چهار ستاره مانده به صبح

شروع یک رؤیای نو

همه‌ی گذشته‌ها رو دوره می‌کنم دوباره
از همون لحظه‌ی دیدار با شب و چهارستاره
چهارستاره که از اون شب، خورشید قصه‌ی من شد
قصه‌ی من و شب و ماه، قصه‌ی عاشق‌شدن شد
از همون شبی که یلدا تا همیشه مهربون شد
اسم من با چهارستاره خال‌کوبی تو آسمون شد
همه‌ی گذشته‌هامون پُر از رؤیای رنگی
پُر از نگاه معصوم واسه ساختنِ قشنگی
می‌تونه آینده باشه لب‌به‌لب خنده‌ی شادی
می‌تونی احساس کنی که به دلم زندگی دادی

پری‌شب، من اخم و تَخم بودم. از این مدل‌های عصبانی‌طورِ وحشی‌ام که نمی‌دانم/می‌دانم چه مرگم شده و دوای خودم را بلد نیستم. بعد از صد و خورده‌ای روز، داشتم گریه می‌کردم و نمی‌دانستم چرا و یکی هی توی سرم می‌پرسید چراچراچراچرا و نمی‌شد خفه‌اش کنم. دلم کسی را نمی‌خواست مگر تو … که بودی؛ گیرم دور، ولی مثل همیشه صبور. غُر زدم و شعر شنیدم و بعد خواب تا غروبِ دیروز و هدیه‌ی تازه‌ی تو برای بودنِ من … ترانه‌ای معطّر با خوب‌ترین یادهای زندگی‌ام … ممنونم.

+ دارم فردامُ با رؤیات می‌سازم
+ قصّه‌ی فردای قشنگ
+ شروع یک رؤیای نو

از تو مانده‌ام تنها

از شبی که نوشته بودم سی‌صد و شصت‌ و پنج روز به تو نزدیک‌ترم فقط چهل و چند شب گذشته و حالا … حتا مرگ راه نجات نیست. برای این‌که مطمئن‌ام اگر هم بمیرم دوباره به دنیا برمی‌گردم محض خاطرِ خوبِ تنها آرزویی که دارم …

چه شغل عجیبی!
شروع هفته تو را می‌بینم
باقی هفته
به خاموش‌کردن خودم در اتاقم مشغولم.

شمس لنگرودی

دارم این شعرِ شمس را توی  کوچه‌های قدیمی می‌خوانم که اس‌ام‌اس می‌فرستی و می‌پرسی «شنبه قرار بذاریم؟» کلیک می‌کنم روی گزینه‌ی share توی گودر، و بعد برایت جواب می‌نویسم با دل‌تنگی، با حرف‌هایی که نمی‌گویم و گریه‌هایی که نمی‌بینی و خلاصه‌اش می‌شود همین شعرِ شمس،  همین آتشِ توی تنم، همین تب و تاب.

از سه روز و سه شبِ قبل دلم می‌خواهد تو باشی، بغلم کنی، سرم را بگذارم روی شانه‌ات و بزنم زیر گریه که بپرسی «چته رؤیا؟» نگویم. بگویم «هیچی. فقط منو ببر از این‌جا.» و هیچی نگویی. فقط مرا از این‌جا ببری.
کجا؟ نمی‌دانم. نمی‌دانم کجای زمان و مکان برویم تا من دوباره دخترِ اواخر تیرماه باشم در خانه‌ی پدری‌ام. با همان درکِ شاد و عمیق از زندگی‌ام، سرخوشِ لحظه‌های بی‌تکرارِ آن تاریخِ به‌یادماندنی.

