چهار ستاره مانده به صبح

شروع یک رؤیای نو

بهانه پیدا کردم، کمی بروم روی منبر و سخنرانی کنم برایتان. بسم الله.

من هنوز ازدواج نکرده‌ام و هنوز با هیچ مردی زیر هیچ سقفی زندگی مشترک نداشته‌ام! من همیشه‌ی عمرم زیر سقف خانه‌مان بوده‌ام با پدرم و مادرم و خواهرم و برادرانم. ولی، تاجایی که هنوز حافظه‌ام یاری می‌کند همیشه از حق‌ام دفاع کرده‌ام! برای همین است که والدین‌ام معتقدند من از همان طفولیّت‌ام  بچه‌پررو بوده‌ام!!!

متأسفانه در مملکتِ گل و بلبلِ ما، کمتر پیش می‌آید که حقِ تو را بهت بدهند بدون منّت و دوندگی و درگیری … ووو … فرقی هم نمی‌کند هنوز دختر بابایت باشی یا زنِ شوهرت. فرهنگ و دین و عرف … ووو … اینهای ما یکجور حصار و حبس و حدود را می‌پسندد برای جماعت نسوان که پیشینه‌اش هم تاریخی است. پس، خیلی طبیعی است که حرکت‌های زنانه‌ در ایران به جایی نمی‌رسد حالا تحصنِ بی‌شعار باشد یا انقلاب‌های کفن‌پوشی یا هر چی! تا وقتی عده‌ای در آن صدر دولت خیال می‌کنند مالک تام‌الاختیار ذهن و بدن و فکر و تن‌پوش ما هستند، ما همین‌طوری هی باید حرکت کنیم و هی سرکوب بشویم! ولی، به نظر من نباید متوقف بشویم. خب، واضح و مبرهن است که درافتادن با چنین مسئله‌ای که قدمت‌ دارد و از فرهنگ و مذهب … ووو … ما ریشه می‌گیرد خیلی کار سختی است. این‌طوری نیست که آدم فکر کند امروز تصمیم می‌گیرد بر روی فکر و نظرش ایستادگی کند تا حق‌اش را بگیرد و فردا، همه‌چی به خیر و خوشی تمام بشود! تو از وقتی که اوّلین جرقه‌ی چنین خبطی به ذهن‌ات می‌افتد هی باید تاوان بدهی. هی باید تاوان بدهی تا بتوانی کم‌ترین حقوق عادی و طبیعی‌ات را داشته باشی یا دست‌کم، بتوانی خودت باشی.

مثلاً من، یک خانواده‌ی سنتی دارم با ذهنی بسته و فکری کهنه که خیلی هم چشم‌شان به دهانِ حرفِ فامیل است. (حالا نه به این شدت! D: ولی در همین مایه‌ها! P:) حساب‌اش را بکنید وقتی من می‌خواستم بروم هنرستان که حسابداری بخوانم، خانواده‌ام مسئله‌ای نداشتند. منتها، یک عده از فامیلِ عزیزِ ما، شب به شب مهمان می‌شدند خانه‌مان تا بلکه جلوی چنین فاجعه‌ای را بگیرند. می‌پرسید کدام فاجعه؟ همین فاجعه‌ای که ممکن است در آینده رخ بدهد برای دختری که می‌رود حسابداری بخواند! یعنی چی؟ توی دختر می‌روی حسابداری بخوانی، پس‌فردا بروی یک‌جایی کار کنی عینهو بانک که علاوه بر هم‌کار مرد، کلّی هم ارباب‌رجوع مرد داشته باشی؟! بعد خیال می‌کنید چه اتفاقی می‌افتاد؟ هی صبح تا شب، شب تا صبحی نبود که بابایم روضه نخواند برایم که دختر بیا برو دبیرستان، یک‌رشته‌ای را بخوان که ته‌اش بشوی معلم! این‌طوری خودت راحت‌تری! ما هم خیره‌سر! همان را می‌کردیم که خود صلاح می‌دیدیم! حالا نه به این سادگی که دارم می‌نویسم! خیلی زحمت کشیدم. خیلی انرژی گذاشتم. خیلی حرف زدم و خیلی دلیل و آیه آوردم تا کم‌کم پدرم و مادرم را شستشوی مغزی دادم! حالا نه اینکه الان شده باشند اِند روشن‌فکری ولی، نسبت به سن و سالِ ایشان و آن فامیلِ به شدّتِ …!!! پیشرفت‌شان قابل تقدیر است در حد سیمرغ و نخل طلا! من که خیلی ازشان راضی‌ام. گیرم، جان من بالا آمده باشد در این پروسه‌ی فرهنگ‌سازی ولی خب، ته‌اش رضایت‌بخش بود. حالا من خیلی از محدودیت‌های دخترانِ دیگر را ندارم و خودم اینقدر اختیار دارم که برای زندگی‌ام تصمیم بگیرم و اینقدر روی من حساب می‌کنند که گاهی روندِ زندگی‌شان را هم طبق نظر من تغییر می‌دهند!

