«… من بسیار ساده و بیتجربه بودم و در عین حال غروری داشتم که هر نویسندهیی باید داشته باشد. به نظر من هیچ کس تا وقتی که غروری خودساخته نداشته باشد، تا وقتی در خود چیز خاصی نیابد که دیگران از داشتنش محرومند، نویسنده موفقی نمیشود. از این طریق است که به ایدهیی درباره تواناییهایتان دست مییابید، میتوانید چیزهای تازهیی درباره خود کشف کنید و به کار بندید. در حال حاضر من فکر میکنم به این حد از توانایی دست یافتهام، فکر میکنم میدانم حد و مرز تواناییهایم کجاست و چگونه باید آنها را به کار گیرم. وقتی فهمیدم حد تواناییهای من نویسنده شدن است، کاملا نتیجهیی را که از تامل در نفس به دست آورده بودم جدی گرفتم. البته باید بگویم شانس بزرگی که آوردم، این بود که در سن پایین به این نتیجه رسیدم. ۱۷، ۱۸ساله بودم که احساس کردم رسالتی دارم، باید در زندگی کار واحدی انجام دهم و به نتیجه برسانم و آن کار نویسندگی است. از آن روز به بعد حتی یک بار به ذهنم خطور نکرده که این کار را کنار بگذارم و به حرفه دیگری روی بیاورم. این کمک بزرگی بود.»
«… از اول تصمیم به داستاننویسی نداشتم، حتی با وجود آنکه بیشتر نویسندگان محبوبم داستاننویس بودند. کارم را با شعر و متون مختلف درباره موضوعات گوناگون شروع کردم که تعداد زیادی از آنها هم همان دوران چاپ شد. داستان هنوز جدی نبود اما پس از مدتی، به این نکته پی بردم که وقتی داستان مینویسم نوشتن برایم بسیار هیجانانگیزتر است. مثل سوار شدن بر اسبی وحشی است که نمیدانید قرار است شما را کجا ببرد. وقتی شروع به داستان نوشتن میکنید به جهانی رنگارنگ و سرشار از تخیل وارد میشوید، جهانی که تجربه حضور در آن به هیچ شکل دیگری به دست نمیآید. به این ترتیب بود که بالاخره داستاننویسی را انتخاب کردم. آماده شکست بودم. چون تجربه شکستهای مادرم و تلاش خستگیناپذیرش را داشتم، خودم را آماده کرده بودم که هیچکس داستانهایم را قبول نکند و با این وجود به کار ادامه دهم. یاد گرفته بودم داستانهایم را به قصد چاپ کردن ننویسم و منتشر شدن یا نشدن کارها برایم علیالسویه باشد. اما از سوی دیگر، نمیشد تا ابد به این شکل ادامه داد، پس پنج سال به خودم وقت دادم. اگر در پایان پنج سال به جایی رسیدم نوشتن را ادامه میدهم و اگر نه معلوم میشد داستاننویسی کار من نیست و به دنبال کار تازهیی میگشتم.»
«خیلیها را دیدهام که میگویند کتابی در دست نوشتن دارند ولی حتی یک کلمه از آن را ننوشتهاند. به نظر من برای نویسنده شدن باید نوشت. باید هر روز بنویسید. باید از آنچه که خوشتان میآید و نمیآید بنویسید؛ باید سمج و سرسخت باشید و همین طور باید زیاد بخوانید. باید چیزهایی را بخوانید که میخواهید مثل آن بنویسید، و چیزهایی را بخوانید که هیچ وقت دوست ندارید مثل آن بنویسید. من هر چیزی را از هر کس بشود، یاد میگیرم. دوست ندارم بگویم که از فلان نویسنده تأثیر مستقیم گرفتهام اما دلم میخواهد از هر نویسندهای که کتابش را میخوانم چیزی یاد بگیرم. به طرق مختلف میخوانم؛ موقع خواندن به صدا توجه میکنم به اینکه چطور آنها دیالوگ مینویسند، چطور تناقضات را برطرف میکنند، چطور ساختار و ریتم داستان را شکل میدهند و گاهی اوقات با دید انتقادی و اغلب با دید تحسینگری به نویسندگان واقعا بزرگ نگاه میکنم. بنابراین باید به نوشتن ادامه دهند. شاید بهترین توصیهای که میتوانم بکنم، نوشتن برای مخاطب درونیتان است. لحظهای که برای مخاطبان بیرونی مینویسید، فوراً کل فرآیند خلاقیت مخدوش میشود. من هر دو کتاب را به خاطر این که میخواستم برای خودم داستان بگویم، نوشتم. من واقعاً میخواستم بفهمم که چه اتفاقی برای امیر بعد از این که به دوستش خیانت کرد، میافتد. برای چه او به افغانستان میرود؟ امیر چه چیزی در آنجا مییابد؟ من میخواستم برای خودم بفهمم چطور روابط بین دو زن تغییر کرد. شما واقعاً باید آن را برای خودتان تعریف کنید و بعد از آن که آن را به اتمام رساندید امیدوار باشید که دیگران هم از آن لذت ببرند؛ فقط در طول مراحل نوشتن همه را بیرون نگه دارید و خودتان را در پناهگاه روحی و روانی قرار دهید.»
