چهار ستاره مانده به صبح

شروع یک رؤیای نو

درباره‌ی سیما حرف بزنم؟ سیما خواهر سارا؟ نه. می‌پرسید پس کدام سیما؟ سیمای خانوم کلهراینا. شخصیّتِ اصلی و راویِ رُمانِ شوهر عزیز من را می‌گویم. شبی که خواندنِ کتاب را تمام کردم حسِ خوبی داشتم، خلافِ وقتی که تازه شروع کرده بودم به خواندنِ آن و خُب، کلافه‌ی کلافه شده بودم از پُرحرفی‌های دیوانه‌وارِ سیما. دلم می‌خواست دستم را می‌گذاشتم جلوی دهانش و خفّه‌اش می‌کردم تا این‌قدر ورور نکند. می‌خواهم بگویم (ادای سیما دو نقطه دی) حوصله‌ام سر رفته بود از داستان و بدتر این‌که، مدادم را پیدا نکرده بودم و نمی‌توانستم جلوی خودم را بگیرم. برای همین، با روان‌نویس توی کتاب نوشتم. حاشیه‌ی سفید صفحه‌ها را سیاه کردم، سر بعضی سطر‌ها فلش کشیدم و یا دور بعضی کلمه‌ها یک دایره که یعنی حذف یا اصلاح یا اگر این‌طور بود بهتر بود.  این اوضاع ادامه داشت تا چند فصل گذشت. کم‌کم، شخصیّتِ سیما برای‌ام جالب شد. یک زنِ متأهل که همسرش، جلوی خانه‌شان، ترور می‌شود. چرا؟ آخر شوهر عزیز سیما از این استاد دانش‌گاه‌هایی است که خیلی معروف و مشهورند. داشتم می‌گفتم، وقتی شخصیّتِ سیما برای‌ام جالب شد، دیگر پُرحرفی‌هایش اذیّت‌ام نمی‌کرد. می‌دانید، داستان با مرورِ خاطراتِ سیما ادامه پیدا می‌کند. زمان برمی‌گردد به اوایلِ انقلاب. سروکلّه‌ی آدم‌های حزب‌اللهی پیدا می‌شود که از قضا رفقای سیما هستند، محبوبه و نسرین ماجدی. یکی دیگر هم هست به اسم برادر وارسته که معلّمِ این سه ‌دختر است و خواستگار آن‌ها و … جالب‌تر این‌که، سیما مربّی فرهنگیِ یکی از کتاب‌خانه‌های کانون پرورش فکری است و بعد، اخراج می‌شود. چرا؟‌ به‌خاطر این‌که آن دخترهای دیگر، یعنی دوست‌هایش، زیرآبش را می‌زنند. محبوبه و نسرین را می‌گویم. بعدتر، سیما می‌رود در یک مجله مشغول به کار می‌شود و کمی که می‌گذرد، ازدواج می‌کند. جنگ می‌شود. شوهرش می‌رود جبهه و او تن‌ها می‌ماند و ماجراهای دیگر؛ از ازدواج خواهرهایش، سکته‌کردنِ مادرش یا ماندنِ پدرش زیر آوارِ پس از بمبارانِ هوایی تهران تا دوباره عاشقِ شدنِ او. چیِ داستان و یا سیما برای من جالب بود؟ به‌نظر من، روایتِ  فریبا کلهر از دشواری‌های فرهنگی، اقتصادی و اجتماعیِ سال‌های پس از انقلاب، دورانِ جنگ و بعدتر، یعنی زمانِ حال خواندنی بود. خانوم کلهر در شوهر عزیز من بخشی از خلاء‌های عاطفی، فضاهای خالی و فاصله‌های اجباریِ ناشی از شرایطِ غیرعادی ایران در فاصله‌ی این سال‌ها و تغییر رفتارهای اجتماعی، مذهبی، سیاسی، اقتصادی و فرهنگی در گروه‌های مختلف مردم را نشان می‌دهد. برای همین، فکر می‌کنم یکی باید درباره‌ی زندگی معاصر اجتماعی در ایران از منظرِ این رُمان بنویسد. امّا نکته‌ی دیگری که برای‌ام جذاب بود …، می‌دانید شوهر عزیز من یک روایتِ زنانه‌ی زنانه‌‌ است از نگاهِ فریبا کلهری که بیش‌تر نویسنده‌ی کودک و نوجوان است. یعنی چی؟ یعنی، انگار یک آدم‌بزرگ با هم‌راهیِ کودک درونش قصّه‌ی زندگیِ سیما انتظاری را تعریف می‌کنند و همین باعث شده داستان پُر از توصیف و تعبیرهای جالب‌انگیزناک باشد. درواقع، می‌توانم بگویم جزئیاتِ رُمانِ شوهر عزیز من بسیار لذّت‌بخش بود. آن‌قدر که می‌خواهم پیش‌نهاد کنم شما هم این کتاب را بخوانید. به‌نظر من، دست‌کم به یک‌بار خواندن می‌ارزد.

* نوشته‌ی فریبا کلهر، نشر آموت، تهران. چاپ اوّل. ۹۰، ۳۲۰ صفحه، قیمت ۹۰۰۰ تومان.