حالا کلانِ جامعه را بی‌خیال، من فامیلِ خودمان را مثال می‌زنم؛ هیچ دخترعمو، دخترخاله، دختر دایی یا دختر عمه‌ای را ندیده‌ام که ذرّه‌ای تلاش کند تا یک‌جور دیگری زندگی کند فارغ از نقشِ سنتّی تحمیلی‌اش. همگی ترجیح می‌دهند از آن دوگوله‌شان کار نکشند و هی مطابقِ سلیقه‌ی خانواده و فامیل رفتار کنند تا دختر بدی نباشند! گور خودشان و آرزوهای‌شان که شاید هم دل‌شان بخواهد بروند دانشگاه یا سرکار یا … تازه، آن معدودی هم که از دانشگاه سر در می‌آورند انگاری قسم خورده‌اند آکبند بیایند و آکبند فارغ‌التحصیل بشوند. همان که خانوم آینه‌های ناگهان می‌گوید دریغ از ذرّه‌ای تغییر در طرز تفکر و رویکرد زندگی‌شان. بیشتر دوست دارند دختر خوبی، زن خوبی، عروس خوبی … باشند و بوی قورمه‌سبزی بدهند و در جمع حرف نزنند و اظهارنظر نکنند و به فکر شغل و تحصیل نباشند و …. کلهبرگ یک نظریه‌ی اخلاقی دارد که می‌گوید این‌جور افراد که با جمع هم‌نوایی نشان می‌دهند تا از عدم تأیید دیگران در امان بمانند یعنی دارند در سطح بچه‌های زیر هفت‌سال یا همان حدودِ سنی رفتار می‌کنند.