امشب، سی‌صد‌وشصت‌وپنج روز به تو نزدیک‌ترم و از همه‌ی عمرم به زندگی حریص‌تر. بوی باران توی هواست و عطرِ تو در خاطره‌هایم، در دست‌هایم. نفس که می‌کشم پُر می‌شوم از خیال‌های خوب و رؤیاهای دور. به گذشته که برمی‌گردم، بیش‌تر مکث می‌کنم روی این سه سالِ آخر. این‌قدر سطل‌برانگیز و هوق‌آور ولی برای من پُرلذّت؛ بودن با مردی که دوستش دارم.
حالا هی تو بگو کم‌تر ناله کن. این‌طور اشک نریز. من فکر کنم چه‌قدر خوشم که تو هستی؛ که اخم و تَخم می‌کنی، ناز و نوازش، لوسی و لوسین‌بازی. فکر کنم چه‌قدر می‌ترسم که تو نباشی؛ که همیشه فاصله‌‌ای هست، فاصله‌هایی که فلان.

کاش پاییز توی تقویمِ امسال گم می‌شد و زودتر زمستان می‌رسید، با هجومِ آرامش و برفِ زیاد و آغوشِ گرمِ تو

 

از روز یک‌شنبه دیگر خودم نیستم و حالا یک نفر دخترِ خوش‌بخت‌ترم که بیش‌تر می‌خندم و بلدم تا آخر دنیا زندگی کنم، دیوانه‌وار. انگار قدم بلندتر، دماغم کوچک‌تر، سویِ چشم‌هایم بیش‌تر شده، و فقط کافی‌ست انگشت‌هایم را حرکت بدهم تا هوا پُر شود از عطرِ تو و بگذارم لذّت در من ته‌نشین شود و عمیق‌تر. و همیشگی‌تر. حالا من فقط به روزهای روشن فکر می‌کنم و به شب‌های نزدیک. وقتی آسمان بوی ستاره می‌دهد و سلام و پهلو می‌گیری کنارم، عزیزم.

 

چیزی نیست
که مرا
سرِ شوق بیاورد
جز تو

علیرضا روشن

… دیگر نمی‌گویم باورم نمی‌شود. باورم شده است که دوستم دارد. که دوستش دارم، دست‌ها و چشم‌هایش را. لب و خنده‌اش را. که حتّی وقتی غضب می‌کند، پُراخم می‌شود، بیش‌تر دلم می‌خواهد بغلش کنم. ببوسمش. فکر می‌کنم دارم کم‌تر می‌ترسم و فکر می‌کنم این زندگی من است، عشق من.

می‌توانم هی برگردم آن اوایل، هجدهم بهمن. شانزدهم اردی‌بهشت. سال اوّل، سالِ بعد، حالا. وقتی رفتیم سی‌نما، پارک، سفر … میل‌ شدیدی توی خودم حس می‌کنم؛ میل به بودن. ادامه دادن. دوست‌ داشتن. پس، قول می‌دهم دیگر غر نزنم و هی غر می‌زنم باز، که انگشت‌هایم را فشار بدهد توی مشتش. دستش را بالا بیاورم تا لب، ببوسم و نفس بکشم. بخواهم برای این عطر شعر بگویم و نتوانم. بغض کنم. توی دست‌هایش گریه کنم. اشک مرا چیده، توی گلوی ترانه چکانده، نجوا کند برایم، که قول بدهم دیگر گریه نکنم و عر بزنم هنوز. که نامش مُدام توی دهانم باشد، صدایش کنم و هم بشنوم «جان دلم» و هم ضربان بریزد توی ذهنم. قلبم. پاهایم. بروم همه‌ی خط‌های سرنوشتم را پاک کنم، یک پنج برعکس بکشم، شبیه اسمِ او، گنجِ من.

دوست دارم هر روز بیست‌ و هفت ساله باشم، بخندم، بروم پیش‌وازِ بهارِ بی‌وقت توی خنکای خلوتِ ظهرِ زمستان در تهران. ویار سیب داشته باشم، برایم معجزه کند. اسمم را صدا کند، عاشقش باشم. بگویم پناه بر خودت، از این همه شیدایی. نترسم از بعد، مؤمن بشوم به صبر. بگویم دلم گره خورده به زلفت، کچل. حرف بزنم از این سه سال، که زندگی‌ام گرم است از دَمت، دلم شیرین‌ است از بوسه‌هایت و بگویم می‌بالم به بخت‌ام، بگویم «خدا ممنونم» و تو سکوت باشی، با چشم‌هایت بخندی، پیشانی‌ام را ببوسی و قول بدهی دوباره صبح‌ به ‌خیر بگویی به دنیا برای یک عمر بیش‌تر … بگویم عزیزم، تولّدت مبارک.