نویسنده‌ها آن بخشی از حقیقت را بیان می‌کنند که پشت هر دروغی پنهان شده است. برای یک روان‌کاو مهم نیست شما دروغ بگویید یا راست. چون دروغ به‌‌ همان اندازه جالب و آشکارکننده است که سخن راست هست. من به آن دست نویسنده‌هایی که ادعا می‌کنند دربارهٔ خودشان، زندگیشان و درباره‌‌ی دنیا همه‌ی حقیقت را می‌گویند بدگمانم. من حقیقتی را می‌پسندم که در آثار نویسنده‌هایی است که خودشان را یک دروغ‌گوی بزرگ می‌نمایانند.

ایتالو کالینو

هر روز می‌نویسید یا روزهای خاص و در ساعات مشخص؟

: از نظر تئوری دوست داشتم هر روز کار کنم. اما هر روز صبح، هر بهانه‌ای که فکرش را بکنید اختراع می‌کنم تا کار نکنم: بیرون کار دارم، باید خرید کنم، روزنامه بخرم. راستش این‌طوری است که جوری برنامه‌ریزی می‌کنم که صبح‌ها را تلف کنم. اما تا عصر دیگر خودم را آماده‌ی نوشتن می‌کنم. دوست داشتم نویسنده‌‌ی روزکار بودم، اما تا وقتی که این‌طوری صبح‌ها را حرام کنم نویسنده‌ی عصرکار به حساب می‌آیم. می‌توانم شب‌ها هم بنویسم. اما اگر این کار را بکنم نمی‌خوابم. برای همین از این کار دوری می‌کنم.

همیشه پروژه‌ی خاصی دارید؟ منظورم چیز خاصی است که تصمیم بگیرید رویش کار کنید؟ یا به‌طور هم‌زمان روی چند چیز با هم کار می‌کنید؟

: نه، همیشه چند تا کار را با هم می‌کنم. فهرستی دارم که طبق آن دوست دارم بیست تا کتاب بنویسم. من نویسنده‌ای هستم که بدون تصمیم قبلی و ناگهانی می‌نویسد. خیلی از رمان‌ها یا داستان‌های کوتاه من یادداشت‌های پراکنده‌ای هستند که کنار هم قرارشان داده‌ام. بیشترشان کتاب‌هایی هستند که یک ساختار کلی دارند اما درواقع از نوشته‌های پراکنده تشکیل شده‌اند. این‌که یک ایده‌ی اولیه باعث نوشتن یک کتاب شود برای هر نویسنده‌ای مهم است. من زمان زیادی را صرف درست کردن ساختار یک اثر کرده‌ام و برای هرکدام طرح‌های جانبی زیاد ساخته‌ام که بالأخره یا جزئی از اثر شده‌اند یا نشده‌اند. خیلی از این طرح‌ها را دور انداخته‌ام. چیزی که سرنوشت یک کتاب را مشخص می‌کند نوشتن آن است؛ آن چیز نهایی‌ای که روی کاغذ می‌آید. برای نوشتن یک داستان زیاد عجله نمی‌کنم. اگر ایده‌ای برای نوشتن پیدا کنم از هر بهانه‌ای که فکرش را بکنید استفاده می‌کنم تا از نوشتن آن کتاب منصرف شوم. من اگر قرار است کتابی پر از داستان یا نوشته‌های کوتاه بنویسم، باید بدانم که هر داستان نقطه‌ی آغاز خودش را دارد. این فقط مربوط به نوشتن داستان نیست. حتی اگر بخواهم مقاله هم بنویسم خیلی آهسته این کار را می‌کنم. اما بد‌تر از این، اگر بخواهم مطلبی توی روزنامه بنویسم، همین مشکل باعث می‌شود از نوشتن‌ش منصرف شوم.

+ متنِ کاملِ گفت‌وگو با ایتالو کالینو را این‌جا بخوانید.

 اختراع هوگو کابره (۱۳۹۰)

هوگو پرسید: «این رو از کجا یاد گرفتی؟»
ایزابل جواب داد: «از کتاب‌ها.»

اختراع هوگو کابره، نوشته‌ی برایان سلزنیک، ترجمه‌ی رضی هیرمندی، نشر افق، صفحه‌ی ۲۲۲

