خدای من!
مشکن ساقهی امید و آرزوی مرا.
مناجات شعبانیه
شروع یک رؤیای نو
خدای من!
مشکن ساقهی امید و آرزوی مرا.
مناجات شعبانیه
– در قضایت خیرم را بخواه و در قَدَرت، برکاتت را بر من فروریز تا آنجا که تأخیر را در تعجیلهای تو و تعجیل را در تأخیرهای تو نپسندم. آنچه را که پیش میاندازی، دلم هوای تأخیرش را نکند و آنچه را که بازپس مینهی من را به شکوه و گلایه نکشاند.
– ای آنکه در ازاء ناسپاسی من، محرومم نکرد و تدارک حرمان ندید؛ خطاهای من گسترش یافت، ولی رسوایم نساخت؛ گناهانم عظیم شد، ولی آبرویم را نبرد؛ لغزشهایم فزونی گرفت و او پردهی حیثیتم را ندرید. من را غرقه در نافرمانی خویش دید ولی شهره به بدنامیام نکرد.
– در تنهایی صدایش کردم و جمعیتم بخشید.
– چهگونه ممکن است به ورطهی نومیدی بیفتم دراینحال که تو مهربان و صمیمی جویای حال منی؟
– چهگونه ممکن است تو خوبم نکنی، وقتی که شفا در دستهای توست و خوبی متکی به تو …
– خدای من! تو چهقدر به من نزدیکی با این همه فاصلهای که من از تو دارم.
«سیدمهدی شجاعی»
پی.نوشت)؛ نمیدانم الان در چهجور رابطهای هستیم. قبول، این منام که سرسنگینام و تویی که هی ناز مرا میکشی، من ابرو بالا انداخته، لب و لوچه آویزان میکنم. بااینحال، هنوزم مؤمنام به حرفی که میگوید «اگر تنهاترینِ تنهایان شوم باز هم …» فکر کردم امروز آشتی کنیم با هم، صبورترینِ من …
«… بگو خداست که شما را از سختیها نجات میدهد و از اندوه میرهاند.»
سورهی انعام، آیهی شصت و چهارم
«آن که خواندمش در استیصال، و یاریام کرد و آنچه داده بود، از من باز پس نگرفت.»
پی.نوشت)؛ من بلد نیستم این کارها را و تلویزیون هم نگاه نمیکنم و خیالاَم براین بود که فردا، وقتِ دعای عرفه است و امروز نشسته بودم و مرور میکردم آیههای دعا را، عینهو بچّههایی که هی مزه مزه میکنند حرفشان را، نقشه میکشند و برنامه میچینند تا بعد، یکطوری خواستهشان را بگویند برای پدر و مادرشان که ردخور نداشته باشد قبولاَش و همین دیگر، دعا را خواندم تا رسیدم به اینجا، همین سطری که نوشتهام این فوقِ پینوشتام و دلام بابت همینجای دعا حالی به حالی شد. دیگر باقیاش را نخواندم و «خیاط» که تلفن زد تازه فهمیدم همین امروز وقتِ دعای عرفه بود و من … حسِ نوشتن ندارم به علی. دلاَم پیادهروی میخواهد با مسجد امام اصفهان را. +
إِنَّ الْإِنسَانَ لَفِی خُسْرٍ، قبول! کمی دلگرمی بده حالا. خستهام خدا
دعایی که خدا برای خاطر ِ عزیز من هدیه کرد
«ای خدایی که گره ناگواریهای عالم به او گشایش مییابد، ای خدایی که سختیهای جهان به او آسان میگردد، ای آنکه برون شدن از غم و اندوه به حقیقت شادی و خرّمی از او درخواست میشود، مشکلات عالم پیش قدرتت رام گردند و اسباب وجود هر چیز به لطف و کرمت نظام یافته است و قضا به قدرت تو جاری شده و هر چیز عالم به ارادهی تو امضاء میگردد، پس هر چه بخواهی به مجرد خواست بدون فرمانت اطاعت کند و هر چه بخواهی به صرف اراده بدون نهیت منزجر گردد. تو را در مهمّات عالم میخوانند و به درگاه تو در پریشانیها تضرّع و زاری میکنند و هیچ درد و رنج و پریشانی دفع نشود مگر آنکه تو مندفعگردانی و برطرف نشد از آنها جز آنچه تو برطرف کنی و ای خدا گران حوادثی به من رسیده که مرا درهمشکسته و پریشانحال ساخته و مشکلاتی بر من وارد آمده که مرا به رنج و غم افکنده و به قدرت تو آن امور بر من وارد