به سلامتیِ این سی روز
یا یه متن عاشقانه برای کسی که عاشقشی

– این طوری از من جدا نشو!- تو تهرون وسط خیابون جور دیگهای نمیشه از هم جدا شد.
(شب یک شب دو- بهمن فرسی)
من نشستهام روی زمین، پشتِ گیتهای مترو. تو تلفن میزنی؛ «خودت گفتی پنج، هنوز که دیر نکردم.» نگاه میکنم به ساعتِ دیواری، آنطرفِ سالن، بالای پلهها. هنوز ده دقیقه فرصت داری تا قرارمان. هماین را میگویم بهت و تندی تلفن را قطع میکنم تا وقتی اشکریزههایم را نمیبینی، هقهقام را هم نشنوی. خودم گفتهام پنج ولی، …. اینجا خلوت است، گاهی یکی، دو مسافر از گیت میگذرند و میروند سمتِ ایستگاه و هر نمیدانم چند دقیقه یکبار گلّهای مسافر هم از قطار پیاده میشوند و هجوم میآورند سمتی که من نشستهام تا بروند بالا، روی زمین. هیشکی به من نگاه نمیکند، با خیالِ راحت گریه میکنم، یک دلِ پُر. عادیست لابُد. اینجا شهرِ مردمانِ بسیار با مهربانیهای کمرنگ است که بیشتر اخم میکنند با دعوا. غیرعادی این است که من و تو با هم باشیم، دستِ مرا بگیری، به همدیگر لبخند بزنیم و توی خیابان بدویم، مثل اسب. چهقدر دوست دارم آن شبی را که توی ولیعصر دویدیم و من نفس کم آوردم. گفتی نباید اینطوری سرعت بگیرم اوّلش، که آخرش جا بمانم. جامانده بودم، ولی وامانده نبودم عینهو امروز، اینجا.
برای خودم اساماس میفرستم که چنین و چنان تا ده دقیقهی به قدر ده سال کِشآمده بگذرد. تو میآیی، کچل ِ کلاهبهسر ِ لبخند به لبِ من. بلند میشوم، امّا قدم برنمیدارم. جلو میآیی به هوای اینکه کارتِ مترو را بگیری. من هنوز دور ایستادهام، انگار نه انگار. لبخند ازت کم میشود و میروی تا باجهی آن طرف، بلیتِ کاغذی میخری و وقتی از گیت رد میشوی، من هم به تو رسیدهام. دست میدهیم، شُل. حرفی نمیزنیم دیگر. میرویم تا ایستگاه، قطار میآید و سوار میشویم و «کجا؟» من میپرسم و تو میگویی «نمیدانم.» قهرم میآید. دلم میخواهد مُشت بزنم به سینهات، فحش بدهم و بعد گریه کنم، همآنجا توی بغلات. چهقدر دوست دارم آن شبی را که رفتیم پارک ملّت و من دلم گرفته بود. صبوری کردی و بیشترِ وقتی که با هم بودیم به گریه گذشت. سرم را گذاشته بودم روی شانهات، حرفِ گفتنی نداشتم غیر از اشک که ریختم، کلّی.
ایستگاه میدان انقلاب؛ از قطار پیاده میشویم و میرویم سمتِ «جمالزاده» که نرسیده به خیابان، به هوای عابربانک برمیگردم من. میدانم عصبانی میشوی و میخواهم بشوی، که داد بزنی سرم، که ادا در بیاورم برات، مثلن قهر، که بروم و پشتِ سرم را نگاه نکنم دیگر. تو هم بگویی «غلط کردی. مگر میتوانی؟» که بگویم «میتوانم. چی خیال کردی؟» بعد یکجوری از هم جدا بشویم انگار تا ابد! ولی فقط بهقدر دو خیابان دورتر برویم؛ من بایستم اینورِ میدان، سرِکارگر. تو هم نشسته باشی آنورِ میدان، سرِ شانزده آذر. من تلفن میزنم بهت، تو میشنوی و قطع میکنی و بعد جواب میدهی با اساماس. لج میکنم و دوباره زنگ میزنم که بگویم حالِ نوشتنِ اساماس ندارم. تو میگویی: «همینه که هست.» من میگویم: «فکر کردی حرفِ توئه؟» میگویی:«نه پس؟ حرفِ توئه.» میگویم: «نشونت میدم حالا.» رسمن کَلکَل میکنیم، الکی.