… و امّا کتاب‌هایی که در نوروز ۹۱ خوانده‌ام، یکی … به نظرم اگر از اوّلین کتابی که خوانده‌ام شروع کنم بهتر است. برای این‌که، از اقبالِ خوب هم‌آن کتاب الان یکی از محبوب‌ترین‌هایم است. می‌پرسید چه کتابی؟ اختراع هوگو کابره را می‌گویم. شبی که خواندنِ رُمان آقای سلزنیک را تمام کردم آن‌قدر سرخوش بودم که دیگر نمی‌توانستم بخوابم. انگار که جادو شده باشم. شاید هم جادو یک‌چیزِ مُسری باشد و از متن به من منتقل شده باشد. این‌قدر که حالِ دگرگونِ نامنتظری بر من مستولی شده بود. قصّه درباره‌ی جادو جادوگری بود؟ تقریبن.
داستانِ اختراع هوگو کابره ماجرای پسری است که بعد از مرگِ پدرش تن‌ها مانده. تن‌های تن‌ها؟‌ نه، با یک آدم آهنیِ قراضه‌ی مرموز و یک عموی عوضیِ دائم‌الخمر. هوگو و عموی نامبرده در ایستگاه راه‌آهن زندگی می‌کنند. برای این‌که شغلِ عموهه تنظیم/کوک/ و … ساعت‌های ایستگاه است. هوگو هم در کار ساخت و سازِ ساعت ماهر است. چه‌طور؟ برای این‌که پدرِ مرحومش ساعت‌ساز بوده. خلاصه، ما وقتی با هوگو همراه می‌شویم که پدرش مُرده و برایش یک آدم آهنی به یادگار گذاشته و حالا هوگو دارد تلاش می‌کند تا آدم آهنی را تعمیر کند. چرا؟ برا این‌که فکر می‌کند وقتی آدم آهنی درست شود او از تن‌هایی خلاص می‌شود. واقعن؟ واقعن. آدم آهنی بهانه می‌شود تا پای بابا ژرژ، مامان ژان و دخترخوانده‌ی آن‌ها (ایزابل) به قصّه‌ی هوگو باز شود و بعد …
پیشنهاد می‌کنم حتمن این رُمان را بخوانید. به‌خصوص که آقای سلزنیک از یک سبکِ جدید و مدرن برای روایتِ داستانش استفاده کرده است. چه سبکی؟ خودش اسمش را گذاشته «سینما رُمان». ترکیبی از متن و تصویر. در این کتاب، تصویر در نقشِ مکمّل متن وارد نشده بلکه تصویر خودِ متن است و به جای روده‌درازی و توصیفِ بعضی صحنه‌ها و ماجراهای داستان آمده. کتاب دو بخش کلّی دارد با چندین فصل. ریتم خوبی دارد و گره‌‌های داستانی جذاب که خواننده را علاقه‌مند می‌کند به پی‌گیریِ ماجرا. گریزِ نویسنده به دنیای سی‌نما و کتاب هم این اثر را جذاب‌تر کرده است. بیش‌تر توضیح بدهم؟‌ باشد. بخشی از این داستان درباره‌ی تاریخچه‌ی هنر سی‌‌نما و یکی از پیش‌کسوت‌های این عالم، یعنی ژرژ ملیس، است. ضمن این‌که، ایزابل شخصیّتی است که ویژگیِ عالیِ دوست‌داشتنی دارد. چی؟ او خوره‌ی کتاب است.

 

Hugo – 2012

علاوه‌بر کتابِ خواندنیِ آقای سلزنیک، خوب است دو خط هم درباره‌ی فیلمِ دیدنیِ آقای اسکورسیزی بنویسم که نامزد جایزه‌ی اسکار امسال هم بود. چه ربطی دارد؟‌ برای این‌که، فیلمِ هوگو با اقتباس از این رُمان ساخته شده، یک اقتباسِ معرکه. من از دیدنِ فیلمِ آن هم لذّت بُردم. البته نه به‌صورت سه‌بعدی. از آن‌هایی که هوگوی سه‌بعدی را روی پرده‌ی سی‌نما دیده‌اند خیلی به‌به و چه‌چه شنیده‌ام. واضح و مبرهن است که دلم می‌خواهد فیلم را در سی‌نما هم ببینم.

راستی، این‌جا برنامه‌ی اکرانِ هوگو در سی‌نماهای تهران را دارد.

مرتبط؛

+ گفت‌وگو با نویسنده «هوگو کابره»: فیلم، مکمل کتاب است (شرق)
+ فیلم و چاپ دوم «اختراع هوگو کابره» با هم رسیدند (ایبنا)
+ اختراع هوگو کابره (کتابلاگ)
+ اختراع هوگو کابره (کتابک)
+ نقدی بر رمان «اختراع هوگو کابره‌» نوشته برایان سلزنیک (کتابخوار)

هیچ‌چیز مثل یک لیوان شکلات داغ و یک بغل درست و حسابی خیال‌های بد و کابوس‌ها را از آدم دور نمی‌کند.

کورالین، نوشته‌ی نیل گی‌من، ترجمه‌ی آتوسا صالحی، نشر افق، ۱۳۸۹، صفحه‌ی ۷۴

کورالین – ۱۳۸۹ 

شخصیّت اصلی داستان، دخترکی به نام کورالین جونز است که با پدر و مادرش به خانه‌ی جدیدی نقل‌مکان کرده‌اند، یک خانه‌ی عجیب و غریبِ کمی تا قسمتی مرموز. او که عاشق ِ ماجراجویی و کشفِ چیزهای معلوم و غیرمعلوم است در اتاق پذیرایی ِ خانه‌ی جدیدشان با دری روبه‌رو می‌شود که با یک تیغه‌ی آجری مسدود شده. البته این همه‌ی ماجرا نیست. بالاخره، کورالین به دنیای شگفت‌انگیزِ پنهان پشتِ این در راه می‌یابد و با آن یکی پدر و مادرش دیدار می‌کند؛ پدر و مادری با چشم‌های دکمه‌ای. داستان، پُر از خیال‌های خوب و بد، شیرین و تلخ است با جزئیاتِ تخیّلی‌ای که آقای گی‌من آن‌قدر خوب تعریف می‌کند آدم چاره‌ای ندارد مگر باورکردن و همراه‌شدن با آن‌ها.


