباتت دادند… و تازه این اول راهه. حتما روزهای خیلی بهتر و قشنگ تری هم در راهه.
چهار ستاره مانده به صبح در 13/09/02 گفت:
@سارا :*