چهار ستاره مانده به صبح

شروع یک رؤیای نو

:: در راستای چی دوست دارم، چی دوست ندارم

:: وصیحت، رو ساختم که به مرور زمان از دوست داشتنی‌ها و نداشتنی‌هام بگم.
حدود دو روزه دارم فکر می‌کنم که آیا باید همه رو یک‌جا بگم یا نه؟به من فرصت بده عزیزم. با خوشحالی این جمله ات رو در جواب دعوت سراسر محبّت و غرور آفرینت خوندم و فهمیدم که اگه بگم فعلن نه، نه تنها ناراحت نمی‌شی بلکه خوشحال هم می‌شی:”زحمتِ کشفِ اقلیم دیگری را دوست دارم. اگر دقّت کنید هر کسی، در هر بار حرف‌زدن با شما، دارد یک بخشی از خودش را فاش می‌کند برایتان… ” آرومم. آروم آروم منو بخون. اگه زنده بودم و گفتنم ادامه داشت.

:: حجم سبز : من تو رو دوست دارم از خودم بیزارم .حالا خوب شد؟

:: ای کاش همیشه کفن بپوشیم: نه من نمی‌نویسم …نه این که سرم شلوغ باشد …نه این که وقتم پُر باشد ..نه این که هوا بارانی نباشد …قلم سخت سُر بخورد یا کاغذ تحمّل شنیدن نداشته باشد …نه بحث بهانه‌ها نیست ……من یک دلیل خیلی خیلی محکم برای ننوشتن دارم ……کاغذ جایی برای این بهانه‌ی بلند بالا ندارد ….عذر ما را می‌پذیری نازنین …امّا یک چیز را خوب می‌دانم من رویا و دریا را دوست دارم ………….

:: یادداشت آقای گندم را اینجا بخوانید.

:: یادداشت خانوم جاده در دست تعمیر است را اینجا بخوانید.

:: یادداشت آقای غزلداستان را اینجا بخوانید.

:: از دعوتی‌های من می‌ماند آقای شب‌های روشن که هنوز حرفی نزده‌اند در باب نوشتن یا ننوشتن‌شان و خانوم چرخ و فلک که می‌نویسند به زودی … این یعنی، بچّه‌ها مُچَّکرم!

و امّا،چی دوست دارم، چی دوست ندارم‌های  حضرت ایشون که مختصر و مفید بود و بعدِ مدّت‌ها دست‌کم یکی ما رو خانوم نامید و آبی‌مان کرد و ما توی دل‌مان کلّی ذوق کردیم که یک سرکار خانوم چهار ستاره مانده به صبح آبی هستیم! (البته، چند روز پیش‌تر، خیاط جان نیز ما را با این عنوان خطاب کردند؛ آن دخترک که چهار ستاره کم دارد! ما آن بار هم کلّی ذوق کرده بودیم.) امّا، در میان دوست ندارم‌های  حضرت ایشون هم یک موردی بود که کلّی یک‌ حالِ دیگری کرد ما را!!! خُب، من دقیقن نمی‌توانم به هیچ طریقی خودم رو کنترل کنم و متأسفانه (شایدم خوشبختانه!) از این آدم‌هایی هستم که در جاهای عمومی با صدای بلند حرف می‌زنند یا می‌خندند! به شدّتِ شرمنده‌ی آقای فرجی! هم بابت این صدای بلندِ حرف و خنده‌مان و هم محبّتِ بی‌اندازه‌شان.

