چهار ستاره مانده به صبح

شروع یک رؤیای نو

به سلامتیِ بچّه‌های شاسکول و شهرهای باسکول

یا رأی منو پس بده!

«پروفسور اسکولسکی، پروفسوری کاملاً معمولی است؛ مثل پروفسورهایی که برعکس سر بزرگ‌شان، جثّه‌ای ریزه‌میزه دارند و با ریش پروفسوری و سر کچل و عینک ته استکانی و حواس پرت‌شان، فقط می‌خواهند هر روز اختراعی جدید تحویل بشریّت بدهند.
ژنرال پیسکولسکی هم ژنرالی کاملاً معمولی است؛ مثل ژنرال‌هایی که برعکس حوصله‌ی کم‌شان، ستاره‌ها و قبه‌های روی دوش‌شان زیاد است و با شکم گنده و سبیل از بناگوش دررفته و تعلیمی طلاکوب‌شان فقط دنبال این هستند که هر روز و با کوچک‌ترین نق‌ونوقی، جنگی تازه به پا کنند.»*

این پروفسور معمولی و ژنرال معمولی شخصیّت‌های شوخ و شنگِ مجموعه داستانی هستند از فریدون عموزاده خلیلی به نام «پروفسور اسکولسکی و ژنرال پیسکولسکی»** که شامل سه داستانِ کوتاه است؛ عینک پروفسور و موشک ژنرال، شهردار و دستگاه الفباربا مانیتیک.

داستان‌های «پروفسور اسکولسکی و ژنرال پیسکولسکی» به‌صورت طنز نوشته شده‌اند، امّا با زیرساخت‌های اجتماعی. یعنی علاوه‌بر این‌که خواننده را به خنده می‌اندازند، بیان‌گر مسائلِ انسان در جهانِ مدرن نیز هستند. نویسنده با رویارویی پروفسور و ژنرال به‌عنوان دو شخصیّتِ اصلیِ داستان به‌نوعی تقابل علم و قدرت (بخوانید زور) را مطرح کرده و با خلق موقعیّت‌های طنز، لحظه‌های خوش‌آیند و لذّت‌بخشی را برای مخاطب ساخته است. البته، شوخی و خنده جنبه‌ی آشکارِ داستان است و نویسنده در لایه‌های زیرین متن هدفِ دیگری را دنبال می‌کند. فریدون عموزاده خلیلی نویسنده‌‌ای است که علاوه‌بر دغدغه‌های جدّی در زمینه‌ی فرهنگ و ادب، در عرصه‌ی اجتماع و سیاست نیز چهره‌ا‌ی شناخته‌شده‌ است و پیش‌تر با ایده‌ی روزنامه‌ی آفتابگردان تلاش کرد تا کودکان و نوجوانان را به مشارکت‌های سیاسی و اجتماعی دعوت کرده و آن‌ها را نسبت به مسائل روز حساس سازد. وی در داستان‌های «پروفسور اسکولسکی و ژنرال پیسکولسکی» نیز زبانِ طنز را برای بیان انتقاد به کار گرفته است؛ انتقاد نسبت به منشِ انسان امروزی، قوانین و مناسباتِ اجتماعی. او با ذاتِ خود‌خواه انسان و تمایلِ پنهان و آشکارِ وی برای خشونت شوخی می‌کند و به اتفاق‌های جامعوی و سیاسی اعتراض می‌کند.

