چهار ستاره مانده به صبح

شروع یک رؤیای نو

نیم ساعت مانده به وقتِ قرارمان در هجدهم بهمنِ پنج سالِ قبل، من و هولدرلین. دارم خیابان شریعتی را می‌روم بالا، به سمتِ سه‌راه‌ضراب‌خانه. سارافونِ سبزِ یشمی پوشیده‌ام با روسری گُل‌دار. فکر می‌کنم پسر را می‌بینم و خلاص می‌شوم ازش. آمده‌ام که رهایش کنم. تلفن می‌زند و می‌گوید دیگر رسیده است به پل سیدخندان. راه رفته را برمی‌گردم. هوا خنکیِ خوبی دارد و در خیالِ شب تولّدم هستم و ترانه‌ای که برایم گفته بود. آن‌شب، گریه می‌کردم و او باهام حرف می‌زد، از پشت پنجره‌ی کوفتیِ جی‌تاک. بعد، ترانه را برایم فرستاد و شاد شدم. دختری بودم که برای خودش شعری داشت. باور نمی‌کنم این حرف‌ها برای این همه وقت قبل است. نمی‌توانم از بهمن‌ماه هر سال بگذرم بی تهران و پارک آزادگان و هولدرلین. یادم هست یک ساعتِ بعد هوا سرد شده بود و پیاده راه افتادیم سمتِ میدان ولی‌عصر. دست‌هایم یخ زده بود و هولدرلین فین‌فین می‌کرد. حالا کجائیم؟ پری‌شب، با لپ‌تاپ رفتیم توی تخت که قسمتِ چهارم «بریکینگ بد» را ببینیم قبل از خواب و به جای سریال، عکس‌ها و فیلم‌های پارسال را دیدیم، همین روزها. از خواستگاری تا روز عقد و بعد، وقتی که توی ایستگاه راه‌آهنِ تهران بودیم و می‌خواستیم بیاییم یزد، اوّلین‌بار. زن و شوهر بودیم. دیگر چیزی یادم نیست مگر چیزهایی که توی فیلم بود و مرا به گریه می‌اندازد بس‌که هنوزم رؤیایی است و محشر. نوشته بودم که هفته‌ی قبل، دی‌روز، تولّدم بود ولی، نگفتم ششمین شعرم را هم هدیه گرفتم و دارم آرزوی همه‌ی این سال‌هایم را زندگی می‌کنم.

۲ دیدگاه نوشته شده است! »

  1. فؤاد در 14/02/07 گفت:

    از همیشه تا هنوز، سنجاق شده‌ای به آسمان دلم.

    روهیا: تو دلِ جهانِ بی‌دلی.

  2. چهار ستاره مانده به صبح » تا صبح من چارتا ستاره مبهم بود در 16/02/07 گفت:

    […] دست غم از زندگیم کوتاهه + ای خودِ آزادی، اتفاق افتادی + به دلم زندگی دادی + دارم […]

  1. 1 بازتاب

  2. فوریه 7, 2016: چهار ستاره مانده به صبح » تا صبح من چارتا ستاره مبهم بود

دیدگاه خود را ارسال کنید