می‌خواستم بگویم، بنویسم چقدر خوب شد آقای هومن عزیز مؤدبانه عذر تقصیر نخواستند و ما را ارجاع ندادند به سمت راست بلاگشان که یعنی، از روزمرگی‌هایش نمی‌نویسد! آن وقت، تو رو خدا، شما این یادداشت را بخوانید، مثلن همین ابتدای آغازش را که نوشته‌اند: می‌خواستم بنویسم طبیعت را دوست دارم .. نشستن کنار آبشار .. محو شدن .. سکوت .. صدای آب که به روی سنگ‌ها می‌ریزد، حرکت ابرهای سفید در آسمان آبی ِ آبی،درخشش رنگ صخره‌ها .. و حرکت هماهنگ علف‌ها با باد.. مرا بُرد به دوران کودکی‌ام .. بچّه که بودیم در خانه‌باغ زندگی می‌کردیم .. جلویش دو باغچه‌ی بزرگ چمن بود؛ شاید نصف یک زمین فوتبال .. با چهار درخت بید سبز رنگ تنومند ..بوته‌های بلند رُز با رنگ‌های فروان .. باغچه‌های پُر از شمعدانی و اطلسی‌های رنگارنگ .. گل‌های شیپوری که از دیوار آویز شده بودند در مقابل تراس‌مان .. درختچه‌ی سیب‌های تزیینی که رنگ سیب‌ها قرمز و صورتی بود با بوی عطر محشر اندازه‌هاش از یک گوجه‌سبز کم‌تر بود .. خانه دیوار آجری نداشت؛ محصور بود با شمشادهای بلند .. خیلی خیلی بلند که درختان چنار هم بین‌شان بود .. تابستان‌ها در زیر درخشش آفتاب می‌توانستی زیر بیدها روی چمن لَم دهی.. گل‌ها را سیاحت کنی (از بوی عطرش حظ ببری) یا پروانه‌ها را .. می‌توانستی کلاغ‌ها را ببینی یا گنجشگ‌ها.. من همیشه عاشق نگاه کردن حرکت آب روی خاک بودم .. می‌توانستم به جوی پای آن دیوار سبز نگاه کنم که شلنگ آب را پایش گذاشته بودیم .. شاید هم می‌رفتم کنارش دستی در آب می‌زدم و اگر طبع کودکی‌ام بالا می‌زد، آب را گل می‌کردم و نظاره می‌کردم… خداییش، اگر گذرانِ عمر در چنین خانه‌باغِ خیال‌انگیزی یعنی روزمرگی، من زندگی نمی‌خواهم اصلن!

+ ادامه‌ی دوست‌داشتن/ نداشتن‌های آقای هومن عزیز (گندم) را اینجا بخوانید.

شلوار جیب‌دار دوست دارم؛ شش جیب، هشت جیب … هر چقدر تعداد جیب بیشتر که باشد، بهتر است. دوست دارم مانتویم هم جیب داشته باشد. دست‌کم دو تا جیب داشته باشد این هم. بعد، می‌ماند یک برگه، گوشی تلفن و کلید و یه کمی پول که می‌گذارم توی جیبم. از کیف استفاده نمی‌کنم مگر بخواهم بروم سرکلاس، کتابی، دفتری لازم باشد که با خودم داشته باشم. دوست دارم همین‌طوری بی بار و بندیل باشم همیشه. همیشه نمی‌شود امّا، … {گیرم، شبیه پسرها به نظر برسد. چی کار کنم خب؟!}

مانتویم را می‌پوشم با روسری. یک‌سال قبل‌تر همیشه روسری را ترجیح می‌دادم ولی الان، شال. رنگی باشد. گل منگولی ترجین. {ما در لباس پوشیدن فرهنگِ خودمان را داریم که خیلی شخصی است. کار نداشته باشید بهمان!}

پیاده‌روی را دوست دارم به خصوص در خیابان که شلوغ هم باشد تا حواسِ کسی نماند پی آدم و آدم بتواند هی نگاه کند مردم را که وول می‌خورند لابه‌لای هم. راه می‌روم بی‌هدف. سرگردانیِ تام. شادی غریبی دارد با خودش. قرار نیست جایی بروی، عجله هم نداری، برای خودتی. خودِ خودت. در اختیار ِ اختیار. {من اصولن با ولگردی و وبگردی حال می‌کنم. به خودم ربط دارد! شما دوست نداری نکن!}