ببینید! من می‌فهمم ساز مخالف ‌زدن سخت است. پیامدهای ناخوبِ زیادی هم دارد. باید خیلی دل داشته باشی با قدرت تا بتوانی تحمل کنی و مقاوم باشی تا اوضاع کمی مساعد و باب میل‌‌ات بشود. ولی، ناممکن نیست. حالا نباید از همان دَم یکهو ملّت و دولتِ ایران را دگرگون کرد که! داستان‌اش معروف است؛ آدم باید از خودش شروع کند و بعد آماس آماس. مثلاً نفر دوّم می‌شود خانواده‌ات، سوّم نوبت دوست‌هایت است و … همین‌طوری یواش یواش! این مدهای روشن‌فکری و جوهای فمنیستی هم بی‌خود هستند با چنین فرهنگِ خون و ریشه‌داری که ما داریم! ایران که تهران نیست فقط! هنوزم آن عدّه از زنان ایرانی در عشیره‌های جنوب کشور یا ترکمن‌صحرا و کردستان و لرستان خیلی حق‌های معمولی و پیش‌پاافتاده‌ی ما را ندارند که مثلاً زن حق ندارد قبل از شوهرش غذا بخورد یا اگر با مردِ غریبه‌ای هم‌کلام شود در حد سلام و علیکِ عادی، حکم‌اش تیرباران است توسط برادرهایش و پسرعموهایش که اختیاردارش هستند و یا … چه می‌دانم از این بدبختی‌ها که خیلی زیاد است در مرز و بوم ما! اصلاً مگر همین فامیلِ خودمان نیست که خیال می‌کنند دختر باید در شانزده‌سالگی عقد کند و بعد از دیپلم هم عروسی! که کلهم فلسفه‌ی زندگی‌اش هیچ نیست مگر شوهرداری و بچه‌داری و خانه‌داری! تازه در نیمچه کلان‌شهر هم زندگی می‌کنند ناسلامتی! آدم اگر بنیان‌گذار حرکتی هم می‌شود باید این پی و بُن‌های فرهنگی‌اش را بشناسد و حساب‌شده عمل کند! نمی‌بینید پسران شهرستانی و خانواده‌هایشان چقدر هول و هراس دارند از دخترانِ تهرانی؟ هی سفارش می‌کنند بهشان که حواس‌شان باشد گولِ این گرگ‌های چارقد به سر را نخورند! واسه‌ی چی؟ من فکر می‌کنم برای این است که ما بلد نبوده‌ایم هدف خودمان را توضیح بدهیم و شفاف بگوییم که منظورمان از این حقوق مساوی و آزادی و برابری چیست؟ قرارمان به دشمنی که نیست. هست؟ می‌خواهیم هفت‌تیر به دست، نسل مرد جماعت را ریشه‌کن کنیم خدای‌نکرده؟ نمی‌خواهیم که! دست‌کم، من چنین قصدی ندارم ابداً! مردها را دوست می‌دارم زیاااااد! حرف‌ام فقط این است که بالاغیرتن! خودمان حواس‌مان به خودمان باشد که در سطح‌مانده نباشیم! که جمهوری اسلامی ذوق نکند بابت آمار کتاب‌خوانی‌مان! به نظر من، همگی‌شان با دُم‌شان گردو می‌شکستند وقتِ خواندنِ این آمار! شما بهشان حق نمی‌دهید یعنی؟ خب، این آمار نشان می‌دهد اکثریّت زنان هنوزم پی عشق و عاشق‌بازی هستند و همذات‌پنداری می‌کنند با شخصیّت‌های ناکام رُمان‌های عامه‌پسند و در خلسه‌ی حاصل از مدیتیشن و مراقبه و مانتراهای اوشو و دیگران، فراموشی را تمرین می‌کنند. چی از این بهتر؟ سارای کوانتومی می‌گوید وضعیّت مردها هم تعریفی ندارد! حق با اوست. خب، مگر نشنیده‌اید مرد از دامن زن به معراج می‌رود. زن‌اش کو که مردش کجا باشد؟ نمی‌بینید نامردی با چه سرعت روزافزونی دارد رشد می‌کند در خراب‌آبادِ ایران. بعدش هم، به قولِ آن کتابچه‌ی معتادان گمنام ما فقط مسئول بهبودی خود هستیم. درباره‌ی در سطح‌ماندگی مردها ما رو سَنَه؟ اینجا ته سخنرانی‌ام است. محمدی‌هاش، صلوات.

:: لین‍کِ خبر را در کتاب‌خوانه‌ی فرندفید دیدم؛ خانم‌ها بیشتر کتاب می‌خرند نوعی حس غرور و خرسندی دوید زیر پوست‌اَم. با رضایتِ زیاد کلیک کردم پی ادامه‌ی خبر … وای خدای من! انگاری یک پارچ آب یخ خالی کرده باشند روی من. مو به تن‌اَم سیخ شد. می‌پرسید چرا؟ تیتر اصلی این بود؛ اوّل رمان‌های عامه‌پسند بعد روان‌شناسی/ خانم‌ها بیشتر کتاب می‌خرند مثل این بود که یکی مرا به فحش خواهر و مادر کشیده باشد. با خودم تکرار می‌کنم؛ خانوم‌ها … خانوم‌ها … خانوم‌ها … خیلی وقت‌های عمرم پیش آمده است که از این بابت احساس شرمندگی کرده‌ام! نه برای اینکه خودم زن‌اَم! برای اینکه یک عدّه‌ی دیگری هم زن هستند! و خیلی تلاش می‌کنند تا از خودشان شکلی حقیر و ترحّم‌برانگیز را به نمایش بگذارند! 