*عنوان داستانی از حسین سناپور

از بعضی چیزها
نمی‌توانم سخن بگویم
تو باید نباشی
تا بگویم
تنهایم
و کسی دوستم ندارد.

نرگس برهمند

نشستم و همه‌ی قلب‌های نارنجیِ توی تقویم کوچک‌ام را شمردم که سرجمع شد ۵۸تا. یعنی، ۵۸ دیدار با تو؛ از روز نخستِ فروردینِ هشتاد و نه تا هم‌این چهارشنبه‌ی قبل، بیست و چهارم اسفند که توی میدان ونک از هم جدا شدیم و من برگشتم خانه و بعد پیامک فرستادم و همین را نوشتم و پرسیدم یعنی کی سهم من از بودنِ تو می‌رسد به دست‌کم سی‌صد روز در سال؟ آن شصت و چند روزِ بقیه را هم گذاشتم برای اوقاتی که صبر می‌طلبد یا دل‌مان سکوت می‌خواهد؛ شب‌های تن‌هایی مثل ام‌شب که انتخاب من نیست، ولی تو دوری، در جاده. برای‌ام شعر می‌فرستی، بیت بیت و دلم می‌خواهد شاعر باشم و برگردم به همه‌ی کوچه‌ها و خیابان‌های سال، از دو عاشق بگویم که با جمعیّتِ مردمانِ بسیارِ تهران، همیشه خلوتِ قشنگ خودشان را دارند، انگار جهانی غیر از خیالِ خوشِ آن‌ها نیست و از مردی بگویم که تویی؛ با صورتی به مهربانیِ دریاهای دور و چشم‌هایی شبیه فرداهای ارغوانی و دهانی که شبیه بهار است و طعمِ دَمِ عیسای پیامبر را می‌دهد و جانم را زنده می‌کند، به سرمستی و شیدایی.
بعد فکر کردم من شاعر نیستم و گفتم «حیف» و با خودم شعرِ دست‌های تو را تکرار کردم که مرا گرم می‌کند، بیش‌تر از آفتابِ نیمه‌ی تابستان و سفر کردم به خاطره‌هایی که گذشته‌ی من است با تو و هی راه رفتم، راه رفتم و راه رفتم و آن‌قدر دور رفتم تا آینده، همه‌ی رؤیاهای زندگی‌ام با تو و دیدم خوش‌حال‌ام. خوش‌بخت‌ام.

حالا هم می‌بینم با هیچ کلمه‌ای نمی‌توانم از جهانِ آرامِ دل‌ام بنویسم و از تو که رنگِ لبخندهایت، همه‌ی امید‌واری من است و گفتم از عشق تشکّر ‌کنم که خواب مرا دید و به زندگی‌ام آمد، در قلب‌ام ماند و بزرگ شد؛ آن‌قدر که دیگر هیچ‌کس در من نیست، مگر تو و بوی سیب.

لالا لالا بخواب رؤیای نازم
می‌خوام آروم تو دستات دل ببازم
دارم فردامُ با رؤیات می‌سازم

لالا لالا دلت با من یکی شه
همین دیوونه عاقلِ تو می‌شه
آخه بدجور تو حسِ عاشقی‌شه

لالا لالا عزیزِ چهارستاره
شب از مهتابِ چشمات بیقراره
می‌خواد تا صبحِ فردا عشق بباره

لالا لالا تنم غرقه تو بازوت
تو لبریز از من وُ من ماتِ گیسوت
تو زیبایی وُ من مبهوتِ مبهوت

لالا لالا ترانه‌سازِ هر روز
بزرگِ واژه وُ رؤیای شب‌سوز
بزن بغضِ منُ آتش بیافروز

لالا لالا عزیزِ چهارستاره …

این سوّمین ترانه‌ای‌ست که در سال‌روز تولّدم از هولدرلین هدیه گرفتم و از ذوقِ زیادم فقط گریه کردم و به شعرهایی فکر کردم که نمی‌توانم برای او بگویم.