شاید چیبس بخرم با طعم سرکه یا یک لیوان آب طالبی، شایدم شیرموز. دوست دارم وقتی راه می‌روم چیزی بخورم. هی بخورم و راه بروم و نگاه کنم و هی همین دوباره. گاهی هم، می‌ایستم جلوی ویترین مغازه‌ای، گل‌فروشی، کیف‌فروشی و کتاب‌فروشی اگر باشد می‌روم داخل. {من غذا دوست ندارم. هله هوله خورم. اصرار نکنین. هی نگین تو چرا غذا نمی‌خوری. نمی‌خورم خُب!}

این یکی لذّتِ شگفتی دارد؛ ایستاده‌ای در یک چاردیواری که از کف زمین تا نزدیکِ سقف پُر از کتاب است و من دلم می‌خواهد کتابی بردارم، بنشینم روی زمین، پاهایم را دراز کنم و پُشتم را تکیه داده باشم به قفسه‌ی کتاب‌های شعر و بروم در هپروتِ خودم. کاری که زمانِ دانشکده خیلی تکرار می‌شد. آن پُشت، توی مخزن، ردیفِ آخر که کتاب‌های داستان بود با شعر. همیشه دراز به دراز می‌افتادم آنجا و پخشِ زمین می‌شدم بی‌خیال. گاهی دانشجو که می‌آمد، خودم را جمع و جور می‌کردم و آن، انگاری خودش خجالت کشیده باشد، برمی‌گشت و لابُد با خودش هم می‌گفت دختره‌ی دیوانه! {این‌طوریاست دیگه! در قالب یک طرح پیشنهاد می‌شود به رئیس محترم کتابخانه‌ی دانشکده در باب نیازمندی‌های فرهنگی دانشجویان! بالاخره در هر نسلی، یک‌درصدی آنرمال یافت می‌شود!}

اگر پول داشته باشم دوست دارم کلّی کتاب هم بخرم و بزنم بیرون. اگر پول هم نداشته باشم، آنقدر می‌گردم تا کتابی پیدا کنم که قیمتش هزار تومان باشد یا کتاب‌ کودک برمی‌دارم از این دویست و پنجاه تومانی‌ها. {همین.}

از اتوبوس متنفرم. به خصوص در کرج. تهران که باشی فرق می‌کند. بالاخره مادّی‌اش را که حساب کنی، اینکه آدم بیست تومان پول بلیط بدهد یا هشتصد تومان برای تاکسی، یک فرق زیادی دارد با هم. {می‌بینین که منم می‌فهمم اینا رو!}

مترو را دوست ندارم دیگر. وقتِ دانشکده رفتن یک‌حالِ خوبی داشت. الان این‌طوری نیست دیگر. {گیرم پول نداشته باشم! من با مترو نمی‌یام تهران!}

دوست دارم بروم سر خیابان. سوار اوّلین ماشینی بشوم که از راه می‌رسد. معمولن حرف می‌زنم با راننده‌ای که سر صحبت را باز کند. گاهی ناحسابی که درمی‌آیند هی خودم را لعنت می‌کنم که دفعه‌ی آخرت باشد که این‌طوری سر خیابان، سوار هر ماشینی می‌شوی و حرف می‌زنی با راننده و … قیافه‌ی من دیدن دارد این جور وقت‌ها، به شدّت ترسیده‌ام و هی صلوات و تلاش برای اینکه آن ته مانده‌ی شهامتِ ظاهری‌ام را داشته باشم و لو نرود که هول کرده‌ام. من امّا، حرف زدن با غریبه‌ها را دوست دارم. شاید بس که مامانم سفارش می‌کرد توی بچگی‌ام حرف نزنم با کسی؛ حتّا دوست‌هایم. {هی نگین چرا دست برنمی‌داری از این کارات، تقصیر خودته، با همه دوست می‌شی یا هر چی … من کار خودمو می‌کنم به‌هرحال!}

تهران و خانه‌مان را وقتی دوست دارم که خلوت باشند. هیچ کُنجِ دلخواهی ندارم نه در تهران و نه در خانه‌مان؛ مگر {…} و این اتاق کوچکم. {آدم یه حرفایی رو دلش نمی‌خواد بگه. اصلن حرفِ مسخره‌ای هم باشه شاید. دونستن/ ندونستن شما هم توفیری نداره. دلم نمی‌خواد بگم. همین.}