:: راستش، من آدم خوش‌بینی هستم! با خودم گفتم حالا بی‌خیالِ رُمان‌های عامه‌پسند، باز همین که درصد ِ خریدِ کتاب‌های روان‌شناسی در میانِ زنان بالاست جای شکر دارد. ندارد؟ امّا، بعد وقتی می‌خوانم  کتاب‌های روان‌شناسی‌شان هم در سطح ِ چهار اثر و آنتونی رابینز و راز شاد زیستن و اشو و احمد حلّت …ووو… است دیگر می‌خواهم گُر بگیرم!!! بعد، خودم را آرام می‌کنم. به خودم می‌گویم؛ هی دختر! چه انتظاری داری تو؟ که ملّت بروند کتاب‌ِ هیلگارد بخوانند و روان‌شناسی ژنتیک یا روان‌کاوی فروید و نظریه‌های اریکسون را؟ تو باید واقع‌بین باشی. نمی‌توانی این خانوم‌ها را مجبور کنی تا بشوند شکل تصوّر تو از یک زنِ ایده‌آل! مگر یادت نیست؟ آن دختره که از تو کتابِ رُمانِ خوب خواسته بود و تو تازه خیلی سبک و سنگین کرده بودی، فکر کرده بودی عطر سنبل، عطر کاج را ببری برایش که طنز است با کمی خاله‌زنک‌بازی! این‌طوری می‌تونی کم‌کم کتاب‌های بهتری را هم امانت بدهی بهش. بعد، دختره وقتی کتاب را خواند، با لب و لوچه‌ی آویزان چی تحویل‌ات داد؟ یادت نیست مگر؟ گفت‌اش کتاب‌اش بد نبود. ولی، از کتاب‌های فهیمه رحیمی نداری برایم بیاوری؟ بعد، تو هیچی نگفته بودی. اصلاً چی باید می‌گفتی؟ فقط خندیدی که گریه‌ات نگیرد لابُد!

:: چرا راه دور برویم اصلاً! همین دیروز وقتِ خواندنِ انگار گفته بودی لیلی، مگر ندیدی عاقبتِ زنِ امروزیِ روشن‌فکر ِ ایده‌آل‌گرای ایرانی را؟ مستانه را می‌گویم. خدا می‌داند که چقدر مستانه در ایرانِ لعنتی هست که دارند در آن زیرزمین‌های نمور با رنج و زحمت و صبر و سکوتی چندش‌آور! زندگی می‌کنند و دَم نمی‌زنند! خنده‌داری‌اش این است که امثال مستانه همیشه یک‌ دوره‌ی شدید روشن‌فکرمآبانه هم داشته‌اند در زندگی‌شان که کتاب برشت بخوانند و شعر … ووو …  بعد هم، وقتی خیلی علنی از خیانتِ شوهرشان باخبر می‌شوند، خود را حقیرتر حس می‌کنند و ملتمسانه به پای حضرت همسرشان می‌افتند به جهتِ بخشش خبط و خطای‌ ایشان که چه بوده؟ آگاهی از خیانتِ شوهرشان! و جهان‌بینی زندگی‌شان می‌شود هر چه حضرت آقا امر کنند؛ بگو، بخند، بخواب، بمیر!

:: یا مثلاً این مارالِ رو اعصابِ سریالِ فریدون جیرانی (مرگ تدریجی یک رؤیا) که قرار است نماینده‌ی زنانِ روشن‌فکر ِ ایرانی باشد که هم‌پای مردان در عرصه‌ی جامعه حضور دارند و برای خودش ایدئولوژی دارد و دست به قلمی و … چه می‌دانم از همین خصیصه‌های عالی ِ دهان‌پُرکن! … شما قضاوت کنید؟ خداییش، یک زنِ نیمچه عاقل زندگی‌اش را می‌دهد دستِ خُل‌بازی‌های یک خواهر نیمه دیوانه‌ی نامتعادل که حالِ خوشِ روانی و جسمی ندارد؟! یک‌طوری که مارال حتّا اجازه ندارد حرف بزند، تصمیم بگیرد، فکر کند …ووو … هر چی! روشن‌فکری یعنی این؟ که مثلاً این بندهایی که مردان بسته‌اند به پَر و پای ما زنان را بگسلیم! خودمان را اسیر و عبیر! (دیکته‌ی عبیر رو بلد نیستم!) یک مُشت دوست و رفیقی کنیم که خیال می‌کنند چون بلد هستند سیگار بکشند و شام‌شان را بیرون از خانه بخورند و در جلسات مدتیتیشن حضور فعّال دارند و می‌روند سفر … ووو … دیگر اِند شخصیّت هستند و فکر و کوفت و زهرمار! 