آیا تا به حال به بیماری سکوت در نوشتن مبتلا شدهاید؟
: بله تجربه این را دارم. زمانی میرسد که دیگر نمیتوانی بنویسی. هیچ حرفی نداری. از خدا کمک میگیرم. میدانم که بیمار شدهام. در این شرایط از روی موضوعات و سوژههایی که میبینم کپیبرداری میکنم. مطالبی تکراری تایپ میکنم تا این دوره تمام شود.
در طول نوشتن به خوردن خوراکی عادت دارید؟
: ناخنهای دستم را میجوم.
بهترین نصحیتی که از پدر و مادرت به یاد داری چه بوده؟
: به سمت دیگران سنگ پرتاب نکن.
اگر نویسنده نمیشدی، چگونه امرار معاش میکردی؟
: به احتمال بسیار زیاد راننده تاکسی میشدم. به نظرم این دو حرفه شباهتهای زیادی با هم دارند.
«جیسون والاس، نویسندهی تازهکاری که ۱۰۰ ناشر از چاپ اثرش سرباز زده بودند، به عنوان برندهی جایزهی کاستای سال۲۰۱۱ در بخش کتابهای کودکان معرفی شد.
این نویسندهی ۴۱ ساله با داستان «بیرون از سایهها» توانسته است با کسب این جایزه جا پای رولینگ و فیلیپ پولمن بگذارد.»
{+}
«– به یک جوونی که بخواد بره و مجموعه داستانش رو چاپ کنه چه توصیهای داری؟ به نظرت کجا ببره بهتره؟
اول چشمه. دو- سه تا ناشر خوب. اول چشمه، بعد ققنوس و ثالث. به نظر من…
اگه کتابت توی یک نشری رد بشه باید سعی کنی و یک کار دیگهای ارائه بدی. چون شروع و کارِ اول خیلی مهمه چون اگر دیده نشه باعث سرخوردگیت میشه. هم این که روند داستاننویسی تو رو تغییر میده. به نظرم کار باید این قدر قوی باشه که توی یکی از این نشرها چاپ بشه که بتونه دیده بشه.
– یعنی نظرت این نیست که کار اول رو بهصورت دستگرمی بده…
نه اصلاً. آدم باید با قدرت ظاهر بشه.»
{+}
ـ آیا اساساً فرمول و قاعدهای وجود دارد تا به کار بست و رماننویس خوبی شد؟
ـ نودونه درصد ذوق و استعداد، نودونه درصد انضباط و نودونه درصد کار و کوشش. رماننویس هیچ وقت نباید از کارش راضی باشد. اگر آدم فقط در حد توانش خوب باشد که هنری نکرده. همیشه رویا و هدفت باید بالاتر و والاتر از آنچه میدانی در توانت هست، باشد. جوش نزن تا فقط از معاصرت یا گذشتهات بهتر باشی، سعی کن از خودت بهتر باشی. هنرمند موجودی است که ارواح او را هدایت میکنند. البته او نمیداند که چرا آنها او را انتخاب کردهاند و معمولاً هم آنقدر سرش گرم کارش هست که نمیپرسد چرا… هنرمند رویایی در سر دارد و این رویا او را عذاب میدهد و تا وقتی که نتوانسته به نحوی از شر آن خلاص بشود، لحظهای آرامش ندارد. در این هنگام هنرمند همه چیزش را یعنی غرور، آبرو، امنیت، محترم بودن، شادی همه چیز را، از یاد میبرد؛ تا این که اثرش را بنویسد.
ـ آیا فقدان امنیت، آبرو، شادی، و غیره تأثیری مهم بر خلاقیت هنرمند نمیگذارد؟
ـ اینها مهم است، فقط برای آرامش و رضایت خود او، اما هنر در پی آرامش و رضایت نیست.
