«مهمترین مشخصهی یک فیلمنامهنویس خوب اعتماد به نفس است. اینکه خودش بداند چه چیزی را میخواهد و چه چیزی را نمیخواهد. یعنی، اگر تمام دنیا جمع شوند و بگویند یک فیلم خوب است، ولی او نپسندیده باشد باز اعتنایی نخواهد کرد. فیلمنامهنویس خوب کسی است که مستقیماً دنبال آن چیزی که میخواهد میرود. نه آن چیزی که دیگران میگویند که باید بخواهد یا نه آن چیزی که خیال میکند میخواهد. یعنی، وقت خودش را تلف نمیکند. کمتر مطالب نظری میخواند و بیشتر با فیلمها و داستانها سروکار دارد. در کار دیدن و خواندن اهل پرخوری نیست. به جای اینکه همهچیز را بخواند یا همه فیلمها را ببیند و در جریان همهچیز باشد به آن غذایی که مناسب معده و هاضمهی اوست قناعت میکند. آن فیلمهایی که با روحیهی او جور درمیآید را میبیند و آن داستانهایی که با روح او تناسب دارد را میخواند. این فیلمها و داستانها را بارها و بارها و در موقعیتهای متفاوت میبیند و میخواند. از روی سناریوهایشان مشق مینویسد. یعنی، کار را ازسختترین راهش انجام میدهد و به خودش دلداری نمیدهد که فرمولها را حفظ کند و از یک راه میانبر به نتیجه برسد.»
«نوشتن یک رمان یکی از آن آرزوهایی بود که هیچوقت نمرد. وقتی نوجوان بودم به مادرم تمام آن چیزهایی را که میخواستم باشم می گفتم، که خیلی هم بودند. بیشتر آن آرزوها در طی این سالها از بین رفتند، اما این یکی هیچوقت نابود نشد. من از زمانی که ۱۳ ساله بودم به نویسندگی مشغول بودم. الان وقتی که اتاقم را تمیز میکنم به بعضی از شعرهای زمان کودکیام برمیخورم و خندهام میگیرد. نویسندگی تنها خواست ثابت زندگیام بود. وقتی بچه بودم همیشه فکر میکردم که یک شاعرم تا زمانی که تمامی انشاهایم در مدرسه خوانده شدند؛ زمانیکه معلم و همکلاسیهایم به آنها واکنش نشان دهند متوجه قدرت فوقالعاده کلمات در یک داستان شدم.»
«من نمیگویم که نویسنده نباید سیاسی باشد. یک نویسنده اینروزها فقط میتواند سیاسی باشد، اما دقیقاً به همین دلیل است که او نمیتواند در خدمت یک حزب یا یک ایدئولوژی قرار بگیرد. او نه فقط به خاطر اثرش که میبایست فراتر باشد از مجموعهای از پیامهای درست، اندیشهها و نظرات، بلکه به خاطر یک امر بنیادینتر نباید خود را در خدمت ایدئولوژیها قرار دهد: ما همه وقتی میتوانیم وظیفهمان را درست انجام دهیم که فقط به کار خودمان بپردازیم. نویسندگی با فلسفیدن یا اعتراض به نابسامانیها و حماقتها تفاوت دارد. البته باید توجه داشت که نویسنده فقط هنگام نوشتن است که باید این محدودیتها را بپذیرد. کارش را که تمام کرد، میتواند به هر آنچه که دلبستگی دارد عمل کند و به هر حزبی که به آن علاقه دارد بپیوندد.»
«من به معضل «از دست دادن» علاقه دارم و دلم میخواهد ببینم مردم چطور با این معضل کنار میآیند. چون وقتی کسی را از دست میدهید همهچیز تغییر میکند. وقتی کسی که عاشقش بودید، یا به هر تقدیر برایتان مهم بوده، اتفاقی برایش میافتد، مجبورید ناگهان با زندگی جور دیگری مواجه شوید. مجبورید خودتان را از نو و از طریق خاص و عمیقی بسازید و از نو کشف کنید. من علاقهای به کمدیهای اجتماعی ندارم و دلم میخواهد شخصیتهایم با این سؤالهای اساسی روبهرو شوند. دلم میخواهد انسانی بنویسم و بهنظرم تا وقتیکه با مشکلاتِ از دست دادن دلدادهای مواجه نشویم، بهخوبی نمیفهمیم که چه کسی هستیم. زندگی خوب پیش میرود و میشود ازش لذت برد، امّا برای نوشتن موضوعهای مهمتری هم وجود دارد.»
+ متنِ کاملِ گفتوگو با پل استر را اینجا بخوانید.