:: نمی‌دانم یادداشت سمیّه خانوم توحیدلو را خوانده‌اید یا نه؟ یک سر بزنید آنجا. ببنید که حتّا تحقیقات اجتماعی هم دارند تأکید می‌کنند بر سطحی و بازاری و خاله‌زنک‌گونگیِ زن ایرانی! آدم یه کمی بیشتر از یه کمی خجالت‌زده می‌شود! همه‌ی درد ما این است یعنی؟ من یک ذرّه هم شک ندارم که عامل اصلی درصد زیادی از طلاق‌هایی که در ایران اتفاق می‌افتد به دلیل مشکلات زناشویی و رابطه‌ی جنسی است! ولی، خداییش، تن‌نویسی یعنی راه‌حل کاهش طلاق؟ اینکه آدم بنشیند واسه‌ی ملّت تعریف کند چه‌طوری که بشود او در تخت‌خواب‌اش بیشتر لذّت می‌برد! یعنی به خودش و شوهرش کمک کرده است تا رابطه‌ی جنسی خوبی داشته باشند با هم؟ بی‌خیال! خودمان هم می‌دانیم که جفنگ است این حرف‌ها. عرضه اگر دارید، خلوت کنید با شوهرتان و همین حرف‌هایتان را به او بگویید. خبر ندارید که عامل اصلی درد و بدبختی در همین است که ما یاد نگرفته‌ایم با همدیگر حرف بزنیم؟ اصلاً ریشه‌ی آن مشکلات جنسی هم از این نابلدی سرچشمه می‌گیرد.

:: این دولت و مملکت ما هم کمر بسته برای هی تحقیر و بیشتر بی‌ارزش کردن زن! هر روزی هم که می‌گذرد از هیچ تلاشی فروگذار نمی‌کند! آن از طرح‌های امنیّت احتماعی شماره‌دارش! سریال‌های تلویزیون هم یک طرف، اخباری از این دست هم یک طرف دیگر! ما ملّتِ زنان هم که رسماً بَبو گلابی تشریف داریم و چشم به دهانِ این خیرخواهان (در هر منصب و نسبتی) هستیم تا تکلیف ما را مشخص کنند و هی یادمان بیاورند که ببین دختره! خانومه! تو اگه اونی نباشی که ما دل‌مون می‌خواد اَخی، خری، گُهی … ووو …!!! اون وقت ما چی کار می‌کنیم؟ هیچی! ما یاد گرفتیم که دنبال یه‌سری مسائل باشیم در حد دغدغه‌های شخصیّت‌های داستانی فهیمه رحیمی و میم.‌مؤدب‌پور! که به خوبی و خوشی تا آخر عمرمون زندگی کنیم؟ به چه قیمتی؟ مثلاً لال‌مونی یا اینکه از اون‌ور ِ بوم بیفتیم و بشیم از این زن‌های دریده‌ی فلان‌شده که خیال می‌کنند اگه لُخت و عور  و شب و نیمه شب ظاهر نشن در انظار عموم! کسی شک می‌کنه به زن بودن‌شون!

:: استاد روان‌شناسی‌مون حرفِ خوب زیاد گفته ولی، یکی‌اش همیشه ورد زبانِ من هستش که به‌ ما دخترا سفارش می‌کرد همیشه خودمون باشیم! و به خاطر ِ خوشایند دیگران بودند هیچ‌کاری نکنیم! به قول استاد؛ گور باباش اگه منو همین‌جوری که هستم نمی‌خواد!