دوست دارم یک خانه‌ی بزرگ داشته باشم در یک جزیره‌ی کوچک در میان آب‌های اقیانوسِ آرام و خودم تنها جمعیّتِ زنده‌ی آن جغرافیای شخصی‌ام باشم. دست‌کم برای سه سال. بعد، آقا هم تشریف بیاورد! {من یه روزی این خونه رو می‌خرم و همین قدر تنها و علّاف، سه سال تموم زندگی می‌کنم اونجا. دوست دارم. گیرم منطق نداشته باشد این کار، احساس دارد و آرامش البته!}

معیار و میزانِ عاشقیّت «خودم» هستم و بس. دو بار، دو نفر عاشقم شدند و هر بار آن نفر را باور نکردم که نکردم. هنوزم. گیرم هردوتاشان هم مُخ مرا خورده باشند بس که خواسته‌اند قانع‌ام کنند با حرف‌هایشان که با هر دوتاشان هم از دوازده شب تا شش صبح! هی فک زده باشم بلکه به این امید که حرفی بزنند تا باور کنم عشق‌شان را و بعد، … حق هم با کسی نبود الا خودم! نشان به آن نشان که اوّلی، … و دوّمی هم، … بماند! ولی، من عاشقِ آن نفر سوّم‌ هستم که بعدِ آن سه سال انزوا در جزیره، تشریفِ مُبارکش را می‌آورد حضرتِ آقا… {آقای موردنظر رو عشقه! تا کور شود هر آن که نتواند دیدن!}

بسیار دوست داشته‌ام مردم را و مردم هم مرا. اینکه، تأکید می‌کنم دوستانم سرمایه‌ی زندگی‌ام هستند برای این است که رفیق‌بازم. خیلی. فرقی هم نمی‌کند دختر و پسر، مرد و زن، پیر و جوان. کلّی تنوع دارند از همه نظر! هی به خودم می‌گویم غلط کردی بعد از این بخواهی با کسی دوست شوی مگر ندیدی که ….  حالا مگه من حالیم می‌شود اصلن! {من می‌تونم به خودم بگم چی کار کنم، چی کار کنم! شما امّا، نمی‌تونی. این رو بفهم!}

با این همه، دوست ندارم کسی قاطی زندگی من بشود. این حالت‌های منزوی‌گونه‌ی خلوت را بیشتر دوست دارم؛ کسی به کار آدم کاری نداشته باشد. برای همین گروه و مجمع و انجمن و … جذاب نیست برایم. و البته، محل کار! بیشتر از هر چیزی از مناسبات و تعاملات اداری متنفرم! {هی به من نگین چرا سر کار نمی‌ری!}

خیلی بچّه‌تر که بودم، دلم می‌خواست خیاط بشوم وقتی همه پی دکتر، مهندس شدن بودند. بچّه‌تر که بودم، دلم می‌خواست شاعر بشوم و باز همه پی دکتر، مهندس شدن بودند. بچّه که بودم، دلم می‌خواست روزنامه‌نگار بشوم. و باز همه پی دکتر، مهندس شدن بودند. من رفتم هنرستان، آن همه رفتند دبیرستان. من حسابداری خواندم تا دیپلم که بعد هم مددکاری اجتماعی خواندم و بعدتر، کارمند دانشگاه شدم و فعلن، ویراستار! آن همه ریاضی خواندند با تجربی تا دیپلم و بعد ازدواج کردند و بیشترشان بچّه هم دارند الان و دوست دارند بچّه‌هایشان دکتر و مهندس بشوند در آینده و من دوست دارم در آینده خانه‌دار بشوم. بچّه‌ام هم گور بابایش…. به من چه! {دلم همین سبک زندگی را می‌خواهد الان؛ خیلی خواندن و خیلی نوشتن و خیلی در خانه‌ماندن!}