+ دوست داشتید ترانه‌های اوّلی و دوّمی را هم بخوانید. 

سالی که بر من و تو گذشت
فقط ۳۶۵ روز نبود
جمعه‌ها را باید دو روز حساب کرد
باید تقویم‌ها را در آفتاب نهاد
تا رنگ ببازد . . .

احمدرضا احمدی

جمعه، هجدهم بهمن. نه؟ می‌دانم دوشنبه است به وقتِ امسال، من روزی را می‌گویم که برای اوّلیّن‌بار هولدرلین را دیدم و خُب، از انفجار آتش‌فشان خبری نبود. نه ستاره‌ای درخشید و نه برقی جهید و نه … فقط سکوت بود و سرما. هی توی دست‌های‌مان ها می‌کردیم. هنوز هولدرلین دستِ مرا نمی‌گرفت و یخ‌مان آب نشده بود برای هم‌دیگر. هوا را هم که گفتم، سرد بود. نوبخت را که پایین می‌رفتیم، هولدرلین دیگر به فین‌فین افتاده بود و دست‌آخر، تاکسی گرفتیم تا ولی‌عصر. رفتیم پیتزا خوردیم و بعد انقلاب بودیم، توی سینما و دیگر از روز و نور خبری نبود که خداحافظی کردیم تا فردا.

خیال می‌کردم طور دیگری اتفاق می‌افتد، ولی بهتر از این نمی‌شد. آن‌قدر که اگر به هر کجای زندگی‌ام برگردم، هیچ‌کسی را بیش‌تر از هولدرلین دوست نخواهم داشت. من آدم و ماجرا زیاد دیده‌ام، ولی خیالِ امن و آرام نداشتم تا این‌که به او دل دادم و گرم شدم. حالا با هم توی خیابان که راه می‌رویم، هی می‌خواهد جیغ مرا درآورد. من توی دست‌هایش به خنده می‌افتم، وقتی به خانه برمی‌گردم عطرِ شعر می‌د‌هد صدای‌ام.

فارغ از خیالِ آینده، به برکتِ آن جمعه‌، این روزهای عمرم را دارم سیر زندگی می‌کنم، خوش و خرّم.

* از ترانه‌ی فستیوال گل ِ ایرج جنتی عطایی 

به سلامتیِ این سی روز

یا یه متن عاشقانه برای کسی که عاشقشی

– این طوری از من جدا نشو!- تو تهرون وسط خیابون جور دیگه‌ای نمی‌شه از هم جدا شد.

(شب یک شب دو- بهمن فرسی)

من نشسته‌ام روی زمین، پشتِ گیت‌های مترو. تو تلفن می‌زنی؛ «خودت گفتی پنج، هنوز که دیر نکردم.» نگاه می‌کنم به ساعتِ دیواری، آن‌طرفِ سالن، بالای پله‌ها. هنوز ده دقیقه فرصت داری تا قرارمان. هم‌این را می‌گویم بهت و تندی تلفن را قطع می‌کنم تا وقتی اشک‌ریزه‌هایم را نمی‌بینی، هق‌هق‌ام را هم نشنوی. خودم گفته‌ام پنج ولی، …. این‌جا خلوت است، گاهی یکی، دو مسافر از گیت می‌گذرند و می‌روند سمتِ ایستگاه و هر نمی‌دانم چند دقیقه یک‌بار  گلّه‌ای مسافر هم از قطار پیاده می‌شوند و هجوم می‌آورند سمتی که من نشسته‌ام تا بروند بالا، روی زمین. هیشکی به من نگاه نمی‌کند، با خیالِ راحت گریه می‌کنم، یک دلِ پُر. عادی‌ست لابُد. این‌جا شهرِ مردمانِ بسیار با مهربانی‌های کم‌رنگ است که بیش‌تر اخم می‌کنند با دعوا.  غیرعادی این است که من و تو با هم باشیم، دستِ مرا بگیری، به هم‌دیگر لبخند بزنیم و توی خیابان بدویم، مثل اسب. چه‌قدر دوست دارم آن شبی را که توی ولی‌عصر دویدیم و من نفس کم آوردم. گفتی نباید این‌طوری سرعت بگیرم اوّلش، که آخرش جا بمانم. جامانده بودم، ولی وامانده نبودم عینهو امروز، این‌جا.