قبل‌تر، از آن گفت‌و‌گوی تلفنی شروع شد حرف‌مان که ازش پرسیدم چرا وبلاگت را حذف کردی دختر؟ گفتِ آخرمان این بود که ترجیح می‌دهد خوشگل باشد تا وبلاگ‌نویس. مثلن می‌شود آدم وقتش را پی آرایش و پیرایش صرف کند و عوضِ شب‌بیداری، به  وقت‌اش استراحت کند. لابُد کشفِ پزشکی یا دانشمندی بود این رابطه‌ای که می‌گفت بین زیبایی و خواب شبانه هست. بعدتر، بلانسبت‌گویان اشاره کرد به روان‌نژندی عمومِ جماعتِ وبلاگ‌نویس که تا یک‌جایی مورد تأیید من‌ام هست. ولی، برایش توکا را مثال زدم که این‌طوری نیست ظاهراً و آدم معقولی به نظر می‌رسد؛ وبلاگ‌اش به جا، کار و زندگی‌اش هم برقرار است.

بعدتر، برخط که شدیم، لینک وبلاگِ توکا نیستانی را خواست. گفتش که قبلاً هم یکی، دو بار خوانده است یادداشت‌هایش را و باحال است وبلاگش. ولی، مسئله‌ی او دقیقاً همین است که نمی‌خواهد یک‌روزی مثل توکا باشد! گفت که یک آدم سطح پایینِ شاد را به یک هنرمندِ روشنفکرِ غم‌گین ترجیح می‌دهد. من تعجّب کرده بودم از این حرفش. توکا این‌طوری بود یعنی؟ چرا من حس نکرده بودم تا الان؟ برایش نوشتم که غم‌گین نیست توکا. بلکه نسبت به سن و سال‌اش، روحیه‌ی زیادی خوبی دارد. امّا، او ادامه داد که تا اینجای توکاخوانی‌اش، همه‌ی یادداشت‌ها “دپ” بودند! واضح بود که هر کسی گاهی شاد است و گاهی نه! تصوّر من از توکا یک آدم مثبت بود با روحیه‌ی زیادی خوب. همین را برایش نوشتم و این را که او هم مثل همه‌ی دیگران ممکن است گاهی غم‌گین و افسرده بشود و “دپ” بنویسد که غیرطبیعی نیست البته. او هم نوشت که تو بهتر می‌شناسی‌اش. امّا، خب خیلی از آدم‌های روشنفکر و هنرمند، غم‌گین هستند.

به نظر من، این‌طوری نبود ولی.  توکا را به قدر یادداشت‌هایش می‌شناسم و نه بیشتر. حالا به فرض، اگر این‌طوری هم باشند گروه روشنفکرانِ هنرمند، الزام و اجباری که نیست به همانندی با ایشان. هست؟ شاید موج منفی ِ یکی انرژی آدم را بگیرد و کم و بیش تأثیرگذار باشد ولی، ایدز که نیست! واگیر هم ندارد! بسیار بستگی به خودِ آدم دارد و طرز تلقی‌اش از زندگی. بعد هم برایش نوشتم که مثلن من یک آدم روشنفکر ِ هنرمند امّا خوشحالم! که زد زیر خنده و نوشت دم شما گرم! من هم زده بودم زیر خنده. با خودم گفتم لابُد توی دلش بهم می‌گوید چقدر خودشیفته‌ای دختر! گیرم، آدم دچار خودشیفتگی‌ هم باشد! جای کسی را که تنگ نمی‌کند. تنگ می‌کند؟  

کرج. خیابان شهید بهشتی (قزوین).دست چپ.  بعد از خیابان فاطمیه.  دو تا مغازه اون ورتر . رو‌به‌روی آب‌سرد کن . همون �دود. دو نقطه دی

عاشق این پسرکم! خنده‌هاشو عشق است!