«دنیایی که در ادبیات قرن نوزدهم خلق میشود کم و بیش شبیه دنیایی است که در آن زندگی میکنیم. علاوه بر این، آدم به راحتی میتواند خود را در آن داستانها غرق کند. در داستانی که از ابزار سنتی پلات، ساختار و شخصیتها استفاده میکند اطمینان خاصی وجود دارد. از آنجا که در کودکی زیاد کتاب نخوانده بودم به شالوده محکمی نیاز داشتم. شارلوت برونته با ویلت و جین ایر، داستایوفسکی با آن چهار شاهکار بزرگ، داستانهای کوتاه چخوف، تولستوی با جنگوصلح و خانه متروک، و پنج رمان آخر از شش رمان جین آستن؛ اگر اینها را خوانده باشی شالوده بسیار محکمی برای خود ساختی.»
چه چیز زندگیتان را با علاقه بیشتری به یاد میآورید؟
مثل بیشتر آدمهایی که دوران کودکی خوب و خوشی داشتهاند، دوران کودکیام را با بیشترین علاقه به یاد میآورم. به نظرم خیلی آدم خوشبختی بودم که دوران کودکیام به آن شکل بوده، چون من در شرایط غیر عادی و منزوی که چیزهای «مادی» زیادی دور و برم نبود، بزرگ شدم؛ ولی همین شرایط خاص باعث شد که مطالعه و نویسندگی در من پرورش یابد. خانواده من برای قصهگویی و مطالعه کتاب ارزش زیادی قائل بودند.
چیز مهمی هم بوده که موجب افسوس و پشیمانی شود؟
همه ما آدمها اگر شرایط کمی متفاوت بود، ممکن بود به شیوههای دیگری زندگی کنیم. خیلی افسوس میخورم که قدم بلندتر نشد، یا خواننده اپرا نشدم، ولی به هر حال در مورد هیچ کدام از اینها هم کاری از دست من بر نمیآمد.
+ متنِ کاملِ گفتوگو با مارگارت اتوود را اینجا بخوانید.
نویسندهها آن بخشی از حقیقت را بیان میکنند که پشت هر دروغی پنهان شده است. برای یک روانکاو مهم نیست شما دروغ بگویید یا راست. چون دروغ به همان اندازه جالب و آشکارکننده است که سخن راست هست. من به آن دست نویسندههایی که ادعا میکنند دربارهٔ خودشان، زندگیشان و دربارهی دنیا همهی حقیقت را میگویند بدگمانم. من حقیقتی را میپسندم که در آثار نویسندههایی است که خودشان را یک دروغگوی بزرگ مینمایانند.
هر روز مینویسید یا روزهای خاص و در ساعات مشخص؟
: از نظر تئوری دوست داشتم هر روز کار کنم. اما هر روز صبح، هر بهانهای که فکرش را بکنید اختراع میکنم تا کار نکنم: بیرون کار دارم، باید خرید کنم، روزنامه بخرم. راستش اینطوری است که جوری برنامهریزی میکنم که صبحها را تلف کنم. اما تا عصر دیگر خودم را آمادهی نوشتن میکنم. دوست داشتم نویسندهی روزکار بودم، اما تا وقتی که اینطوری صبحها را حرام کنم نویسندهی عصرکار به حساب میآیم. میتوانم شبها هم بنویسم. اما اگر این کار را بکنم نمیخوابم. برای همین از این کار دوری میکنم.
همیشه پروژهی خاصی دارید؟ منظورم چیز خاصی است که تصمیم بگیرید رویش کار کنید؟ یا بهطور همزمان روی چند چیز با هم کار میکنید؟
: نه، همیشه چند تا کار را با هم میکنم. فهرستی دارم که طبق آن دوست دارم بیست تا کتاب بنویسم. من نویسندهای هستم که بدون تصمیم قبلی و ناگهانی مینویسد. خیلی از رمانها یا داستانهای کوتاه من یادداشتهای پراکندهای هستند که کنار هم قرارشان دادهام. بیشترشان کتابهایی هستند که یک ساختار کلی دارند اما درواقع از نوشتههای پراکنده تشکیل شدهاند. اینکه یک ایدهی اولیه باعث نوشتن یک کتاب شود برای هر نویسندهای مهم است. من زمان زیادی را صرف درست کردن ساختار یک اثر کردهام و برای هرکدام طرحهای جانبی زیاد ساختهام که بالأخره یا جزئی از اثر شدهاند یا نشدهاند. خیلی از این طرحها را دور انداختهام. چیزی که سرنوشت یک کتاب را مشخص میکند نوشتن آن است؛ آن چیز نهاییای که روی کاغذ میآید. برای نوشتن یک داستان زیاد عجله نمیکنم. اگر ایدهای برای نوشتن پیدا کنم از هر بهانهای که فکرش را بکنید استفاده میکنم تا از نوشتن آن کتاب منصرف شوم. من اگر قرار است کتابی پر از داستان یا نوشتههای کوتاه بنویسم، باید بدانم که هر داستان نقطهی آغاز خودش را دارد. این فقط مربوط به نوشتن داستان نیست. حتی اگر بخواهم مقاله هم بنویسم خیلی آهسته این کار را میکنم. اما بدتر از این، اگر بخواهم مطلبی توی روزنامه بنویسم، همین مشکل باعث میشود از نوشتنش منصرف شوم.