Coraline -2009

با اقتباس از داستانِ دوست‌داشتنی کورالین یک انیمیشن هم ساخته شده که قصّه‌اش فرق‌های کوچکی دارد با کتابِ نیل گی‌من. مثلن در انیمیشن یک پسربچّه‌ی چاقالو یا عروسکی کپیِ کورالین وجود دارد که در داستانِ گی‌من نیست و …. منتهی، من از اقتباسِ تصویری کورالین هم خوشم آمد، به‌خصوص با دوبله‌ی بامزه‌ی فارسی‌اش.

راستی، کورالین هم یکی از بهترین کتاب‌ها/ فیلم‌هایی بود که در سال نود خوانده‌ام/ دیده‌ام.

… برای من که افسردگی دایی مهم نبود. مهم این بود که زنده بود و من می‌دیدمش. وقتی خوابیدیم صدای خس‌خس نفس‌هایش را می‌شنیدم. خوب که نگاهش کردم، دیدم چه‌قدر عوض شده. شکمش آب شده بود. شاید ده کیلویی لاغر شده بود. یک سلمانی اساسی لازم داشت تا آن موهای ژولیده و ریش کُلُمبه اصلاح شود. آن‌قدر خسته بود که خیلی زود خوابش برد و به آن شبِ ناآرام صدایی دیگر اضافه شد؛ صدای خروپُف دایی. از خاله پرسیدم چه بلایی سرش آمده. صدای خاله از زیر پتو آمد: «هیچ‌کس نمی‌تونه اونو بفهمه. هیچ‌کس نمی‌تونه غصه و ناراحتیِ بچه‌های آبادان و خرمشهره بفهمه. هیچ‌کس نمی‌تونه غم ناخدایی رو که کشتی‌اش داره جلوی چشمش غرق می‌شه، بفهمه.» صدایش داشت زیر بغض له می‌شد. «جنگ کثیف‌ترین چیز دنیاست هستی. کثیف‌ترین چیز دنیا که خوشگلترین آدم‌ها هدایتش می‌کنن. سیل و زلزله از اراده‌ی بشر دوره، ولی جنگ … می‌فهمی چی می‌گُم؟

هستی، نوشته‌ی فرهاد حسن‌زاده

نمی‌دانم چرا، ولی درباره‌ی بهترین کتاب‌هایی که در سال نود خواندم حرفی در وبلاگ‌ام نیست. برعکس، درباره‌ی همه‌ی کتاب‌های بدی که خواندم این‌جا جار زده‌ام که آهای ملّتِ مخاطب، من یک کتابِ بد خوانده‌ام. الان فکر کردم بی‌انصافی‌ام را جبران کنم و درباره‌ی چندتایی از کتاب‌های خوبِ پارسال بنویسم. بلکه شما هم مشتاق شدید و رفتید پی‌اش و حال‌تان بهتر شد.

نظرسنجیِ عجیبِ خبرگزاری مهر درباره‌ی انتخاب بهترین رُمان سال بهانه‌ی خوبی بود که بالاخره از هستی بنویسم.
هستی یکی از کتاب‌هایی بود که سال گذشته در مجموعه‌ی «رُمان نوجوان امروز» از سوی انتشارات کانون پرورش فکری کودکان و نوجوانان منتشر شد. اردی‌بهشت‌ماه بود که من این کتاب را خواندم. درست هم‌زمان با وقتی‌که خبر رسید هستی پُرفروش‌ترین کتاب در غرفه‌ی کانون پرورش فکری در نمایش‌گاه کتاب شد.
تا الان، هستی رتبه‌ی سوّم را در نظرسنجی مهر کسب کرده است. هرچند، برای من سؤال است که چرا هستی را در این فهرست گذاشته‌اند؟ البته، خواندنِ این رُمان برای مخاطبِ بزرگ‌سال نیز جذاب و جالب است، ولی …  ولی بی‌خیال. بگذارید برایتان بگویم که هستی نام شخصیّت اصلیِ رُمانِ فرهاد حسن‌زاده است که با پدر (ابوالقاسم)، مادر (فریبا) و برادر نوزادش (سهراب) در آبادان زندگی می‌کند. دایی جمشید و خاله نسرین با بی‌بی، موسی و شاپور  هم برخی از شخصیّت‌های فرعی، ولی به‌یادماندنی این کتاب هستند.

آقای حسن‌زاده در این کتاب از هستی می‌نویسد؛ از طعمِ شیرینِ زندگی توی بادامِ چشم‌های دخترکی جنوبی که با خانواده‌اش در آبادن زندگی می‌کند؛ شهرِ نخل‌های استوارِ سبز و آفتاب‌های بلندِ داغ. از دختری پُر شر و شور که نخستین سال‌های نوجوانی‌اش مصادف شده است با ابتدای ویرانی‌های جنگ؛ روزهای شروعِ دفاعِ مقدّسِ مردمِ ایران علیه عراق.