از دیشب افتاده‌ام به رفت و روبی که چیزی کم نداشت از خانه‌تکانی دَم ِ عید. اوّلش بنا بود فقط قفسه‌های کتاب را مرتّب کنم بلکه جایی پیدا شود برای این ده، بیست کتاب آواره‌ای که مانده‌اند لای دست و پایم توی اتاق. با هر چه فشرده‌کاری و روهم‌چینی کتاب‌ها، هنوز جا کم است! کتاب‌های آواره‌ام را چیده‌ام زیر میز کامپیوتر! به خاطر کتاب‌ها هم که شده باید ازدواج کنم! حالا بگذریم از کلّی عروسک که در انباری مدفون شده‌‌اند و حسرت به دل مانده‌اند تا بچه‌مان به دنیا بیاید!!! چه معنی دارد که آدم در بیست و چندسالگی‌اش حتّا یک اتاقِ فکسنی ِ شخصی نداشته باشد برای خودش! مادرم معتقد است من یک آشغال‌جمع‌کن حسابی‌ام! اگر رعایت کنم همین‌قدر جا هم بس است! مگر نیم وجب آدم بیشتر هستم! علاوه بر مخالفت دائم مادرم با میزان کتاب‌خری‌هایم، امروز وقتی بسته‌بندی‌های عجیب و غریب مرا دید در ظروف یک‌بار مصرف! کم مانده بود شاخ دربیاورد! طوری که اصلن نتوانست حرفی بزند و تنها گفتش: آخه! بطری نوشابه رو نگه داشتی واسه چی؟ خُل شدی؟ من امّا، به قدر یکی، دو ساعت سرگرم همین آشغال‌جات بودم از ظهر به این طرف و کلّی خاطره‌بازی‌ کردم؛ فکرشو بکنین این نوشابه رو کی خریده بود

آقای مهربان! بعد یک‌وقتی مثل امشب من اصلن اعتماد به نفس ندارم. دلم هم گرفته است. یکی زده حال ما را گرفته است اساسی. حوصله‌ی هم سن و سال خودمان را هم نداریم. دوست وبلاگی بدتر! تازه بلاگفایی؟!!! چقدرم بدتر! هی لعنت و فحش زیاد به بلاگفا! اصلن که من خنده‌ام نمی‌آید دیگر! چقدر دلم گریه می‌خواهد؛ زیاد و بلند. چرا به شما می‌گویم ولی؟ آهان! شما مرا چشم کرده‌اید! می‌بینید که اعتماد به نفس ندارم. خنده‌ای هم در کار نیست. قضیه غم‌انگیزی عجیبی دارد. بلد هم نیستم بنویسم. از این بدتر هم می‌شود آیا؟ شده است دیگر … همین خیلی بد است. بدتر است به خدا.

خانم مددکار لطفاً وقت دارین یه خانم خیلی خوب رو که حوصلش خیلی سر رفته و نمی‌تونه بره تهران, ببرین کرج گردش؟ اون‌وقت منم برات یه کادو روز مددکار می‌خرم. باشه؟

حالا نه اینکه گولِ وعده‌اش رو خورده باشم واسه کادوی روز مددکار، بیشتر واسه شماره تلفن‌اش ذوق کرده بودم که پیش‌شماره‌اش با نمرۀ تلفن خانۀ ما یکی بود و بعد، با ایشون و زهره یه دوساعتِ خوش بر ما گذشت با کلّی قرار و مدار واسه گردش‌های بعدی!   

ته‌اش؛ بعدش می‌بینی عمر شادی به قدرِ همین یکی، دو ساعت است و یکی حوصله ندارد. تو راه افتاده‌ای رو اعصابش. حرص می‌خوری از دست خودت که چی؟! یعنی فقط واسه همون یه شبی که … بعد، با خودت که خلوت می‌کنی، حضرت عبّاسی می‌بینی اندازۀ همان یک شب هم نمی‌توانستی برای دلِ خودت یک آرزوی کوچک داشته باشی …  خیلی غم.

بعد؛ کاش! این غلط کردن و گ*ه خوردن می‌توانستند جبران کنند بعضی اشتباهات آدم را. چقدر الان کلافه‌ام. نگران‌ام.

امروز که گذشت! ولی، یادتون بمونه واسه سالِ بعد که چنین روزی، مصادف با میلاد حضرت علی علیه‌السلام، علاوه بر روز پدر یه مناسبت دیگه هم داره که به بهانه‌اش می‌تونین به ما تبریک بگین و کادو بخرین!

روز مددکار و پنجاه سالگی مددکاری اجتماعی در ایران مبارک.

