کم مونده بود حتّا عاشقاَش بشم! خصوصن توی اون فاصله که رفت پی حقیقت و زیبایی و تا وقتی که دوباره برگرده هی با خودم فکر کردم اگه عاشقاَش بشم کتابفروشی نیک رو هم میکنیم پاتوق!
+ منطق
صلاحِ مملکتِ خویش را در پی.نوشت پنجم ِ اینجا میبینم بدون هیچ توضیح اضافی مگر همین که افاضهی خیاط را در باب چت تعمیم بدهم و بگویم: چت ناقصترین، ناقصترین و ناقصترین راه ارتباطی است و تأکید کنم بر قول ایشون مبنی بر اینکه پیامک از چت هم ناقصتر است.
الان نقدترین شاهد، خیاط است تا برایتان بگوید من عجب آدم مزخرفی هستم پشت آن پنجرهی مسخرهی یاهو و ابداً احساس نزدیکی نمیکنم با هیچکس وقتی کلام ِ گفتنی به شکل ِ کلمهی نوشتنی درمیآید!
در بابِ پیامک نیز، اکثراً شاهد! حس و حوصلهاش را نداشتهام از همان ابتدای خلقتاَش مگر به ندرت! امّا تا دلتان بخواهد پایهام برای گپ و گفتِ تلفنی! حتّا اگر آن طرفِ سیم و خط، ملّت خانوادهاَم هی پُر از چشمغره باشند برایم. خیاط شهادت بدهد باز!
ضمنن، دُرست که من زیادی کتاب میخوانم و دستِبهخَرِ خوبی هم دارم منتهاش، دلم نمیخواهد قرارهای دوستانهاَم هم مرتبط باشد با کتاب که دستِ هم را بگیریم و برویم شهر کتاب و کتابفروشی و انقلاب و اینها. به جانِ عزیزتان، من همهی بیست و چهار ساعتِ روزم را، اگر پای این کامپیوتر لعنتی نباشم، دارم با همین موادِ لعنتیتر میگذرانم! دیگر به اینجاااااااااااااااااااایم رسیده است. اگر این همه راه را میکوبم از شهرستان! میآیم تهران نه برای اینکه هی دربارهی اباطیلی حرف بزنیم و بشنویم که در کتابهای خوانده/ نخوانده آمده است! دلم شما را خواسته است احیاناً با کمی گشت و گذار و شیطنت و خالهزنکبازی و خنده! وگرنه تا دلتان بخواهد مزخرفاتِ فرهنگیِ مکتوب دارم برای خواندن و خودم را نیز کلّی صاحبنظر میبینم و آدم ِ ادبدانتر نیز سراغ دارم بلکه دستکم پی مرید و مرادبازی هم شده بیاویزم به دامناَش به هوای درسی، بحثی، کلاسی یا مکتبی!
در پایان، کامنتدونی بسته است و اینطوری که خودم فکر میکنم باز نمیشود حالا حالاها! شایان ذکر است مسنجر برای ایشون و یکیدوستِ دیگه تعطیل نیست بنابر همان مصلحتِ مملکتِ خویش و اینها.
+ شده زمزمهی همهی امروزم؛ ولى بهرحال (هرچه که باشد) مؤثرتر از صراحت گفتار، و بهیادماندنى تر از نقره داغ زخم ناگفتنىهاى گفته شده نمىتواند باشد، حتى با تعدد و تکرر و تکثرى بیش از این ۳۰نقطه
خودمانیم، گیرم تو به روی خودت نیاورده باشی، من ولی میفهمم دعای سید بن طاووس در کتاب مفاتیح، که محض ایمنی از سلطان و بلاء و ظهور اعداء و خوف فقر و تنگی سینه سفارش شده، برای خاطر من است که هنوزم نزدِ تو خیلی عزیزم …
پی.نوشت )؛ نمیدانم چند وقت است … ولی، خیلی وقت است که هیچ آیه و سوره و دعایی اینقدر به دلاَم ننشسته بود.
:: تهرانِ امروز بیشتر حالیاَم کرد که خیلی عوض شدهام در این مدّت. این مدّت یعنی بیشتر از دو سال که دیگر آن هول و هراسهای سابق به زندگی من نمیریزد. خانهنشیناَم و بیدغدغهی محل کار و ساعت حضور و غیاب و فیش حقوق و بیداری در صبحهای زود و سرویسی که جا نمانم اَزَش و اینها. بیشتر از دو سال است که یاد گرفتهام با تأنی زندگی کنم و زمانِ بیاندازهی عمرم را صرفِ خودم کنم؛ سر سفرهی غذا، برای مطالعه، مسافرت، خواب … ووو … هرچی.
:: تهرانِ امروز بیشتر حالیاَم کرد که چت واقعاً ناقصترین٬ ناقصترین و ناقصترین راه ارتباطی بین من و خیاط باشی است. ترجیح میدهم که رفته باشیم پارکشهر، نشسته باشیم روی یکی از آن نیمکتهای سنگی و زُل بزنیم به چهرهی هم و گاهی خیره بشویم به مردم و حرف بزنیم با کلماتِ صدادار و مردمک چشممان هی پُر و خالی نشود از کلمه! بهجایاَش، گوشهایمان را به کار بگیریم برای ضبط زیر و بمِ صدا و به جای دستهایمان با دهانمان حرف بزنیم؛ عینهو همهی مردمانِ بسیار ِ این شهر بیرحم و بیعاطفهی عزیز! دلم میخواهد بلند حرف بزنم و وقتِ خنده، این من باشم که پهن بشوم روی زمین به جای آن آدمکِ یاهو که دارد حظِ اوقات خوش زندگی مرا میبَرد!