برای خودم اس‌ام‌اس می‌فرستم که چنین و چنان تا ده دقیقه‌ی به قدر ده سال کِش‌آمده بگذرد. تو می‌آیی، کچل ِ کلاه‌به‌سر ِ لبخند به لبِ من. بلند می‌شوم، امّا قدم برنمی‌دارم. جلو می‌آیی به هوای این‌که کارتِ مترو را بگیری. من هنوز دور ایستاده‌ام، انگار نه انگار. لبخند ازت کم می‌شود و می‌روی تا باجه‌ی آن طرف، بلیتِ کاغذی می‌خری و وقتی از گیت رد می‌شوی، من هم به تو رسیده‌ام. دست می‌دهیم، شُل. حرفی نمی‌زنیم دیگر. می‌رویم تا ایستگاه، قطار می‌آید و سوار می‌شویم و «کجا؟» من می‌پرسم و تو می‌گویی «نمی‌دانم.» قهرم می‌آید. دلم می‌خواهد مُشت بزنم به سینه‌ات، فحش بدهم و بعد گریه کنم، هم‌آن‌جا توی بغل‌ات. چه‌قدر دوست دارم آن شبی را که رفتیم پارک ملّت و من دلم گرفته بود. صبوری کردی و بیش‌ترِ وقتی که با هم بودیم به گریه گذشت. سرم را گذاشته بودم روی شانه‌ات، حرفِ گفتنی نداشتم غیر از اشک که ریختم، کلّی.

ایستگاه میدان انقلاب؛ از قطار پیاده می‌شویم و می‌رویم سمتِ «جمالزاده» که نرسیده به خیابان، به هوای عابربانک برمی‌گردم من. می‌دانم عصبانی می‌شوی و می‌خواهم بشوی، که داد بزنی سرم، که ادا در بیاورم برات، مثلن قهر، که بروم و پشتِ سرم را نگاه نکنم دیگر. تو هم بگویی «غلط کردی. مگر می‌توانی؟» که بگویم «می‌توانم. چی خیال کردی؟»  بعد یک‌جوری از هم جدا بشویم انگار تا ابد! ولی فقط به‌قدر دو خیابان دورتر برویم؛ من بایستم این‌ورِ میدان، سرِکارگر. تو هم نشسته باشی آن‌ورِ میدان، سرِ شانزده‌ آذر. من تلفن می‌زنم بهت، تو می‌شنوی و قطع می‌کنی و بعد جواب می‌دهی با اس‌ام‌اس. لج می‌کنم و دوباره زنگ می‌زنم که بگویم حالِ نوشتنِ اس‌ام‌اس ندارم. تو می‌گویی: «همینه که هست.» من می‌گویم: «فکر کردی حرفِ توئه؟» می‌گویی:«نه پس؟ حرفِ توئه.» می‌گویم: «نشونت می‌دم حالا.» رسمن کَل‌کَل می‌کنیم، الکی.