راوی در هر سه داستان از این مجموعه، دانای کل است و زبانِ اثر روان و صمیمی و امروزی است که در علاقه‌مندی مخاطب به پی‌گیری ماجرا مؤثر است. موضوع‌های کتاب آشنا هستند، ولی داستان‌های «پروفسور اسکولسکی و ژنرال پیسکولسکی» با شخصیّت‌پردازی و پرداختِ خوبِ نویسنده دیگر تکراری نیستند. مثلاً؟ شاید برای شما هم پیش آمده که در بانک، یکی جلوی‌تان را گرفته و خواسته تا فیشِ واریز پول را برای‌اش پُر کنید و با این‌که سؤال نکرده‌اید، خودش توضیح داده که سوادش را فراموش کرده و بعد هم زده زیر خنده. عموزاده خلیلی برای نوشتن داستانِ اوّل کتاب از این ایده استفاده کرده و در معرّفیِ اسکولسکی، او را به‌عنوان پروفسوری که دانشمندی‌اش به عینک‌اش بند است و نه به مُخ و مغز و سلول‌های خاکستری‌اش! می‌شناسیم و او درست زمانی‌که باید فرمول فوق‌سرّی «موشک نوترونی» را به ارتش تحویل دهد عینکِ خودش را گم می‌کند و سپس، ژنرال پیسکولسکی (به‌عنوان فرمانده‌ی ارتش) وارد داستان می‌شود تا عینکِ پروفسور را پیدا کند و طرح گسترش می‌‌یابد. بله، نویسنده به مددِ تخیّل قوی و توانایی‌اش در دیگرگونه نگریستن از یک موضوع ِ آشنا داستانِ تازه‌ای ساخته که با موقعیّت‌های طنزش به اثری جذّاب مبدّل شده است.

«شهردار» نام داستانِ دوّم کتاب است که ماجرای آن از ستاد انتخابات آغاز می‌شود. این‌بار پروفسور اسکولسکی و ژنرال پیسکولسکی رقیبِ هم‌دیگر هستند و قرار است با توجّه به رأی اکثریّتِ مردم یکی از این دو به‌عنوان شهردار انتخاب شود، امّا رأی‌های پروفسور و ژنرال یکی شده درحالی‌که جمعیّت شهر براساس آخرین سرشماری فرد است! در ادامه‌ی داستان، خواننده با جست‌وجو پی رأی گم‌شده سرگرم می‌شود تا این‌که درنهایت، تعرفه‌ی رأی پیدا می‌شود ولی چه پیداشدنی! می‌پرسید چه‌طور؟ جداً می‌پرسید چه‌طور؟ پس، پیش‌نهاد می‌کنم کتاب را بخوانید و از ماجرا باخبر شوید، چون داستان سوّم هم درباره‌ی یکی از اختراع‌های عجیب و غریبِ پروفسور اسکولسکی است؛ یک‌جور ماشین مغناطیسی که کلمات را از ذهنِ آدمی می‌رُباید؛ دستگاه الفباربا مانیتیک. جالب نیست؟ امّا کاربرد این دستگاه چیست؟ الفباربا مانیتیک هر چی الفبا و کلمه در وجود انسان است، هورت می‌کشد و زبان را به یک تکّه گوشت فاسد و مغز را به یک تکّه گچ بوگندو تبدیل می‌کند! یک‌جور ناهنجاری که پروفسور آن را «هشتبلفو» می‌نامد و ژنرال پیسکولسکی سعی می‌کند از آن به‌عنوان یک سلاح جنگی استفاده کند! و واقعاً چرا استفاده نکند با این کاربردِ هراس‌انگیزِ دستگاه الفباربا مانیتیک؟

به‌نظرمن، ماجراهای «پروفسور اسکولسکی و ژنرال پیسکولسکی» پیش‌بینیِ سرنوشتِ انسان در سال‌های دورِ آینده است و که نویسنده تلاش کرده وجه غم‌انگیز آن را با طنز تلطیف کند. ازاین‌رو، پشت‌ِ پرده‌ی کمدیِ حاکم بر فضای این کتاب، یک‌جور زندگیِ پُر از هول و هراس در سایه‌ی پدیده‌ای خوف‌ناک به نام جنگ جریان دارد و خواننده با انسانِ غارت‌گرِ نسل‌های بعد آشنا می‌شود که نسبت به خویش هم محبّت و مروّت ندارد و حتّی معجزه‌ی کلمات را از زندگی‌اش دریغ کرده، به سکوت و رخوت تن می‌دهد.