پی.‌نوشت )؛ عکس به شدّت آموزشی است. اسمِ این جانورِ عروسکی به پیشنهادِ زهره شد “چلبی!” که هدیه شد به ما بابت روز مددکار! مرسی زهره جان

می‌گویی حساب مهم است به دلیل ضریب بالایی که دارد. نویسندگی هم که بی خیال مچل است. حرف شما قبول! من فقط مانده‌ام دوستی‌مان از سر حساب و کتاب بود مگر؟

ساده‌ترین وسیلۀ ارتباطی هیچ نیست مگر زبان. زبان همدیگر را که گم کنیم، مطمئن باش راهی پیدا نمی‌شود از سمت کلمات برای دوستی …  که البته، این موضوع من است و نه شما برای همین می‌گویم بی‌خیال!  گمانم بر دوستی بود که انگاری هیچ نبود مگر حسابِ ناخوب و خیالِ نامربوط. این‌طوریاست؟

توضیح؛ این یادداشت یک خودآموز ساده است دربارۀ چگونگی استفاده از Google reader برای عده‌ای از دوستان متقاضی! البته، تا جایی که خودم بلد هستم!!!  

:: برای شروع کار باید یک Account داشته باشید در Google که همان آدرس Gmail است. در ادامه، دو راه وجود دارد برای ورود به صفحۀ  Google reader یکی اینکه در صفحۀ Gmail، بالا سمت چپ، چند گزینه وجود دارد که یکی،Reader است. با کلیک بر روی این گزینه، به صفحۀ موردنظر وارد می‌شوید. راه دوّم، به این نشانی رفته، نام کاربری و رمز عبور را وارد کرده و به منظور خود، که همانا ورود به صفحۀ Google reader است، دست می‌یابید.  

:: صفحۀ Google reader دو ستون دارد؛ یکی بزرگ‌تر (پهن‌تر) در سمت راست و دیگری کوچک‌تر (باریک‌تر) در سمت چپ. برای اینکه وبلاگ‌های موردنظر خود را وارد کنید در ستون کوچک‌تر (در سمت چپ صفحه) بر روی گزینۀ Add subscription کلیک می‌کنید. پنجرۀ کوچکی باز می‌شود که نشانی وبلاگ‌های موردنظر را (ترجیحاً نشانی RSS یا FEED وبلاگ موردنظر) در کادر آن وارد کرده و سپس بر روی دکمۀ Add کلیک می‌کنید. حالا، نشانی وبلاگ‌های اضافه شده را می‌توانید در ستون کوچک‌تر، ذیلِ Show: updated – all ببینید. زین پس، هر بار که مطلب جدیدی در وبلاگی نوشته شود، شما با پررنگ‌ شدن عنوان آن در این ستون، باخبر می‌شوید. متنِ وبلاگ‌های موردنظر نیز در ستون بزرگ‌تر (سمت راست صفحه) نمایش داده می‌شود.

:: برای share کردن مطالبی که دوست داشته‌اید، در ستون بزرگ‌تر (سمت راست) کلیک می‌کنید بر روی آیتم share. اما، اگر می‌خواهید دربارۀ مطلبی که  share کرده‌اید توضیح کوتاهی نیز بنویسید، کلیک کنید بر روی آیتم Share Whit note، پنجرۀ کوچکی باز می‌شود که در آن می‌توانید توضیح خودتان را اضافه کنید.

 

 

 

:: برای تغییر دادن عنوان وبلاگ‌ها، حذف و یا تقسیم‌بندی آنها در پوشه‌های مختلف و … باید وارد Settings این صفحه بشوید که لینک آن در سمت راست بالای صفحه وجود دارد و بعد، کلیک کنید بر روی لینک Subscriptions!

:: برای استفاده از کدی که در نهایت می‌شود فهرست وبلاگ‌های به روز شدۀ شما (مثل لینک وبلاگ‌ها در ستون سمت راست اینجا با عنوان به روزترها) اوّل، این توضیحات را بخوانید. به قدر کافی روشن است. ولی، به جای کدی که در آنجا آمده است از کدی که در کامنت‌های همین پست گذاشته می‌شود، استفاده کنید. منتها، با اعمال همان تغییراتی که در آنجا ذکر شده است.

:: برای دعوت کردن دوستان و مشاهدۀ مطالبی که توسط آنها share شده است بروید به بخش  Settings، بعد، کلیک کنید بر روی لینک Friends، در این صفحه می‌توانید با کلیک بر روی Invite to Reader دوستان خود را دعوت کنید.

+ مرتبط؛ اینجا