یعنی، هستی یک رُمان شخصیّت‌محور است که حولِ دغدغه‌های ذهنی و عاطفیِ این دختر دوازده‌ساله پیش می‌رود و بلوغ موضوع اصلیِ داستان است. علاوه‌براین، در پس‌زمینه‌ی داستان، حرف از جنگ است و آژیرهای رنگی و شب‌های بی‌خوابی و دشواریِ زندگی در شرایطِ اضطراری و ….
درواقع، آقای نویسنده دوستِ تازه‌ای را به مخاطبِ نوجوانِ خویش معرّفی می‌کند که مُدلش با همه‌ی دخترهای شهر فرق دارد و از مسخره‌بازی‌های دخترانه بدش می‌آید. مثلن؟ مثلن از خاله‌بازی و مامان‌بازی حالش به‌هم می‌خورد. از عروسک بدش می‌آید و دلش نمی‌خواهد مثل دخترها بلوز و دامن بپوشد یا موهایش را بلند کند و بریزد روی شانه‌اش یا از پشت ببند و بهترین کار همه‌ی عمرش این بوده که موهایش را از ته تراشیده، با تیغ. بله، هستی از ژیگول‌بازی و لاک‌زدن خوشش نمی‌آید و فکر می‌کند که باید یک اسم پسرانه‌ی باحال داشته باشد مثل … مثل «اولدوز».

به‌نظر من، هستی شخصیّتی دوست‌داشتنی است با ذهنی سیّال و رؤیاهایی دور که اکنون در چرخه‌ی طبیعیِ رشد باید خویشتنِ خویش و رابطه‌اش با جهانِ اطرافش را کشف کند. شخصیّت‌پردازی باورپذیر این کتاب باعث شده که مخاطب دل به دلِ هستی بدهد و ماجراهای او را دنبال کند، با میل و رغبت. واقعن؟ بله، واقعن. در ابتدای رُمان، هستی با خُلقِ هیجانی و روحیه‌‌ی پسرانه‌اش معرّفی می‌شود؛ دختری که از درخت بالا می‌رود، برای بچه‌ها معرکه می‌گیرد، روی دست‌هاش راه می‌رود و عاشق ژیمناستیک و فوتبال است و دوست دارد برود قاطی پسرها فوتبال بازی کند. هستی طرف‌دار تیم صنعت نفت است و توی تیم‌های خارجی اول طرف‌دار برزیل است و بعد آلمان. او بیست، سی‌تایی روپایی می‌زند و توی شوت‌های سنگین و برزیلی تخصص دارد و تازگی قیچی‌برگردان هم یاد گرفته است. او از ساختن کلمات تازه خوشش می‌آید و با خاله‌اش یک بازی من‌درآری اختراع کرده‌اند و کلمه‌ها را به هم می‌ریزند و کلمه‌ها و ترکیب‌های تازه می‌سازند. مثلاً به «کوله‌پشتی» می‌گویند «پول کشتی» و به «پسر خوب» می‌گویند «سپر بوخ». از بوی گازوییل خوشش می‌‌آید. از تمیزکردن کاربراتور و از گفتن «ژیگلور» کیف می‌کند. از لواشک بدش می‌آید و درعوض، تخمه‌ی آفتابگردان و کشتی‌سواری خیلی دوست دارد. فکر می‌کند که دختر پدر و مادرش نیست و او را از سر راه پیدا کرده‌اند و …. چرا؟ همان داستانِ همیشه‌ی فاصله‌ی نسل‌ها و عدم‌درک متقابل و این حرف‌ها. هستی مثل همه‌ی دختر/پسرهای دوازده، سیزده‌ساله در مرحله‌ی عبور از اضطراب‌های درونی و سرگردانی‌های طبیعیِ دوره‌ی نوجوانی است و علاوه‌براین، او باید روزهای پُراسترس، دلهره‌آور و غیرقابل‌پیش‌بینیِ جنگ را نیز پشتِ سر بگذارد و ….

(دوباره) به‌نظر من، هستی جدای شخصیّت‌پردازی خوب که حس هم‌ذات‌پنداری خواننده‌ی نوجوان را برمی‌انگیزد، زبانِ دل‌نشین و قصّه‌ی خوش‌آیندی دارد. حتّی با این‌که داستان درباره‌ی هیولای جنگ است و پایانِ ‌ناخوشی دارد، امّا نویسنده ماجراهای هستی را با خلقِ خوشِ آبادانی‌اش تعریف می‌کند، با شوخ‌طبعی و خوش‌مزگی. مجموعه‌ی این ویژگی‌های خوب است که از هستی یک رُمان خواندنی می‌سازد.

در آخر، پیش‌نهاد من این است؛ اگر هنوز هستی را نخوانده‌اید، لطفن دیگر غفلت نکنید. ضمنن، یادتان باشد کتاب را فقط می‌توانید از فروش‌گاه‌های کانون پرورش فکری کودکان و نوجوانان بخرید. قیمتش هم ارزان است، ۲۸۰۰ تومان.

نمی‌خوام داستان‌های بد وجود داشته باشه و من اون‌ها رو ندونم.
اُتاق، نوشته‌ی اِما دُون‌اِهو، ترجمه‌ی علی قانع، نشر آموت، ص ۲۴۷

گفته بودم که دارم رُمان اُتاق را می‌خوانم، خُب دو ماه قبل فقط دو صفحه از آن را خواندم و بعد، دیگر نشد. چرا؟ هیچی. الکی خودم را درگیر بازی‌های تازه کرده بودم و الان، پی فراغتِ عید و تعطیلاتِ نوروز نشسته‌ام به خواندنِ کتاب. البته، هنوز نرسیده‌ام به پایانِ ماجرا و یک فصلِ آخرِ رُمان مانده که بخوانم. منتهی، هی دلم می‌خواهد درباره‌اش بنویسم. جالب است؟ اوهوم. از جایی که مادر و بچّه شروع می‌کنند به نقشه کشیدن برای فرار خیلی جالب‌تر هم می‌شود.