*از متن پشت جلد کتاب

**نویسنده: فریدون عموزاده خلیلی. تصویرگر: راشین خیریه. نشر افق. چاپ دوّم، ۱۳۸۸٫ ۶۰ ص. قیمت ۱۲۰۰ تومان

«سلام» خسته است. دوست ندارم قصّه‌ام را زود تمام کنم. می‌ترسم مرا برگرداند به اتاقم. می‌ترسم مجبور شوم سر سفره‌ی هفت‌سین بنشینم و به عکس بچّه‌ها خیره شوم. می‌ترسم نغمه زنگ بزند و بگوید که من بچّه‌هایش را …

کاش نغمه می‌فهمید که همه‌ی دختر کوچولوها گنجشک می‌شوند و همه‌ی پسر کوچولوها گنج.

چند روز است فقط توی دفترچه‌ام می‌نویسم: زل زده‌ام به دیوار سفید … زل زده‌ام به دیوار سفید. راستی …*

کتاب را که دست گرفتم، اوّل تورّق کردم و نوشته‌های بُلدشده‌ی ته هر فصل را خواندم. نویسنده اسمش را نوشته با تاریخ و چند کلمه‌ای درباره‌ی وقتِ نوشتن یا ماجرایی که در داستان تعریف کرده است. مثلن؟ مثلن ته فصلِ پنجم تاریخ زده «دوم بهمن» و بعد نوشته «سرم درد می‌کرد از شب قبل ولی با لذّت نوشتم» سرآخر هم نوشته «مریم» که یعنی خودش؛ مریم حسینیان.

خُب، به نظر من خیلی لوس بود.

بعد با خودم گفتم هر چه‌قدر هم لوس باشد، تو باید کتاب را بخوانی. باید؟ آره. اوّل باید بود، ولی بعدش اگر مرا می‌دیدید! نمی‌توانستم کتاب را دو دقیقه بگذارم کنار، بروم دست‌شویی. من از کِی بود این‌طوری یک‌نفس کتاب نخوانده بودم؟ آن هم کتابِ سخت.

یعنی چی؟ آخر، داستان بهار برایم کاموا بیاور ** از این روایت‌های خطی ِ سهل و ساده نیست. یک رُمانِ مدرنِ ذهنی‌ست پُر از رفت و برگشت‌های زمانی. راوی زنِ جوانی‌ست که انگار دچار پریشانیِ روانی شده است. چرا؟ سرِ تصادف. زن رانندگی می‌کرد توی خیابان، بچّه‌های خواهرش هم توی ماشین بودند و بعد، تصادف می‌شود و بچّه‌های خواهره کشته می‌شوند  و «نگار» زنده می‌ماند و سرزنش‌های خواهر و داغِ آن طفلکی‌ها و عذاب وجدانِ خودش و …. اسم زن «نگار» است؟

نمی‌دانم. تاجایی که یادم هست هیچ‌کسی در هیچ‌کجای داستان راوی را صدا نمی‌زند. نگار هم اسم دخترِ شیرخواره‌ی راوی‌ست. بچّه دارد خودش؟ آره، یکی نگار و یکی هم بنیامین که بزرگ‌‌تر است، پنج یا شش ساله. خُب؟  گیج‌تان کردم. نه؟

ببینید؛ داستان از کجا شروع می‌شود، از صفحه‌ی ۵، فصل ۱ که راوی دارد می‌گوید شوهرش آن‌ها را آورده وسط برهوت. کجا؟ یک روستای دورافتاده‌ی خالی از سکنه که خب من واقعن نفهمیدم روستا کجای ایران است؟ نزدیکِ تهران یا مشهد؟ مهم است؟ روستاهه مهم است چون بیش‌تر وقایع در آن‌جا اتفاق می‌افتد و آن شخصیت‌های وهم‌آلودِ داستان، نسترن خانوم و سلام و دو زنِ گم‌شده و …. در مختصات این مکان معنا پیدا می‌کنند.