ـ آیا نویسنده نباید از نظر اقتصادی تأمین باشد؟
ـ نه، نویسنده به تضمین مالی احتیاج ندارد. نویسنده فقط یک قلم میخواهد و چند تا ورق، همین.
ـ بعضی از مردم میگویند که با وجود اینکه گاهی دو یا حتی سه بار نوشتههای شما را خواندهاند، چیزی نفهمیدهاند. برای آنها چه توصیهای دارید؟
ـ چهاربار بخوانند.
ـ ممکن است لطفاً بگوید که چهطور نویسنده شدید؟
ـ آنوقتها در «نیواورلئان» زنگی میکردم و برای این که گهگاهی کمی پول درآورم، هرکاری میکردم. درهمانجا با «شروود اندرسن» آشنا شدم. من و او بعدازظهرها در اطراف شهر گشت میزدیم و با مردم صحبت میکردیم. غروبها هم دوباره همدیگر را میدیدیم و مینشستیم به گفتوگو. البته هیچوقت صبحها او را نمیدیدم. «اندرسن» صبحها از مردم کناره میگرفت و کار میکرد. روز بعد باز کارمان همین بود. همانموقع بود که به خودم گفتم که اگر زندگی نویسندهها این طوری است، من هم بهتر است نویسنده شوم.
{+}
«من داستان نوشته شده و چاپ نشده زیاد ندارم. کلاً من زیاد داستان نمینویسم اما یه داستان رو بسیار مینویسم. یعنی من واقعن به جادوی بازنویسی اعتقاد دارم. لاشهی یک داستان رو شما با یه بازنویسی میتونید به یه شاهکار تبدیلش کنید. شما تو هر بازنویسی به یه عالم امکان و انتخاب جدید میرسید و این باعث میشه که به اون کنه اتفاقی که شما تو بار اول نوشتید پی میبرید. اولین نوشتار یه داستان مث یه جرقه کوچولو میمونه، به خاطر همینه که ما مثلن رمانهای بزرگ دنیا رو نگاه میکنیم میبینیم خط کلی داستانیشون یه چیز خیلی سادس. یه دانشجویی یه پیرزن رباخوار رو میکشه و یه سری مسائل جنبی ذهنی و عاشقانه هم براش پیش میاد. این جنایت و مکافاته؟ وقتی میری تو کتاب و دست جادوگر داستایوفسکی بهش میخوره میشه یه عظمتی مثل جنایت و مکافات.»
{+}
«معمولاً وقتی رمان و یا داستانی مینویسم هر رور صبح، همینکه هوا کمی روشن شود، دست بکار میشوم. در این وقت صبح کسی بیدار نیست که مزاحمت شود. هوا هم معمولا خنک و یا سرد است و همانطور که مینویسی آرامآرام گرم میشوی. اول مطالب روز قبل را میخوانی و بعد دنباله مطلب را مینویسی. معمولا روز قبل مطلب را جایی رها کردهای که در ذهنت میدانی بعد چه اتفاق خواهد افتاد. امروز را هم تا نزدیک ظهر، پیش از اینکه کاملا خسته شوی، مینویسی و درست جایی که قسمت بعدی داستان در ذهنت هست مطلب را رها میکنی. باید تا فردا صبح که کار دوباره آغاز میشود صبر کنی. فرض کنیم که شش صبح سرکار آمدهای، تمام طول صبح را قلم میزنی تا ظهر شود. شاید هم قبل از ظهر کارت تمام شود. وقتی کار تمام میشود احساس خالی بودن میکنی، خالی بودن همراه با ارضا. درست مثل وقتی با کسی که عاشقش هستی عشقبازی کردهای. دیگر چیزی آزارت نمیدهد، اتفاقی نمیافتد. دیگر هیچ چیز برایت معنای خاصی ندارد تا دوباره فردا کار را ادامه دهی. فقط برایت انتظار فردا کشیدن سخت است: فردا که دوباره کار را از نو آغاز میکنی.»
{+}
«کافی است که مردم تنهایت بگذارند و مزاحمت نشوند تا دست به قلم ببری و بنویسی. اگر جز نوشتن هیچ چیز دیگر برایت مهم نباشد، میتوانی در هر شرایطی بنویسی. البته واضح است که وقتی عاشق هستی بهتر از بقیه اوقات میتوانی کار کنی.»
{+}