ماجرا چیست؟ داستانِ زن‌ جوانی است که توسط مردی دزدیده و در یک اُتاق حبس می‌شود. حالای ابتدای رُمان، هفت سال پس از این آدم‌رُبایی است و زن، پی رابطه‌‌های زورکی با مرد، بچّه‌ای هم دارد؛ یک پسر پنج‌ساله. از قرارِ معلوم، نویسنده، خانوم اِما دُون‌اِهو، قصّه‌اش را با اقتباس از یک حادثه‌ی واقعی نوشته و خُب، کتابش در خارج خیلی هم طرف‌دار داشته، جایزه بُرده و از این چیزها. در ایران هم البته بی‌سروصدا نمانده و به‌خاطر دو ترجمه‌ی هم‌زمانِ ناخوب هی فحش و نقدِ ادباجماعت پی‌اش بوده تا الان.

درباره‌ی حواشی‌ اُتاق این‌جا نوشته و (توجّه‌تان را به دو کامنتِ پای یادداشت‌ هم جلب می‌کنم) گفته بودم خودم وقتی نظر می‌دهم که کتاب را بخوانم و خُب، … قبول. هنوز همه‌اش را نخوانده‌ام و شاید توی فصل پنجم همه‌چیز یک‌طورِ دیگری شود که دوست نداشته باشم. منتهی، دلم می‌خواهد الان کمی حرف بزنم. مثلن این را بگویم که از ترجمه زیاد سردرنمی‌آورم. ممکن است علی قانع رُمان را خیلی خوب به فارسی برنگردانده و یا … اگر کتاب اشکال و اشتباهِ این‌جوری داشته باشد من متوجّه نشده‌ام، ولی خُب، زبان و نثر روان بود و ساده. راحت خواندمش. هرچند، متن نیاز به ویرایش دارد و چندتایی سوتی در ضمایر و نقل‌قول‌ها و این‌ها که نباید باشد، ولی هست.
درباره‌ی داستان هم، … راوی پسربچّه است که دارد قصّه‌شان را تعریف می‌کند. همه‌چیز از روز تولّد پنج‌ سالگی‌اش شروع و کم‌کم دنیای محدودِ او برای زندگی توصیف می‌شود و البته، با تأکید بر حضورِ مُدام و مؤثرِ مادرش. مامان. بچّه این‌طور می‌گوید و هنوز نمی‌داند مادرش اسم و رسمی هم دارد و تاریخچه‌ی دردناکی از زندگی.

به‌نظر من، دو شخصیّتِ اصلی رُمان خیلی خوب‌اند. همین مامان و بچّه‌اش. دل‌بستگی و وابستگی‌شان به هم‌دیگر و قواعد و قانونی که برای زندگی در اُتاق دارند. خانوم نویسنده خیلی خوب دو دنیای متفاوت را، وقتی مامان و بچّه‌اش در اُتاق زندانی‌اند و وقتی مامان و بچّه‌اش به میانِ باقی مردم برمی‌گردند، نشان می‌دهد و تصویر می‌کند. فقط نکته‌ای که تا الان به‌نظرم مجهول مانده شخصیّتِ «نیک پیر» است که ازش چیزی نفهمیده‌ام. این‌که کی هست؟ چرا اُتاق را ساخته؟ چرا دختر را به اُتاق آورده؟  چرا و چرا و چرا و چراهای زیاد. یعنی توی فصل پنجم می‌فهمم؟ باید باقیِ کتاب را بخوانم تا شب.

بعدن؛

خُب، فصل پنجم کتاب را هم خواندم. درباره‌ی «نیک پیر» موضوع تازه‌ای دست‌گیرم نشد، ولی داستان را دوست داشتم. اِما خانوم می‌توانست قصّه‌ را خیلی غم‌انگیز و دردآورتر تعریف کند، امّا این کار را نکرده و زهر و زجرِ موضوع را گرفته است.

در پایانِ اوّل؛ مخالفتِ خودم را با اظهارنظری که می‌گفت «کتاب برای خواننده ایرانی نوشته نشده است: داستان آن کاملاً برای ما بیگانه است.» اعلام کرده و همان حرفی را می‌گویم که جک به مادرش گفته بود؛ نمی‌خوام داستان‌های بد وجود داشته باشه و من اون‌ها رو ندونم.

«همه‌ی اون چیزی که لازم داری فقط عشقه.»
گیج می‌شوم: آمگه آدم‌ها به آب و غذا احتیاج ندارند؟»
مامان می‌گوید: «آره، اما به جز آب و غذا، انسان همان اندازه به عشق هم نیاز داره، دانشمندان چندسال پیش آزمایسی درمورد بچّه میمون‌ها انجام دادند، اون‌ها رو از مادرهاشون جدا کردند و توی یک قفس فقط بهشون غذا دادند، و می‌دونی چه اتفاقی افتاد، درست رشد نکردند.»
– این داستان بدیه …
– متأسفم. واقعاً متأسفم. نباید این داستانو برات می‌گفتم.
می‌گویم: «باید می‌گفتی.»
– اما …
– نمی‌خوام داستان‌های بد وجود داشته باشه و من اون‌ها رو ندونم.