با همه‌ی ناسازگاری‌هایم با مادرم، منم با بچّه‌ام همین‌طوری رفتار می‌کنم که مادرم با من. دست‌کم نتیجه‌اش رضایت‌بخش است! من از تکثیر ِ انواعِ خودم استقبال می‌کنم. یک‌وقتی دلم می‌خواست «علی» صدایش کنم. بعد شد «سامان» و بعدتر «نامدار» و «جهان‌یار» و «مهرداد» و … الان فقط بهش می‌گویم «هوی». مهربان که باشم شاید بگویمش «بچّه»! {مالِ خودمه! اختیارشو دارم! روان‌شناسی کودک هم به مقدار لازم پاس کرده‌ام. شما سواد روان‌شناسی‌تان گل نکند لطفن!}

شیشه شیر شیء مورد علاقه‌ی من است. نمی‌دانم بچّه که بودم چه حسی داشتم بهش. یادم هست ولی، سال سوّم دانشکده رفتم یکی برای خودم خریدم. سرپوش صورتی دارد و مزه‌ی پستونکش عالی است. شیر دوست ندارم. چای چرا. زیاد. چای شیرین درست می‌کردم با شیشه می‌خوردم. چند ماهی این‌طوری بود اوضاع. حالا، گل خشک ریخته‌ام توی شیشه، گذاشتمش کنار آن لباس نوزادی‌های سوغاتی که از مشهد خریده‌ بودم برای بچّه‌ام. {من عاشق بچّه‌ام! ازدواج هم می‌کنم.}

مشهد را دوست دارم. نه بیشتر از تهران. امّا، بدم نمی‌آید بروم آن سمت. حتّا، برای زندگیِ دائم. حس خوبی دارم آنجا که اینجا خبری از آن حس نیست. نمی‌دانم اثر نعمتِ حرم است یا … بگذریم. {اصلن، هر چقدرم مغرور و خودخواه و پُررو و فلان و بهمان هم باشد به کسی چه؟ دلم می‌خواد دوستش داشته باشم. دوستش دارم. معرکه است با همه‌ی غرور و خودخواهی و روی زیادش!}

تلاش می‌کنم بنده‌ی خوبی باشم برای خدا. امّا، انگاری گریزی نیست از مقادیری گناه. خصوصن، پای مردی اگر در میان باشد! {هر طوری دوست دارین فکر کنین، واسم اهمیّت نداره!}

نسبت به مرد همیشه آن‌طوری بوده‌ام که نسبت به زن. عادی. گاهی زیادی عادی. هیچ‌وقت حرف و حدیث و دوستی من با دیگران، مردها را می‌گویم، مسئله‌دار نبوده است برای خودم یا خانواده‌ام. برای هر گونه جسارت یا حماقتِ احتمالی‌ام یک مرز گذاشته‌ام، اگر شهامت داشته باشم آن را برای دیگری تعریف کنم پی‌اش را می‌گیرم. در غیر این صورت، دوست ندارم زندگی‌ام را با رازهای احمقانه‌ پُر کنم که هیچ نیستند الا یک‌سری اشتباه و احساس! {اینه!}

احساساتم را جدّی می‌گیرم. به شدّت معتقدم در هر صورتی باید ابراز شوند؛ محبّت، خشم، ترس، نفرت، … طبیعی‌اش این طوری است. برای همین است که اگر عالم و آدم هم گیر بدهند به خنده‌هایم، با صدای بلند می‌خندم. حالا نه اینکه، تحت کنترل باشد! کجا می‌شود هشت ریشتر خنده را که دارد آدم را می‌پُکاند خفه کرد توی دل؟ از ته دل می‌خندم. موضوع خنده‌داری اگر پیش آید. گریه هم که نگو! اشک دَمِ مَشک‌مان است همیشه و چقدرم سیلاب … خندیدن و گریستن را دوست دارم. داد و بیداد و دعوا کردن را هم. غلظتِ خشونت در خونم زیاد است به زیادی محبّت! {حساب کار خودتون رو بکنین. من ملاحظه‌کاری بلد نیستم!}