داشتم می‌گفتم، شوهره می‌خواهد کتاب بنویسد و زن و بچّه‌اش را می‌آورد توی برهوت. که چی؟ که فضای داستان این‌جاست و غیر از این‌جا نمی‌تواند بنویسد. بعد، نسترن خانومی وارد ماجرا می‌شود که زنِ نسبتن پیری‌ست در هم‌سایگی آن‌ها. درواقع، تن‌ها هم‌سایه‌ی آن‌ها. زن شک می‌برد به نسترن و شوهرش، که نکند صنمی دارند با هم؟ در خلالِ این، متوجّه می‌شویم که راوی و شوهرش کجا با هم آشنا شده‌اند و چه‌قدر رفته‌اند جلسه‌های داستان‌خوانی و بعد افتاده‌اند به دامِ عاشقی و عروسی و …. بعدش؟ انتظار دارید تا ته داستان را تعریف کنم؟

نه. تعریف نمی‌کنم. فقط می‌گویم که بهار برایم کاموا بیاور زبانِ خوبی دارد و ساده و روان است. باوجود از هم‌گسیختگیِ ذهنِ راوی، خواننده از خط اصلی ماجرا پرت نمی‌شود. شخصیّت‌‌های داستان هم دوست‌داشتنی هستند. مخصوصن خانواده‌ی کوچکِ چهارنفره‌‌ای که راوی درباره‌اش حرف می‌زند به شدّت زنده‌اند. جدای فضای خانوادگی، نویسنده در خلقِ فضاهای عاشقانه و هم‌چنین ایجاد هول و هراس در خواننده هم موفّق بوده است. حضور شخصیّت‌های فرعی همگی به‌جا است و در فضاسازی و شخصیّت‌پردازی کمک می‌کند. لابُد همین است که باعث می‌شود میان آن همه توهم و هذیان باز بفهمیم ماجرا چی به چی و کی به کی است؟ نه؟

دیگر؟

گفتم روایتِ غیرخطی‌ رُمان را دوست داشتم؟

بعد این‌که، فکر می‌کنم داستان نمادین است. من یادِ چی افتادم؟ یادِ کیمیاگرِ پائولو که دنبالِ گنجِ شخصی‌اش بود. حالا بگذریم که من اصلن از پائولو خوشم نمی‌آید و کتابِ  مریم حسینیان شرحِ سلوک‌/پریشانی ِ دیگری‌ست و من به نویسنده تبریک می‌گویم بابتِ کتابِ خوبش، لذّت بُردم از خواندنش و پیش‌نهاد می‌کنم شما هم بهار برایم کاموا بیاور بخوانید.

*صفحه‌ی ۱۷۹

** تهران؛ کتابسرای تندیس، چاپ اوّل: ۱۳۸۹٫ ۱۸۰ صفحه. قیمت ۳۶۰۰ تومان.

«می‌توانم انتخاب کنم که فعّال و پر جنب‌وجوش و شاد باشم یا منفعل و بدبین و افسرده، یا حتّی با تعلیقی میان این دو حالت خود را آزار بدهم.»

«در نهایت مهم‌ترین هدفم این بود: یاد گرفتن این‌که در برابر غرغرها و گلایه‌های زمخت آدم‌ها چگونه رفتار کنم، توهین‌ها را چگونه پس بزنم، چگونه باشان مثل خودشان تا کنم.»

پل استر (Paul Auster)

اوّل‌بار «مرجان بصیری» و شهره یک ‌نفره*‌اش را از یک مصاحبه‌ای شناختم که هیچی ازش یادم نیست مگر هم‌این دو؛ یک اسم و فامیلی با عنوانِ کتابی که از قرار مجموعه داستان است و البته، یک عکس. عکسِ خودِ مرجان. طبیعی‌ست وقتی از مصاحبه چیزی یادم نیست یعنی حرفی توجّه‌ام را جلب نکرد درعوض، عکسِ مرجان. اگر بدانید من چه‌قدر از قیافه‌ی دختره خوش‌ام آمد. چه جوری بود؟ بلد نیستم توصیفش کنم، ملاحتِ معصومِ خوبی داشت که متواضع هم بود. چرا این حرف را می‌زنم؟ از روی ظاهربینی‌ام. این‌قدر غیرمنطقی! بعد، کتاب‌اش را چندوقتِ قبل خریدم و امشب هم خواندم. اسمِ کتاب یک طوری بود که خیال می‌کردم بهترین داستان نویسنده باید هم‌این شهر یک‌ نفره باشد. از این حدس‌های الکی که بعد حال‌ِ آدم را می‌گیرد که هی چرا این‌جور فکر کردی آخر؟ البته نه به این شدّت! چون داستانِ این‌قدر بدی هم نبود.