:: تهرانِ امروز بیشتر حالیاَم کرد که بعضی نفرات در زندگی، آدم را چنان پُرتوقّع میکنند که دیگر نمیشود … هیچ … بگذریم … خواستم بگویم جای شما دو نفر خیلی خالی بود توی امروز ِ خوبِ من! هی تُف به خارج که یکی یکی شما (و تو) را دستچین میکند که پُررحمترین و باعاطفهترین هستید.
:: تهرانِ امروز بیشتر حالیاَم کرد که میل شدیدی دارم به دلبستگی و استعداد غریبی در عدموابستگی. دلم میخواست یکطور دیگری بودم؛ یکطوری که وقتی کسی (کسی که دلبستهاَش هستم) میرود، من هم از دست بروم! نه اینکه هی هر چه میگذرد من سختتر، سنگتر بشوم! دلاَم از آن مُدل زندگیهایی میخواهد که آدم یک روز هم دوام نمیآورد بعدِ رفتن ِ کسی (کسی که دلبستهاَش است …
+ اینجا خیلی باحال بود. نمایشگاهاَش در خانهی هنرمندان واقع در خیابان ایرانشهر است. ما دوست داشتیم این خط و طرحها را. خدایاَش هم به هر نامی که باشد، همیشه حرف ندارد ….
۱ . بخشی از یک مشاوره است. کلیک کنید بر روی لینک اگر میخواهید متن کاملاَش را بخوانید. من خیلی دوست میدارم آن را. در راستای کمکرسانی به خودم، ناگزیر دوباره بهش رجوع کردم. دستکم خودم درد خودم را میفهمم. خودم دل میسوزانم برای خودم، خودم رفاقت میکنم با خودم. بس است همین هم.
:: هر روزی که میگذرد بیشتر اطمینان پیدا میکنم که هیچ دختری سزاوار نیست که آدم ایمان داشته باشد به او! ایمان به دیگری تنها نسبت به یک مرد مصداق پیدا میکند یا دستکم برای من اینطور است. (هیچ نه! شصتدرصد)
:: باید یاد بگیرم که اصولاً انسان جز به خودش نباید به کسی فکر کند! جهنم ِ درسی که به من معرفتِ دیگری داده بود! (من غلط کردم همچین غلطی را یاد بگیرم!)
:: عدّهای هستند که استعداد زیادی دارند در بدی. زشتی. نادوستی. (خودم چی؟)
:: جاناتان! گفته بود آدمجماعت چند دسته هستند در دوستی؛ عدّهای خوب شروع میکنند. عدّهی دیگر خوب ادامه میدهند و عدّهی آخر خوب تمام میکنند. من آن عدّهی آخر را خیلی دوست دارم. فرقی نمیکند قصّهی آدم چهطور شروع شده باشد، مهم نیست چهطوری ادامه پیدا میکند، همین که تهاَش خوب و خوش تمام شود برای من کافی است. عینهو عاقبتبهخیری. هی دوستیهام یادم میآید! هر جایی که پای زنی/ دختری در میان بود، عاقبتبهخیری در کار نبود! (هر جا که نه! شصت درصد موارد.)
پی. نوشت ۱ )؛ هیچی.
پی.نوشت ۲ )؛ وردپرس نمیگذارد لینکهای وبلاگهای دوستاناَم در این ستون کناری به ترتیبِ سابق باشد. یعنی همانطوری که در چهار ستارهی بلاگفایی بود. وگرنه من به همان ترتیب وارد کردهام. این یک توضیح مسخره است برای عدّهای که سلام و علیکشان با آدم ربط مستقیم دارد به جای لینکِ وبلاگشان در این کنار!
پی. نوشت ۳ )؛ بازم هیچی.
:: خدا! این در عین اختیار مجبور بودن ِ آدم! یعنی چی تو رو حضرت عبّاس؟
:: آقای حضرت مسیح که میگی «برای یافتن زندگی باید آن را گم کرد.» شما مطمئن هستی یا مسئولیّتی بر عهدهتون نیست بابت این حرف؟
:: با کی میشه حرف زد؟ به جونِ کی میشه غُر زد؟ هیشکی! مگه خدا و مسیح و موسا و اینها.
:: آدم که نمیتواند همیشه مقاوم بماند و سخت که هی پُرلبخند باشد. یکجای زندگیاَش، دستآخر آن همه غم عیان میشود پس از سرکوبیهای مداوم و تلاش بسیار برای نادیدهانگاشتن ِ دشواریهای روشن، حقیقت این است که من کمی آرامش، اندکی فراموشی میخواهم.
:: زندگی عادلانه که نیست هیچ، عاقلانه هم نیست چه برسد به عاشقانه! یک پوچ بزرگ و هیچ.
:: استثناء دارد البته! استثناءهای فوقالعادهای هم! یکیشان مثلاً ایشان که من پشتِ رفتناَش، بارانِ گریه بودم! و با سلام و صحبتِ امشباَش، پُر از شوقِ دوباره …