چهار ستاره مانده به صبح

شروع یک رؤیای نو

bw

«آن که خواندمش در استیصال، و یاری‌ام کرد و آن‌چه داده بود، از من باز پس نگرفت.»

دعای عرفه

پی.‌نوشت)؛ من بلد نیستم این کارها را و تلویزیون هم نگاه نمی‌کنم و خیال‌اَم براین بود که فردا، وقتِ دعای عرفه است و ام‌روز نشسته بودم و مرور می‌کردم آیه‌های دعا را، عینهو بچّه‌هایی که هی مزه مزه می‌کنند حرف‌شان را، نقشه می‌کشند و برنامه‌ می‌چینند تا بعد، یک‌طوری خواسته‌شان را بگویند برای پدر و مادرشان که ردخور نداشته باشد قبول‌اَش و همین دیگر، دعا را خواندم تا رسیدم به این‌جا، همین سطری که نوشته‌ام این فوقِ پی‌نوشت‌ام و دل‌ام بابت همین‌جای دعا حالی به حالی شد. دیگر باقی‌اش را نخواندم و «خیاط» که تلفن زد تازه فهمیدم همین ام‌روز وقتِ دعای عرفه بود و من … حسِ نوشتن ندارم به علی. دل‌اَم پیاده‌روی می‌خواهد با مسجد امام اصفهان را. +

Photo

۲ دیدگاه نوشته شده است! »

  1. مداد رنگی در 08/12/08 گفت:

    من فدای این دل تو و حال و هوایش

  2. زهره در 08/12/10 گفت:

    سلام رفیق!امیدوارم که خوب و خوش باشی.
    اما رفیق زود قضاوت کردی!!!

دیدگاه خود را ارسال کنید