در پایانِ دوّم؛ گفتم که دو ترجمه از رُمان اُتاق منتشر شده که درباره‌ی هر دو حرف و حدیث زیاد است. پیش‌نهاد می‌کنم کلیک کنید این‌جا و شروعِ رُمان در دو ترجمه را بخوانید، مقایسه و انتخاب کنید.

+ راستی این‌جا می‌توانید شکل و شمایلِ اُتاقِ جک و مامانش را به‌صورت سه‌بُعدی ببینید.

وبلاگِ خون‌ام خیلی کم شده. از کِی درباره‌ی کتاب‌هایی که می‌خوانم هیچ حرفی ننوشته‌ام توی وبلاگ؟ حسابش از دستِ خودم هم در رفته و خُب، فکر کردم دیگر بس است. یعنی، نیّت‌ام بر این است که روالِ قبلِ چهار ستاره مانده به صبح را زنده کنم، حتّا اگر قرار باشد حرفم را با مُردگان شروع کنم.
رُمانِ مُردگان را بیش‌تر به‌خاطر پیش‌نهادِ دوستی خواندم. کتاب از تازه‌های نشر آموت است و نوشته‌ی رضا ایزی، متولّد ۵۵٫ خُب، مُردگان کم‌حجم و کم‌ورق است، ۱۱۶ صفحه. داستانِ آن هم درباره‌ی پزشکِ جوانی‌ست که به دو بلا مبتلاشده، هر دو خانمان‌سوز. یکی، عشق و دیگری، اعتیاد. دیگر خودتان حسابِ حال و احوالِ این بشر را بکنید. بیش‌تر داستان در فضای گورستان می‌گذرد. چرا؟ آخر راوی، یعنی شخصیّتِ اصلی قصّه، یعنی همین دکترِ معتاد، بعد از عشقِ ناکام و دردِ اعتیاد آواره و بی‌پناه شده و رانده از دنیای زندگان به مردگان روی آورده است. گورستان حوالیِ یک امامزاده است و معاشرتِ آقای دکتر محدود می‌شود به خادمِ آن‌جا و جنازه‌هایی که برای خاک‌سپاری به گورستان می‌آورند.
من درباره‌ی این داستان چی فکر می‌کنم؟ فکر می‌کنم کاش نویسنده برای نوشتنِ داستانِ مُردگان وقت بیش‌تری می‌گذاشت و با دقّتِ دوباره‌ای آن را بازنویسی می‌کرد. دراین‌صورت، شاید موفّق می‌شد یک فضای خوبِ گوتیگ‌وارِ قابل‌باوری برای قصّه‌اش خلق کند که جدای القای وهم و هراس، تلخی و سختیِ زندگیِ آقای دکتر را هم به سمع و نظرِ خواننده برساند. ضمن این‌که، آقای دکتر شخصیّتِ قابل‌توجّهی از آب درنیامده است. برای همین وقتی‌که عاشق می‌شود آدم برایش ذوق نمی‌کند. وقتی‌که از درد عشق به اعتیاد می‌افتد آدم دلش برایش نمی‌سوزد. وقتی‌که آن‌طور خمار و خراب توی گورستان عاطل و باطل است آدم نگرانش نمی‌شود. نظر من این است که باید روی جنبه‌های مختلفِ شخصیّتیِ او خیلی کار می‌شد. بعله.

چطور نوشتن خاطرات شخصی، شما را به سمت نویسنده شدن سوق داد؟
: خاطره نوشتن مرا وادار به مکث‌کردن می‌کند تا با دقت به یاد بیاورم؛ در حقیقت این یک تمرین است. در یک خاطره من به خود، به زندگی، به کسانی که بیش از همه دوستشان دارم در آیینه‌ای صاف می‌نگرم. در خاطره، احساسات اهمیت بیشتری نسبت به حقایق دارند و برای صادقانه نوشتن باید با اهریمن درونم نبرد کنم. در هر خاطره درباره خودم چیزهایی آموخته‏‌ام؛ چرا که هر کتابی بازتابی است از شخصیتی که دارم. من فکر می‌کنم که نوشتن خاطرات به شکل موثری باعث می‌شود که فرد یا نویسنده‌ بهتری ‎شوم. (شاید هم فکر احمقانه‌ای باشد!)

آیا به نظر شما تفاوتی بین زنان و مردان در نوشتن خاطرات وجود دارد؟
: من ترجیح می‌دهم خاطرات زنان را بخوانم چون آن‌ها آدم‌هایی صادق و اغلب معنوی هستند. با زنان بهتر می‌توانم ارتباط برقرار کنم و آن‌ها همیشه به من چیزی می‌آموزند. خاطرات مردان اشاره به پاسخ‌ها دارد، ولی خاطرات زنان درباره پرسش‌هاست. اکثر نویسندگان مرد می‌خواهند در خاطراتشان خوب به نظر برسند و جایگاهی در نسل‌های آینده داشته باشند، درحالی که بسیاری از زنان می‌دانند که آینده یعنی آن‌چه که دارد اتفاق می‌افتد. درحالی‌که شما به این‌که زنان می‌خواهند در لحظه زندگی ‌کنند توجه ندارید، آن‌ها به آینده بی‌توجه نیستند.

+ متنِ کاملِ گفت‌وگو با ایزابل آلنده را این‌جا بخوانید.