«دلِ من حالش خوشه … اصلن بلد نیست بگیره … ولی، خیلی تنگ می‌شه گاهی می‌ترسم بمیرم … امّا، بازم به خودش می‌آد و سوسو می‌زنه … باز حیاط خلوت سینه‌ام ُ جارو می‌زنه… می‌گمش تا کی می‌خوای عاشق بشی و بشکنی… به روی خودش نمی‌یاره… می‌پرسه بامنی…؟؟!! با کیم… با توی عاشق پیشه‌ی سر به هوا … با توی دیوونه‌ی در به در بی سر و پا … با تو که هر چی دارم می‌کشم از دست توئه … با تو که هر جا می‌رم مسیر در بست توئه … کی می‌خوای دست از سر آبروی من برداری… کی می‌خوای عقلی که دزدیدی سر جاش بذاری… کی می‌خوای بزرگ بشی، سنگین بشینی سرجات… سر به راه بشی و دنیا رو نذاری زیر پات…» ار دیروز بعدازظهر که خیاط این آهنگِ رضا صادقی را بلوتوث کرد برایم، تنها علاقمندی‌ام در عالم موسیقی همین است! از بابتِ شباهتِ مضمونِ شعر به خودم البته! {خودمو عشقه!}

مسخره‌ترین کار عالم این است که از کسی درباره‌ی خودش و شخصیّتش سؤال کنند. من دوست ندارم؛ نه سؤال کردن را و نه مورد سؤال واقع شدن را. زحمتِ کشفِ اقلیم دیگری را دوست دارم. اگر دقّت کنید هر کسی، در هر بار حرف‌زدن با شما، دارد یک بخشی از خودش را فاش می‌کند برایتان. سعی کنید آن ناگفته‌های دیگران را هم که می‌ماند آن سوی کلام‌شان بشنوید. یک‌وقتی می‌بینید آدم نشسته است و بی‌هوا خودش را عَلَنی شما می‌کند. برای بهتر شدن رابطه‌اش. برای کَم شدنِ زحمت‌تان. تنبل شده‌ایم به خدا. خیال می‌کردم اوضاع من خراب است. دیگران خراب‌تر هستند گویا. هزار رحمت به من و ناخوشی‌هایم که چقدر سرخوش‌ام هنوزم.  دوست موجود ارشمندی است. به زحمتش می‌ارزد اگر تحمّل کنید آن غربتِ ابتدا را تا آشنای هم بشوید. {گفتم دیگه.}

بهانه‌ی نوشتن این حرف‌هایم از اینجا می‌آید. آخر، ما نیز هم، در خوابگاه این رسم را داشتیم، می‌نشستیم دور هم و هرکی می‌گفت چی رو دوست داره و چی رو اعصابشه و دوست نداره و … اثراتِ مفید آن حرف‌هایمان، همین دوستی‌های شدید فعلی است با زهره، ملیحه، شیرین، زهرا، مریم … ووو … الان می‌فهمیم کی چه جوری است اخلاقش، احساش، عقایدش. چی رو دوست داره،  چی رو دوست نداره. گاهی رعایت می‌کنیم و گاهی سوءاستفاده! مثلن، الان کسی مانده که هنوز نفهمیده باشد من خوشم می‌آید از حرف زدن‌ با تلفن و بدم می‌آید از پیامک‌بازی و تک‌زنگ و …؟ هان؟ تو رو خدا؟ خجالت نکشید بگین؟!

خدا بیامرزد ارواحِ همان بلاگری را که بازی وبلاگی را باب کرد در این حدود. دست‌کم به کار این وقت‌های ما می‌آید که دچار یبوست نوشتن شده‌ایم (به قول آقا) قصدمان اجابتِ دعوتی بود که از ما به عمل آمد از طرف خانوم مهشاد خانوم برای بازی ترانه‌های دوست‌داشتنی

البته، مصلحت بر این بود که ما معذرت خواسته، تن به این بازی ندهیم وقتی دوست‌داشتنی‌های موسیقیایی ما طیف هچل هفتی است از آهنگ و شعرهایی که به تعبیر خاطره بعید است از ما!