کتاب مجموعه‌ای‌ست از ده داستانِ کوتاه که یکی‌شان به داود غفّارزادگان و خوبی‌هایش تقدیم شده است؛ داستانِ نادیا. حالا نه این‌که داستان درباره‌ی او باشد یا ربطی به مردها داشته باشد یا چی … اصلن. اصلن یک چیزِ پرتی‌ست که آدم هی فضولی‌اش می‌آید بفهمد چرا داستان به غفارزادگان تقدیم شده و یک سؤال ذهنیِ دیگر، چی می‌شود که آدم یک داستان را به کسی تقدیم می‌کند؟ بگذریم، این داستان درباره‌ی دختری‌ست به نام نادیا که خانواده‌ی ناجوری دارد و خودش هم بیش‌تر به‌خاطر دلقک بودن موردتوجّه دوستانِ خود (اعم از پسر و دختر) است. راوی دخترِ دیگری‌ست به سن و سالِ نادیا که نادیا در یک مهمانیِ دوستانه بلایی سرش درمی‌آورد و بعد، … بعدش بماند برای وقتی که کتاب را خواهید خواند.

نویسنده‌ی کتاب زن است و بیش‌تر داستان‌ها تحت‌تأثیر این جنسیّت از زبانِ زن‌ها روایت می‌شوند. علاوه‌بر فضای زنانه، بیش‌تر شخصیّت‌های داستانیِ مرجان (انگار دوستمه) هم دچار یک‌جور آشفتگیِ ذهنیِ عمیق هستند که یا از تن‌هایی‌ست یا از افسردگی و غم‌زدگی. زبانِ نویسنده ساده و روان است و داستان‌هایش هم خوش‌خوان. به‌علاوه‌ی این‌که ایده‌های مرجان برای نوشتن را دوست داشتم. مثلن، هم‌این داستانِ نادیا، آن‌ها، خانه‌ها، اژدها. دیگر؟ اسم‌گذاریِ داستان‌هایش را می‌بینید؟ یک داستانی هم در این کتاب است به نام «رؤیای نو». خُب؟ خُب، هیچی. می‌خواستم بر عنوانِ داستان تأکید کرده باشم. خلاصه‌اش را می‌خواهید؟ کلیک کنید این‌جا. من حال ندارم تعریف کنم.

نمی‌دانم این‌که کتابی جایزه گرفته یا نامزد جایزه شده باشد برای‌تان مهم است یا نه؟ محض اطلاع می‌گویم که شهر یک‌ نفره یکی از سه نامزد اصلی جایزه‌ی گلشیری هم بوده است. چه سالی؟ نمی‌دانم والله و برای من این موضوع اهمیّتی ندارد چون  کتابِ مرجان را دوست داشتم.

+ درباره‌ی شهر یک‌نفره بخوانید؛ این‌جا و این‌جا و این‌جا و این‌جا.

*تهران: انتشارات ققنوس. چاپ اوّل ۱۳۸۷، ۸۷ صفحه، قیمت ۱۴۰۰ تومان.