آمده و به اقتدار تو بر من رو آورده پس غمی که تو آوردی کسی دیگر نتواند برد و مشکلی که تو فرستی غیر از تو نتواند زایل کرد و دری که تو بربندی دیگر نتواند گشود و اگر بگشایی نتواند بست و آنچه را تو مشکل کنی کسی آسان نتواند ساخت و آنکه را تو خوار سازی کسی یاری نتواند کرد پس درود فرست ای خدا بر محمد و آل او و بر من به فضل و احسان در وسعت و آسایش بگشا و به قدرتت در قلبم لشکر همّ و غم را درهم شکن و به من در آنچه شکایت از آن دارم حسن ظّن و خوشبینی عطا فرما و شیرینی صنعت را در آنچه درخواست میکنم به من بچشان و از جانب خود به من رحمت و گشایش و خوشگواری عنایت فرما و برای من از لطف خود از هر جا راه خروجی الهام فرما و مرا از کار ملازمت وظایف بندگیت و به جای آوردن سنن و احکامت به هیچ کار مشغول مگردان از حوادثی که به من رسیده سینهام تنگ و دلم پُر از همّ و غم گردیده و تو بر دفع آنچه بدان مبتلا و به آن گرفتارم توانایی پس تو آن غم و دلتنگیم را به کرمت زایل گردان و هر چند من مستوجب این لطف تو نباشم ای صاحب عرش بزرگ ای صاحب نعمت با کرامت پس تو قادری ای مهربانترین مهربانان. دعایم را اجابت فرما ای پروردگار عالمیان.»
خودمانیم، گیرم خلافِ قبل، روزه هم گرفته باشم این روزها، میدانی که دلاَم باهات نبود ولی. بیشتر بابت زندگیمان که اینطوری است؛ پُر از صداهای غمانگیز و همین صبحهای مضطرب. عینهو یکی، دو روز قبلتر که با صدای گریههای خودم بیدار شدم از خواب و تا یکی، دو ساعت بعدتر، هی گریه بود کارم پُشتِ کابوسی که زَهرهی مرا آب کرده بود در خودش.
پی.نوشت )؛ دلم شبِ قدر ِ پیش از موعد میخواهد. دلم مسجد و محراب میخواهد. دلم حرم میخواهد و عطر گلاب و خودی که گم میشود در ازدحام زائرهای پُرشتابِ پُرخواهش …
به یاد چلهنشینی اینجا
برای خاطرهی نیمهی شعبانِ شهریور ۱۳۸۵
و تبریک میلاد ِ حضرتش، صاحب زمان (عج)
خیال کن بنویسم بابونه!
کجا عطر تو میپیچد میان خلوتِ کوچهمان؟
خیال کن بنویسم ریحان!
یعنی تو میرسی به سرنوشتمان؟
خیال کن بنویسم ستاره …
خیال کن بگویم دوباره؛
قسم به ستاره چون فرود آید …
یعنی تو میآیی دستآخر؟
من که میدانم … نمیآیی دیگر …
این را از روی زندگی میگویم؛
زندگی، سختتر شده است این روزها …
و از رنگِ آسمان،
رنگی به چهرهاش مانده است آیا؟
میگویند؛
باران که میبارد، بهانه تویی…
گل که به غنچه مینشیند، علّت تویی…
زمین که میچرخد، قانون تویی…
من ولی، …
دستِ خودم که نیست آقا،
باورم نمیشود امّا!
نمیبینی شما؟
دخترک، طاقتش طاق شده است به خدا
چقدر هی دل گره بزند به پنجره؟
یا دخیل شود به هر چه آیه؟
یا سرگردان بماند پی نشانه؟
.
.
.
دیگر مُسجّل شده است برای ما
خواستِ دخترک هیچ اعتبار ندارد نزد شما!
چقدر نامه نوشت، هر شب گریست
دلخوش به اجابت، چشمانتظار ِ کمی حمایت
چقدر پشت پنجره نشست، شعر هم نوشت
شما امّا، …
حواست هست آقا؟
دیگر خبری نیست حتّا،
از آن ستاره در مخمل ِ خیال ما
یادت اگر مانده باشد،
گاهی ستارهای بود،
هی چشمک میزد به شما
شما نشسته بودی آنجا
کنار ِ دستِ خدایی،
که چشمهای سبزی داشت
و دست تکان میدادی
برای تنهایی کودکان ِ اینجا
من گفته بودم به شما
منتظرم بیایی آقا
دانه دانه ستاره هم که ببارد
آسمان، ماه که میخواهد؟!
شما امّا، توجّه نکردی
پُشتِ شب خانه کردی
دخترک را بیچاره کردی
دخترک را بیچاره کردی
دخترک را بیچاره کردی