ولی، در راستای آبروبَری از خودمان می‌نویسیم و اصلن خیالی نیست که ما همچنان به موزیک‌ها و ترانه‌های شاد کودکانه دل‌بسته مانده‌ایم و ترجیح می‌دهیم در وقتِ سرخوشی و هم ناخوشی هی موسیقی تیتراژ کارتون بابالنگ دراز را گوش کنیم و یا حنا دختری در مزرعه و چوبین، ویکی یا همان گربه‌ی آوازه خوان و شعرهای کلاه قرمزی رو! وقتِ عودِ جنگولک بازی هم نازی نازی و یکی پیدا شده صد مرتبه قشنگ‌تر و از این مزخرفات! باقی موسیقی‌ها و شعرهای جدی را هم می‌گذاریم هر وقت زهره می‌آید خانه‌ی ما، حظ ببریم از تلاش خواننده و ذوق شاعر و این ‌حرف‌هایش. تنها که باشم به قدر کافی اخمو هستم و آنقدر جدیّت دارم که باید در جهت تلطیفِ خودم فعالیت کنم. ضمن اینکه فیل ِ ما هی یادِ هندوستان کودکی‌مان می‌کند. دلمان شهربازی می‌خواهد! تشخیص روان‌شناسی‌اش شاید سؤء مصرفِ مکانیزم واپس‌روی باشد!

این یادداشت برای سوّمین بار نوشته می شود و اگر این سازمان برق و رایانۀ عزیز مشکل تازه ای را باعث نشوند، منتشر می شود تا لبیک گفته باشیم دعوتِ حضرتِ بزرگوارش را در پاسخ به این سؤال؛

کتابهایی که ناتمام گذاشته اید، کدام اند؟

برای من که عادتِ به امانت گرفتنِ کتاب از کتابخانه را از کودکی دارم و در جوانی به عود رسانده ام آن را، چه بسیار کتاب هایی هستند که به دلیل ضیقِ وقت، ناتمام رها کرده ام به امیدِ شاید وقتی دیگر … منتها، از این همه می گذرم که در حوصلۀ خودم نیز نمی گنجد اشاره به آنها و بسنده می کنم به قفسۀ شخصی کوچکِ خودم و مثلن، مادر نوشتۀ ماکسیم گورکی که بیشتر از دو سال است هی تلاش می کنم برای خواندن آن و هر بار، همان آخرین سطر از آخرین صفحه ای که خوانده ام (ص ۶۰) را دوباره مرور می کنم که پاول به مادرش می گوید‌: ‌” روح را خرد می کنن نه جسم رو … وقتی که با دست های آلوده به روح انسان دست می زنند از شکنجه هم دردناکتره.‌ ” و بعد، عطر کاهی صفحاتِ کتاب را می بلعم و می گذارمش کنار ِ خرمگس ِ لیلیان اتل وینیچ که محالِ ممکن است بخوانمش هیچ وقت! گیرم هۀ دنیا متفق القول باشند دربارۀ شاهکار بودن آن! ولی، من دوست ندارم این کتاب را.

دیگری، به سوی فانوس دریایی نوشتۀ ویرجینیا وولف است که سرنوشت غریبی داشته و هر بار، کتاب را از صفحه ای که باز شده خوانده ام تا پنج صفحه بعد از آن و الان نمی شود گفت خوانده ام آن را و یا نخوانده ام در واقع!

بماند که بیشتر از دو ماه است خانم دالاوی و کتابی دربارۀ رابعه عدویه را هم دست گرفته ام که ناتمام مانده اند فعلن و تا به سرانجام برسند یکی، دو هفتۀ دیگر زمان می برد و … ووو …

در پایان، دعوت به عمل می آید از دوستان (همه با هم به خصوص خیاط باشی خوبم، آوامین نازنین، خاطرۀ دل انگیز، هومن جانِ مهربان، شما دوست عزیز) تا دربارۀ کتاب های ناتمام خود بنویسند.