ـ آیا اساساً فرمول و قاعده‌ای وجود دارد تا به کار بست و رمان‌نویس خوبی شد؟
ـ نودونه درصد ذوق و استعداد، نودونه درصد انضباط و نودونه درصد کار و کوشش. رمان‌نویس هیچ وقت نباید از کارش راضی باشد. اگر آدم فقط در حد توانش خوب باشد که هنری نکرده. همیشه رویا و هدفت باید بالاتر و والاتر از آن‌چه می‌دانی در توانت هست، باشد. جوش نزن تا فقط از معاصرت یا گذشته‌ات بهتر باشی، سعی کن از خودت بهتر باشی. هنرمند موجودی است که ارواح او را هدایت می‌کنند. البته او نمی‌داند که چرا آن‌ها او را انتخاب کرده‌اند و معمولاً هم آن‌قدر سرش گرم کارش هست که نمی‌پرسد چرا… هنرمند رویایی در سر دارد و این رویا او را عذاب می‌دهد و تا وقتی که نتوانسته به نحوی از شر آن خلاص بشود، لحظه‌ای آرامش ندارد. در این هنگام هنرمند همه چیزش را یعنی غرور، آبرو، امنیت، محترم بودن، شادی همه چیز را، از یاد می‌برد؛ تا این که اثرش را بنویسد.

ـ آیا فقدان امنیت، آبرو، شادی، و غیره تأثیری مهم بر خلاقیت هنرمند نمی‌گذارد؟
ـ این‌ها مهم است، فقط برای آرامش و رضایت خود او، اما هنر در پی آرامش و رضایت نیست.

ـ آیا نویسنده نباید از نظر اقتصادی تأمین باشد؟
ـ نه، نویسنده به تضمین مالی احتیاج ندارد. نویسنده فقط یک قلم می‌خواهد و چند تا ورق، همین.

ـ بعضی از مردم می‌گویند که با وجود این‌که گاهی دو یا حتی سه بار نوشته‌های شما را خوانده‌اند، چیزی نفهمیده‌اند. برای آن‌ها چه توصیه‌ای دارید؟
ـ چهاربار بخوانند.

ـ ممکن است لطفاً بگوید که چه‌طور نویسنده شدید؟
ـ آن‌وقت‌ها در «نیواورلئان» زنگی می‌کردم و برای این که گه‌گاهی کمی پول درآورم، هرکاری می‌کردم. درهمان‌جا با «شروود اندرسن» آشنا شدم. من و او بعدازظهرها در اطراف شهر گشت می‌زدیم و با مردم صحبت می‌کردیم. غروب‌ها هم دوباره هم‌دیگر را می‌دیدیم و می‌نشستیم به گفت‌وگو. البته هیچ‌وقت صبح‌ها او را نمی‌دیدم. «اندرسن» صبح‌ها از مردم کناره می‌گرفت و کار می‌کرد. روز بعد باز کارمان همین بود. همان‌موقع بود که به خودم گفتم که اگر زندگی نویسنده‌ها این طوری است، من هم بهتر است نویسنده شوم.

{+}

«هیچ‌ یک از استبداد‌ها اشتباه نکرده‌اند: نوشتن و خلق داستان‌ها در ورای ظاهر بی‌آزار خود، روشی برای تجربه‌ی آزادی و دادخواستی بر علیه همه کسانی – چه مذهبی و چه لائیک – است که خواستار برانداختن‌شان هستند.»

ماریو بارگاس یوسا

«هرچیز به قیمتی می‌ارزد. یک گِرده نان به پشیز؛ دو گِرده به دو پشیز؛ امّا چیزی نیست که به زندگی بیارزد!»*

اوقاتی هست در زندگانی، آدم بی‌پول می‌شود و خُب، برای این‌که دخل و خرجِ خودش را جور کند و درعین‌حال بهش خوش بگذرد باید کاری کند. من چی کار می‌کنم؟ مثلن به‌جای این‌که رفت‌ام به تهران را هم با تاکسی بروم، می‌ایستم کنار جاده منتظر اتوبوس و این‌یعنی هزارتومان صزفه‌جویی و بعد، به جای انقلاب می‌روم ونک که مطمئن باشم کتاب‌فروشی ندارد. البته، این روش حالا دیگر فایده ندارد چون این بهمنی‌ها آمده‌اند عدل یک کتاب‌فروشی زده‌اند توی میدان ونک به چه عظمتی! بعد من می‌روم توی کتاب‌فروشی و هی همه‌ی قفسه‌ها را زیر و رو می‌کنم پی کتابِ ارزان که مثلن با آن هزارتومان پس‌انداز بخرم. گوشِ شیطان کر، گاهی کتابِ خوب هم پیدا کرده‌ام.