+ متنِ کاملِ گفتوگو با ایتالو کالینو را اینجا بخوانید.
چطور نوشتن خاطرات شخصی، شما را به سمت نویسنده شدن سوق داد؟
: خاطره نوشتن مرا وادار به مکثکردن میکند تا با دقت به یاد بیاورم؛ در حقیقت این یک تمرین است. در یک خاطره من به خود، به زندگی، به کسانی که بیش از همه دوستشان دارم در آیینهای صاف مینگرم. در خاطره، احساسات اهمیت بیشتری نسبت به حقایق دارند و برای صادقانه نوشتن باید با اهریمن درونم نبرد کنم. در هر خاطره درباره خودم چیزهایی آموختهام؛ چرا که هر کتابی بازتابی است از شخصیتی که دارم. من فکر میکنم که نوشتن خاطرات به شکل موثری باعث میشود که فرد یا نویسنده بهتری شوم. (شاید هم فکر احمقانهای باشد!)
آیا به نظر شما تفاوتی بین زنان و مردان در نوشتن خاطرات وجود دارد؟
: من ترجیح میدهم خاطرات زنان را بخوانم چون آنها آدمهایی صادق و اغلب معنوی هستند. با زنان بهتر میتوانم ارتباط برقرار کنم و آنها همیشه به من چیزی میآموزند. خاطرات مردان اشاره به پاسخها دارد، ولی خاطرات زنان درباره پرسشهاست. اکثر نویسندگان مرد میخواهند در خاطراتشان خوب به نظر برسند و جایگاهی در نسلهای آینده داشته باشند، درحالی که بسیاری از زنان میدانند که آینده یعنی آنچه که دارد اتفاق میافتد. درحالیکه شما به اینکه زنان میخواهند در لحظه زندگی کنند توجه ندارید، آنها به آینده بیتوجه نیستند.
+ متنِ کاملِ گفتوگو با ایزابل آلنده را اینجا بخوانید.
«… همیشه به کسانی که برایم نامه مینویسند یا حضوری از من سوال میکنند، بویژه کسانی که با نامهشان داستانی چهار، پنج صفحهیی میفرستند و مشخص است استعداد نویسندگی دارند، پیشنهاد میکنم هر چه سریعتر به نزدیکترین کلاس نویسندگی مراجعه و در آن ثبتنام کنند. اصلا مهم نیست معلمی که به شما درس میدهد چقدر کارش را بلد است و چقدر از شیوههای آموزش فنون نویسندگی سر درمیآورد. اینطور چیزها را کسی قرار نیست در کلاس به شما آموزش دهد. مهمترین مساله این است که شما آنجا تعدادی مخاطب جدی دارید که قصهتان را برایشان میخوانید و نکته اصلی که در این کلاسها یاد میگیرید این است که داستانی که نوشتهاید از نظر مخاطبان با چیزی که خود در ذهن داشتهاید بسیار تفاوت دارد. میبینید که اگر ۱۰ نفر داستانتان را بشنوند، در نهایت دو یا سه نفر آن چیزی را استنباط کردهاند که شما مدنظر داشتهاید. همچنین از این جمع دو یا سه نفر هستند که از داستان شما بیش از حد انتظارتان لذت بردهاند یا بدشان آمده. در این دورههاست که نخستین نقدهای جدی بر کارتان را میشنوید و این برای جوانانی که تازه کار نویسندگی را شروع کردهاند بسیار لازم است. هر نویسنده تازهکاری پیش خود فکر میکند «من نویسنده بزرگی هستم» و تحمل انتقاد و حمله به کارش را ندارد. در این کلاسها با چنین انتقاداتی که اتفاقا مهمترین عامل پیشرفت او خواهد بود آشنا میشود. نویسندگی بدون فعالیت جمعی مثل تلاش برای تبدیل شدن به یک فوتبالیست بزرگ بدون عضویت داشتن در هیچ تیمی است.»