بعدن؛

+ مقاومت خیاط باشی

+ کتابهای ناتمام هومن

+ کتابهای ناتمام دوست عزیز ما

+ نیمه خونده های آوامین!!!

+ دیر امّا با علاقه …برای رؤیا… چهار ستاره مانده به صبح

:: مادر، ماکسیم گورکی(دانلود)

:: خرمگس، لیلیان اتل وینیچ (دانلود)

:: به سوی فانوس دریایی (کتاب نیوز)

حرف … حرف … حرف … به شدت حرف دارم توی دلم! محرم پیدا نمی شود اما … هنوز بای بسم الله را نگفته، می بینی پشیمان شده ام و انگشت گزیده ام بابت گفتن حرف نگفتنی ام …

با خودم مرور می کنم آن اشاره را که از سارا بود؛ عشق یعنی خوشبختی بی دلیل. یعنی رویاهای رام نشده… شده ذکر این روزهایم هی یادآوری اش … هی …

ده روز، شایدم هفت روز قبل تر ایمیل آمد که … باورتان می شود؟ من که نه! خداییش در همان شوک مانده ام هنوز! هی می خواهم زبان به دهان بگیرم اما، نمی شود … نمی شود نگفت که خدا با من به زبان اسکناس های دویست تومانی حرف نمی زند! اما، حرف می زند … می آید پایین، خم می شود تا قد من، در آغوش می گیردم سفت و سخت. اصلن هم خیالش نیست که این همان دختر بود … همان که روسیاهی همه عالم مانده به چهره  اش و … ووو … چقدر خوب است که خدا مثل هیچ کس نیست … چقدر خوب است که خدا مثل تو هم نیست … خدا به من توجه می کند… حواسش هست کسی از راه نرسد سنگ بزند، دل مرا بشکند … مواظب است کسی از راه نرسد، تیشه بزند به همۀ ریشۀ من … خدا می داند من تنهام، تنها نمی گذارد مرا …  دوست می دارد مرا … برای همین است که من به خدا نمی گویم او! صدایش می زنم تو … برای همین است که خدای من به رنگ سبز یا آبی نیست. نبوده هیچ وقت. خدا باید قرمز باشد و صورتی. درست شبیه اشتیاق، هیجان، عشق … و فقط به خودمان ربط دارد که من از کجای زندگی ام اشتباه گذشته ام و کدام خطایم هی تکرار می شود و چرا این گیسوانم آشفته است در باد و نمازم یک خط در میان و پایش بیفتد شاید … خدا دلش می خواهد مرا دوست داشته باشد با همۀ این کارها، خطاها، اشتباه ها، گناه ها و نمی گذاردم فی امان حرفها.

دلم می خواهد تا صبح فقط گریه کنم و هی بمیرم براش … برای خدا …

امشب، بی اندازه می خواهمش. دوستش دارم … امشب، …

” پیام اسکناس فرسوده‌ی دویست تومانی ” (دل نوشته‌ها – محمد درویش)

این یادداشت در بالاترین

در مجموع بازی را دوست ندارم بس که بازی می کنیم با خودمان، با دیگران به جای زندگی … مگر عشق بازی و رفیق بازی و همین همبازی شدن با بانو که خود نوعی زندگی ست!

چهار ستاره مانده به صبح هنوز ۹۰ روزه هم نشده است. اینجا بیشتر مکان بود برایم تا از آن خودِ آشفته و پریشان و افسرده و … فلان و فلان شده ام بنویسم. آن خود را بگذارم رو به روی آن منِ دیگرم تا دوباره کشف کنم اقلیم گستردۀ وجودِ خویش را. این روزها، به آرامش، ایمان، عشق، یقین و خویشتنِ سابقِ خود رسیده ام که بزرگ بود و وسیع و سر به زیر و سخت! بعد از این بهترین حرفهایم، یادداشتهایم را می‌نویسم. قول.