هفته‌ی قبل باید یک ساعتی منتظر می‌ماندم تا هولدرلین بیاید و خُب، هوا سرد بود و من فکر کردم توی کتاب‌فروشی‌ها بچرخم تا هم خودم گرم شوم و هم سرم. کجا رفتم؟ کتاب‌فروشی امیرکبیر که هم بزرگ است و هم بخاری دارد. هی چرخ زدم بین قفسه‌ها و کتاب زیر و رو کردم و دو خط خواندم، پنج صفحه ورق زدم تا این‌که کتابی پیدا کردم از بهرام بیضائی که قیمت‌اش ۶۵۰ تومان بود؛ آهو، سلندر، طلحک و دیگران.

آهو، سلندر، طلحک و دیگران فیلم‌نامه‌ای‌ست در سه اپیزود (۱٫ آهو ۲٫ سلندر ۳٫ طلحک و دیگران) که این‌جا درباره‌ی اپیزودِ آخر مفصّل نوشته‌اند. فضای فیلم‌نامه روستایی‌ست و از آن حکایت‌های مرسوم بین ارباب و رعیّت‌های قدیم، و البته حضور ِ جدّی آقای مرگ آن هم نه به شکلِ طبیعی و در اثر پیری و بی‌ماری و درد و مرض بل‌که، از پی غارت و خیانت و … خلاصه کنم، داستان کلّن درباره‌ی جنایت‌های بشری است.

کتاب را انتشارات روشنگران و مطالعات زنان چاپ کرده، سال ۱۳۸۱ و شصت و چهار صفحه دارد.

*صفحه‌ی یازده

«من داستان نوشته شده و چاپ نشده زیاد ندارم. کلاً من زیاد داستان نمی‌نویسم اما یه داستان رو بسیار می‌نویسم. یعنی من واقعن به جادوی بازنویسی اعتقاد دارم. لاشه‌ی یک داستان رو شما با یه بازنویسی می‌تونید به یه شاهکار تبدیلش کنید. شما تو هر بازنویسی به یه عالم امکان و انتخاب جدید می‌رسید و این باعث می‌شه که به اون کنه اتفاقی که شما تو بار اول نوشتید پی می‌برید. اولین نوشتار یه داستان مث یه جرقه کوچولو می‌مونه، به خاطر همینه که ما مثلن رمان‌های بزرگ دنیا رو نگاه می‌کنیم می‌بینیم خط کلی داستانیشون یه چیز خیلی سادس. یه دانشجویی یه پیرزن رباخوار رو می‌کشه و یه سری مسائل جنبی ذهنی و عاشقانه هم براش پیش میاد. این جنایت و مکافاته؟ وقتی می‌ری تو کتاب و دست جادوگر داستایوفسکی بهش می‌خوره می‌شه یه عظمتی مثل جنایت و مکافات.»

{+}

بَر و روی کتاب را دوست ندارم. آن خورشیدِ لوس با مکعبِ خاکستری روی پس‌زمینه‌ی سفید چه ربطی دارند به هم و در سطح بعدی، به کتاب؟ شاید هم زیادی فلسفی‌ست که من نمی‌فهمم و یا کلن بی‌معنی‌ست. هان؟ به‌هرحال، حتّا اسمِ «ابراهیم حقیقی» دلیل نمی‌شود که من از طرح روی جلدِ لاتاری، چخوف و داستان‌های دیگر* خوش‌ام بیاید. درعوض، کتاب دوست‌داشتنی‌ست و خواندنی.