کمتر از نیمساعتِ بعد؛ تا تو بروی و از سوپریِ آنطرفِ خیابان رانیِ پرتقال بخری، من هم از پیرمردی که نشسته جلوی مسجد یک لیوان چای خریدهام و بعدتر، نشستهایم توی پارکِ لاله، روی چمن. میپرسی: «چه مناسبتی دارد رانی و چایی؟ سرد و گرم؟» میگویم: «دلم میخواست.» میگویی: «دلتُ بخورم.» میگویم:«لازم نکرده، بعدم بارِ آخرت باشه توی خیابون با من دعوا میکنیآ!» میخندی:«پس کجا بریم دعوا کنیم؟» فکر میکنم که بگویم مثلن کجا دعوا کنیم بهتر است که خودم هم خندهام میگیرد:«حتّا هیچجایی رو نداریم که بریم دعوا کنیم. مملکته داریم؟» میخندیم، هر دو، با هم. میگویی:«تازه، اگه دعوا نکنیم مجبورم یه کار دیگه بکنم.» میپرسم: «چی کار؟» میگویی: «اونوقت بوست میکنم.» میگویم:«نه» یکجورِ کِشدار با جیغ که یعنی «آره؟» ملّت ردیف شدهاند بالای سرمان، آنطرفِ پرچین. میگویی:«الانه که بیان جمعمون کنن و ببرن.» میگویم:«آخ جون! ببرنمون یه جایی هم رو بوس کنیم.» میخندیم، خیلی. هرازگاهی، یکی، دونفر میایستند و خیره میشوند به ما و بعد، نچنچگویان و پچپچکنان میگذرند و لابُد حرفِ خوبی نمیزنند پشتِ سرمان که رنگِ نگاهشان اینقدر تلخ است.
سرم را گذاشتهام روی مهربانیِ شانهات، نوازش میریزی به جانِ دستهایم و ترانه میخوانی برایم و نمیبینی اشک میریزم آرام. میگویم: «اگه گفتی دلام چی میخواد؟» میپرسی:«دلات چی میخواد؟» زُل زدهام به سرخیِ خورشیدِ پشتِ چنارها و میگویم: «دلام میخواد امشب که میخوابیم، فردا صبح توی یه شهر دیگه بیدار بشیم، یه جای دور، یه جایِ دورِ دور.» تو شاکی میگویی: «همیشه هماین رو میگی.» و بعد صورتات را میآوری جلو، چشم توی چشم، گولّهی اشکی را که رسیده به لبام برمیداری با انگشت و میپرسی: «چته؟» میگویم:«هیچی.» تو ادایام را درمیآوری، اینجوری که فینفینی حرف میزنم و شانه بالا میاندازم و الکی میگویم هیچی و من خندهام میگیرد. میخندم، اشکآلود.
پینوشت ۱)؛ به قولِ حضرتِ شاعر؛ فریاد من از فراق یارست/ و افغان من از غم نگارست/ بی روی چو ماه آن نگارین/ رخساره من به خون نگارست/ خون جگرم ز فرقت تو/ از دیده روانه در کنارست/ درد دل من ز حد گذشتست/ جانم ز فراق بیقرارست/ کس را ز غم من آگهی نیست/ آوخ که جهان نه پایدارست/ از دست زمانه در عذابم/ زان جان و دلم همی فکارست/ سعدی چه کنی شکایت از دوست/ چون شادی و غم نه برقرارست
پی.نوشت ۲)؛ در عکس میدانِ انقلابِ سیروز پیش را میبینید تنگِ غروب.
پی.نوشت ۳)؛ دلم میخواهد تقدیرم را از این شهر سرد بیرون بکشم.