دوباره یک کتاب بد خوانده‌ام؛ یک کتابِ خیلی‌خیلی‌خیلی‌خیلی‌خیلی بد!

جالب این‌که از کتابِ موردنظر در بخش کودک و نوجوان شانزدهمین جشنواره‌ کتاب فصل تقدیر شده است! فکر می‌کنم رسالتِ جایزه‌ی کتاب فصل این است که نوع و سبکِ خاصی از ادبیات را معرّفی کند که اصلاً ادبیات نیست.

کارهای خوب امروز* عنوان این کتابِ خیلی‌خیلی‌خیلی‌خیلی‌خیلی بد است. نویسنده ایده‌اش را از باوری مذهبی گرفته که می‌گوید: «هر آدمی دوتا فرشته دارد. یک فرشته که کارهای بد او را می‌نویسد و یک فرشته که کارهای خوب او را می‌نویسد.»نویسنده کی می‌باشد؟ خانوم محدثه رضایی.

من اسمِ نویسنده را نشنیده بودم. توی شناس‌نامه‌ی کتاب نوشته‌اند متولّد ۱۳۶۱ است. با خودم گفتم لابد کتاب اوّلش است. ولی بعد که از آقای گوگل‌پرس‌وجو کردم فهمیدم که نه و زهی خیالِ باطل و چرا فکر می‌کنم همه مثل من دچارِ بی‌عرضه‌گی و کمبود اعتماد‌به‌نفس‌اند؟

رضایی نوشتن را از ۱۰ سالگی شروع کرده و اوّلین کتابش را در ۱۶ سالگی چاپ کرده. توی اخباری که درباره‌ی کتاب‌های رضایی بود، خودش بیش‌تر آثارش را موفق ارزیابی کرده بود. روی چه حسابی؟ به دلیل هم سن بودن خودش با مخاطبانش، نوعی هم‌حسی در آنها وجود دارد؛ به گونه‌ای که حتی آثاری از نخستین تالیفاتش را که خودش آنها را قبول ندارد، با اقبال و درک خوبی از سوی کودکان مواجه شده‌اند.

واقعاً؟ نمی‌دانم.

از رضایی کتاب‌های جشن تنبلی، پلنگ صورتی بالدار، فواره‌های دل من، تولدم مبارک و پشت صحنه‌ی داستان‌های من چاپ شده که من هیچ‌کدام را نخوانده‌ام مگر همین کتاب کارهای خوب امروز که خیلی‌خیلی‌خیلی‌خیلی‌خیلی بد بود.

گفتم که رضایی ایده‌ی کتاب را از کجا آورده. آره، ایده را آورده و بعد چی کار کرده؟ سعی کرده با درنظرگرفتنِ کارهای روزانه‌ی یک بچّه در زندگیِ عادی داستان بنویسد. حالا توانسته؟ نه، نتوانسته. اگر تحصیلاتِ رضایی در رشته‌ی ادبیات فارسی (آن هم کارشناسی‌ارشد) نبود و نخوانده بودم که علاوه بر نوشتن، در دانش‌گاه تدریس می‌کند. آن هم چه درسی؟ داستان‌نویسی! می‌گفتم او حتّا نمی‌داند داستان چیست؟ ولی با این سابقه‌ی تحصیلی و کاری (تازه، او دبیر بخش مخاطبان مجله‌ی «سلام بچه‌ها» و مسئول شعر مجله «ماهک» بوده و حالا هم دبیر ادبیات ایران و جهان نشریه‌ی آفرینه مربوط به سازمان تبلیغات اسلامی حوزه‌ی علمیه‌ی قم است) فکر می‌کنم او باید یک چیزهایی درباره‌ی عناصر داستان و اصول نوشتن بداند. نویسنده مجموعه‌ای از یادداشت‌های پراکنده‌اش را در این کتابِ خیلی‌خیلی‌خیلی‌خیلی‌خیلی بد گنجانده که هر یادداشت شامل چند پاراگراف است درباره‌ی یک موضوع. چه موضوعی؟ مثلاً جاروکردن برگ‌های درخت، قصّه‌گفتن برای خواهر کوچک، کمک‌کردن به صغری خانم و از این‌جور کارهای عادی. آن‌چه این یادداشت‌های پراکنده را به هم ربط می‌دهد یک راویِ مشترک است؛ دخترکی کم‌سال که مثلن دارد درباره‌ی کارهای خوبی که انجام داده و کارهای خوبی که می‌تواند انجام بدهد توی دفترش می‌نویسد. کتاب از نظر نوع روایت و یا طرح داستان هیچ جذابیّتی ندارد. درواقع، کارهای خوب امروز اصلاً طرح ندارد. داستان هم نیست. یک‌سری متن است پُر از اشکال‌های ویرایشی و نگارشی و حرف‌های خیلی‌خیلی‌خیلی تکراری. نمی‌فهمم مخاطب کودک باید با چیِ این کتاب ارتباط برقرار کند و اصلاً آیا ممکن است هیچ کودکی این نوشته‌های غیرجذّابِ بی‌ماجرای کشدارِ بی‌مزه را بخواند؟

*ناشر مؤسسه‌ی بوستان کتاب است و گروه سنّی مخاطب، جیم و دال.  

+  یک کتاب بد (درباره‌ی ساپروفیت نوشته‌ی رفیع افتخار)