:: فیلم میبینم که نخوانم و ننویسم، ولی کائنات نمیگذارد. برای همین، مرا مینشاند پای قصهی فیلمی که دربارهی خواندن و نوشتن است؛ قلم پَرها، بیوگرافیِ زندگیِ مارکی دو سادِ فقید. الان اگر از من بپرسند آیا باید ساد را بسوزانیم؟ واقعن نمیدانم و حتا فکر میکنم چرا او را ستایش نکنیم؟
:: در خلالِ حرف جا دارد از علما مُچکّر باشم که علم را پیشرفت دادند و امروز، میتوانیم به تیمارستان نگوییم تیمارستان و دیگر معلوم است که دیوانگی و جنون ربطی به دیوها و جنها ندارد و آخیش که قرص اختراع شده است، آخیش از ته دل.
:: در Quills، آقای ساد را در وقتی از زندگیاش میبینیم که در بیمارستانِ روانی بستری شده است، قرنطینهطور. در یک اتاقِ مجلل با شرابِ خوب و کتابهای عالی، ولی بی ارتباط با جهانِ خارج. در این میان، مادلین نخی است که مارکی را به دنیای بیرون وصل میکند. او به کمکِ این دختر خدمتکار نوشتههایش را به ناشر میرساند و کتابهایش را چاپ میکند و درنهایت، سهمی از درآمدِ فروشِ کتاب و بوسی از گونهی جنابِ ساد نصیبِ دخترک میشود.
:: مادلین عاشقِ نوشتههای ساد است و میگوید خودش را جای شخصیتهای داستانهای س.ک.س.ی، عشقیِ مارکی میگذارد و خیال میکند ف.ا.ح.ش.ه است و یا قاتل. میگوید داستان به او این امکان را میدهد که بد باشد. آقای کشیشِ جوانی، که سرپرستِ بیمارستان است، از او میخواهد بیخیالِ ساد و داستانهایش شود، که شیطان را به درونش راه ندهد و از این حرفهای پرهیزکارانه، ولی مادلین میگوید نه. آخر اینجوری میتواند در زندگیِ واقعی آدمِ خوبی باشد.
:: دخترِ دیگری هم در فیلم هست با سنِ کمتر و ظاهرِ موجهتر که یتیم است و تحتِ تعلیمِ زنان راهبه بزرگ شده و حالا به همسری مردی درآمده به سن پدربزرگش. خُب؟ یکجورِ خوبی رذل است و تا میخواهی به خودت بگویی دخترِ چشم و گوش بستهی آفتاب و مهتاب ندیده به چه بلایی گرفتار شد دوباره و غصهاش را بخوری همچین میگذارد توی کاسهی آقای دکتر چشمورقُلمبیدهی فیلم که دلت بدجور خنک میشود. آقای دکتر کی باشند؟ همان همسرش دیگر. دختر به رفیقِ معمارش میگوید درست است که در میانِ راهبهجماعت بزرگ شده، ولی دنیا را با کتابها شناخته است. بله.
:: همین.