«آن که خواندمش در استیصال، و یاریام کرد و آنچه داده بود، از من باز پس نگرفت.»
پی.نوشت)؛ من بلد نیستم این کارها را و تلویزیون هم نگاه نمیکنم و خیالاَم براین بود که فردا، وقتِ دعای عرفه است و امروز نشسته بودم و مرور میکردم آیههای دعا را، عینهو بچّههایی که هی مزه مزه میکنند حرفشان را، نقشه میکشند و برنامه میچینند تا بعد، یکطوری خواستهشان را بگویند برای پدر و مادرشان که ردخور نداشته باشد قبولاَش و همین دیگر، دعا را خواندم تا رسیدم به اینجا، همین سطری که نوشتهام این فوقِ پینوشتام و دلام بابت همینجای دعا حالی به حالی شد. دیگر باقیاش را نخواندم و «خیاط» که تلفن زد تازه فهمیدم همین امروز وقتِ دعای عرفه بود و من … حسِ نوشتن ندارم به علی. دلاَم پیادهروی میخواهد با مسجد امام اصفهان را. +
مداد رنگی در 08/12/08 گفت:
من فدای این دل تو و حال و هوایش
زهره در 08/12/10 گفت:
سلام رفیق!امیدوارم که خوب و خوش باشی.
اما رفیق زود قضاوت کردی!!!