کم‌تر از نیم‌ساعتِ بعد؛ تا تو بروی و از سوپریِ آن‌طرفِ خیابان رانیِ پرتقال بخری، من هم از پیرمردی که نشسته جلوی مسجد یک لیوان چای خریده‌ام و بعدتر، نشسته‌ایم توی پارکِ لاله، روی چمن. می‌پرسی: «چه مناسبتی دارد رانی و چایی؟ سرد و گرم؟» می‌گویم: «دلم می‌خواست.» می‌گویی: «دلتُ بخورم.» می‌گویم:«لازم نکرده، بعدم بارِ آخرت باشه توی خیابون با من دعوا می‌کنی‌آ!» می‌خندی:«پس کجا بریم دعوا کنیم؟» فکر می‌کنم که بگویم مثلن کجا دعوا کنیم بهتر است که خودم هم خنده‌ام می‌گیرد:«حتّا هیچ‌جایی رو نداریم که بریم دعوا کنیم. مملکته داریم؟» می‌خندیم، هر دو، با هم. می‌گویی:«تازه، اگه دعوا نکنیم مجبورم یه کار دیگه بکنم.» می‌پرسم: «چی کار؟» می‌گویی: «اون‌وقت بوست می‌کنم.» می‌گویم:«نه» یک‌جورِ کِش‌دار با جیغ که یعنی «آره؟» ملّت ردیف شده‌اند بالای سرمان، آن‌طرفِ پرچین. می‌گویی:«الانه که بیان جمع‌مون کنن و ببرن.» می‌گویم:«آخ جون! ببرن‌مون یه جایی هم رو بوس کنیم.» می‌خندیم، خیلی. هرازگاهی، یکی، دونفر می‌ایستند و خیره می‌شوند به ما و بعد، نچ‌نچ‌گویان و پچ‌پچ‌کنان می‌گذرند و لابُد حرفِ خوبی نمی‌زنند پشتِ سرمان که رنگِ نگاه‌شان این‌قدر تلخ است.

سرم را گذاشته‌ام روی مهربانیِ شانه‌ات، نوازش می‌ریزی به جانِ دست‌هایم و ترانه می‌خوانی برایم و نمی‌بینی اشک می‌ریزم آرام. می‌گویم: «اگه گفتی دل‌ام چی می‌خواد؟» می‌پرسی:«دل‌ات چی می‌خواد؟» زُل زده‌ام به سرخیِ خورشیدِ پشتِ چنارها و می‌گویم: «دل‌ام می‌خواد ام‌شب که می‌خوابیم، فردا صبح توی یه شهر دیگه بیدار بشیم، یه جای دور، یه جایِ دورِ دور.» تو شاکی می‌گویی: «همیشه هم‌این رو می‌گی.» و بعد صورت‌ات را می‌آوری جلو، چشم توی چشم، گولّه‌ی اشکی را که رسیده به لب‌ام برمی‌داری با انگشت و می‌پرسی: «چته؟» می‌گویم:«هیچی.» تو ادای‌ام را درمی‌آوری، این‌جوری که فین‌فینی حرف می‌زنم و شانه بالا می‌اندازم و الکی می‌گویم هیچی و من خنده‌ام می‌گیرد. می‌خندم، اشک‌آلود.

پی‌نوشت ۱)؛ به قولِ حضرتِ شاعر؛ فریاد من از فراق یارست/ و افغان من از غم نگارست/ بی روی چو ماه آن نگارین/ رخساره من به خون نگارست/ خون جگرم ز فرقت تو/ از دیده روانه در کنارست/ درد دل من ز حد گذشتست/ جانم ز فراق بی‌قرارست/ کس را ز غم من آگهی نیست/ آوخ که جهان نه پایدارست/ از دست زمانه در عذابم/ زان جان و دلم همی فکارست/ سعدی چه کنی شکایت از دوست/ چون شادی و غم نه برقرارست

پی‌.نوشت ۲)؛ در عکس میدانِ انقلابِ سی‌روز پیش را می‌بینید تنگِ غروب.

پی.‌نوشت ۳)؛ دلم می‌خواهد تقدیرم را از این شهر سرد بیرون بکشم.

از پی این سکوت طولانی، چند جمله می‌نویسم برای بدرقه، نذرِ قدم‌های رفتنِ تو که زود برگردی.

این  روزها خوب می‌گذرد؛ زندگی روزمره‌ی عاشقانه، شیرین و سبک.  محبوبِ خُلی دارم که تویی و در کنارت زندگی را از زیبایی پُر می‌کنم و یاد گرفته‌ام بی‌توسّل به گذشته و بی‌چشم‌انتظاری برای معجزه در عشق باشم، هم‌این.

از امشب، به راهِ تازه می‌رویم و هر دو،  زیرِ فشارِ روزهای سختِ پس از این، عاشق‌تر می‌شویم به سلامتیِ این زندگیِ خوش‌رنگ که ابدی خواهد ماند.

* نادر ابراهیمی + نقاشی از شهین بارور