لاتاری، چخوف و داستان‌های دیگر مجموعه‌ای‌ست از ۷ داستان با ۶ مقاله درباره‌ی داستان از شرلی جکسن، ریموند کارور، آن بیتی، آن تایلر، جان آپدایک، توبیاس ولف و کازئو ایشی‌گورو با ناتالیا گینزبورگ، کارترین آن‌پورتر، جودی اوپنهایمر، نورا افرون، شروود آندرسن و جی‌ مک‌اینرنی.

کتاب دو مقدمه دارد؛ یکی با عنوان «زنده باد داستان کوتاه!» که مفصّل است و دیگری مقدمه‌ای‌ست بر چاپ دوّم کتاب و هر دو به شدّت آموزنده. مدرس‌صادقی می‌نویسد «این کتاب تجلیلی از داستان کوتاه و ادای احترامی‌ست نسبت به این فرم.» و تأکید می‌کند که بهترین داستان‌های نویسندگانِ یادشده را در این کتاب آورده و خُب، وقتی آن‌ها را بخوانید اذعان خواهید داشت که بلی. صحیح است؛ هفت داستان از بهترین داستان‌های دنیا و چه‌قدر هم خوب.

«جی مک اینرنی» نویسنده‌ی یکی از مقاله‌های آخرِ کتاب است که درباره‌ی «ریموند کارور» نوشته و عادت نویسندگی و اخلاقِ معلّمی ِ او. من این مقاله با مقاله‌ی «ناتالیا گینزبورگ» را خیلی دوست داشتم که درباره‌ی نوشتن است و این‌که چه‌طور شد که خودش نویسنده شد؟ او می‌گوید که اوائل بدجوری دلش می‌خواست مثل یک مرد بنویسد و از این‌که کسی از روی آن‌چه می‌نویسد بفهمد که زن است وحشت داشت و بعد‌تر متوجّه شد که زن‌ها چیزهایی درباره‌ی بچّه‌هاشان می‌‌دانند که مردها هرگز نمی‌دانند و این آگاهی شروعِ تازه‌ای بود تا او درباره‌ی چیزهایی بنویسد که می‌داند.

درباره‌ی عادت و اخلاقِ کارور هم حرف‌های خوبی در کتاب آمده که جا دارد آدم رونوشت بدهد به آن‌هایی که کارگاه و کلاس داستان برپا می‌کنند بل‌که کمی یاد بگیرند چه‌طوری معلّمِ قابل‌تحملّی باشند.

به عقیده‌ی «جی مک اینرنی» یک جنبه از آن‌چه کارور می‌خواست به ما بگوید – این بود که ادبیات را می‌توان از روی مشاهده‌ی دقیقِ زندگیِ واقعی ساخت، هرجا و به هرصورتی که این زندگی جریان داشته باشد، حتّا اگر فقط عبارت باشد از یک شیشه‌ی سُس گوجه‌فرنگی روی میز و تلویزیونی که درحال زرزرکردن است. ص ۱۵۱

«در مقام معلّم نویسندگی هم کارور برخورد راحتی داشت. فکر نمی‌کرد که کار او این است که توی ذوق کسی بزند. حرفش این بود که کسی که با وجود همه‌ی ناملایماتِ ریز و درشت تلاش می‌کند نویسنده شود به‌اندازه‌ی کافی توی ذوقش می‌خورد، و این را به وضوح از روی تجربه می‌گفت. ص ۱۵۳

کارور در کارگاه، با همه‌ی داستان‌ها با احترام برخورد می‌کرد – با تک‌تک آن‌ها طوری رفتار می‌کرد که انگار موجوداتی زنده‌اند، شاید کمی بیمار باشند یا لنگ بزنند، امّا به‌هرحال می‌شد تیمارشان کرد و راه‌شان انداخت. ص ۱۵۵

کارور می‌گفت معلّم خوب چیزی‌ست مثل یک وجدان ادبی، صدای دوستانه‌ی نقّادی که توی گوشت می‌پیچد. ص۱۵۶

* ترجمه‌ی جعفر مدرس‌صادقی، تهران: نشر مرکز. چاپ پنجم ۱۳۸۷، ۱۸۳ صفحه، قیمت ۲۹۵۰ تومان.