گواهینامهی شرکت در کلاسِ مهارتهای زندگی یکی از مدارکِ لازم برای وامِ کوفتی ازدواج در یزد بود. در این کلاس، خانومهی مدرّس دربارهی نظریهی عشق هم حرف زد و گفت که هر عشق سالم سه ضلع دارد؛ صمیمیت، تعهد و …؟ در کتابهای دانشکده دربارهی این نظریه خوانده بودیم. ضلع سوّم رابطهی جن.سی است، ولی در این کلاس گفتند «شور»! خانومه وقتی دید کسی متوجه نشده منظورش از شور چیست مجبور شد بگوید رابطهی جن.سی. حالا، چرا یادِ این موضوع افتادم؟ این خبر را بخوانید. آقای دکتری، که استاد دانشگاه است، دربارهی ازدواج و عشق دُرافشانی فرموده و اشارهای هم کرده به نظریهی عشق. ایشان هم از معادلِ دیگری برای رابطهی جن.سی استفاده کرده که خیلی حرصدرآورتر است. چی گفته؟ گفته «هوس»!
بعد از جایگزینیِ درس «شکوه همسرداری» به جای «تنظیم خانواده»، حالا آموزشهای مربوط به پیشگیری از بارداری، که همزمان با آزمایشهای لازم برای ازدواج ارائه میشد، حذف شده است. در خبرگزاریهای مختلف هم مُدام از قولِ فلانی و فلانی نقل میشود که سیاستِ فعلیِ دولت فرزندآوری است. برای همین، دیگر وسایلِ پیشگیریِ رایگان در درمانگاهها عرضه نمیشود و حتی، توزیعِ آنها در داروخانهها کم و قیمتشان گران شده است. گویا به متخصصهای زنان هم توصیه شده که به جای راهنمایی دربارهی پیشگیری از بارداری، زنان را به زاییدن سوق بدهند. در مجلس شورای اسلامی هم هی طرح و لایحه ارائه میشود در بابِ اینکه چگونه زنان را به زاییدن مجبور کنیم؛ از لایحهی افزایش مرخصی حاملگی گرفته تا طرح ممنوعیّتِ استخدامِ دختران مجرد.
خلاصه، بعد از فامیلِ دور و نزدیک که عادت دارند توی اتاق خوابِ ما سرک بکشند، حالا نوبتِ دولت است که پشت در اتاقمان بایستد و علاوهبر مادرشوهر و خواهرشوهر و باقیِ این قوم، دیگر باید جوابگوی وکیل و وزیر هم باشیم که چرا بچّهدار نمیشویم و باید بچّههای زیادی بیاوریم تا آنها را هم سرگرم کنیم و …. و چی؟ واقعن، چی؟ دنبال چیست این دولت؟
جالبتر اینکه کسی از علمای روانشناس و جامعهشناس و یا جماعتِ اطبا به این وضعیّت اعتراض نمیکنند و یا راهحلِ معقولی برای خلاصی از رشد منفی جمعیّت پیشنهاد نمیکنند. همه، متفقالقول، زن را سوراخی میبینند که فقط باید ….؟ آره؟
البته، تعجّبی هم ندارد وقتی در این مملکت، مهندسهای رزمیکار میتوانند در کسوتِ پژوهشگر، آسیبهای اجتماعی را بررسی کنند و مثلن در باب تعرّض به زنان نتیجه بگیرند اگر مردی به زنی تجاوز میکند، علّت و تقصیر متوجّه زن است که با رفتارش مرد را تحریک کرده و …. همان که میگویند کِرم از درخت است. به خدا. باور نمیکنید؟ خودتان بخوانید.
خلاصهتر، ما ماندهایم و این همه تحقیر و تبعیض که تمامی ندارد.
بعد از البسکو دات کام حالا از سایت مرجع کتاب دات کام شاکیام. گیرم فقط پنجهزارتومان هدر داده باشم، ولی آیا اینگونه باید باشد؟ چهطور؟ هیچی. خواستم از این سایتِ به اصطلاح ارائهکنندهی ایبوکِ کتاب خارجکی بخرم. مراحل خرید را طی کردم و پول از حساب کم شد و پیامک بانک محترم هم رسید که آره فلان. همزمان، روی صفحهی مرجع کتاب نوشت که ماژول موردنظر در دسترس نیست. متوجه نشدم چی به چی شد و برای پشتیبانی سایت پیغام نوشتم که چنین و چنان. نتیجه؟ بعد از چهل و هشت ساعت هنوز هیچی.
خب، به اطلاع میرساند دیروز، یکم سپتامبر، از پشتیبانیِ سایت نامبرده ایمیل آمد که «با سلام، ضمن تشکر از ارتباط شما، متاسفانه به دلیل مشکل در سرور ایمیل، امکان ارسال ایمیلها فراهم نبود. فایل خریداری شده به آدرس ایمیل شما ارسال گردید.» کتاب را هم برایم فرستادهاند و این یعنی ختم به خیر شد این خرید.
خوبم. در این دو هفته، دو بار جشن گرفتیم برای خاطرِ دوازدهم تیر که عزیزترین روزِ هر سالِ من است. دلم میخواهد به تلافیِ همهی سالهایی که هولدرلین با من نبود هر دوازدهم هر ماه جشن بگیرم، شکرانهی جانِ تازهی توی رگهایم. حس میکنم که دارم جوانتر میشوم و برمیگردم به اوقاتِ بیپروای عمرم و خیال کنم کمی دیگر دوباره با آن خندههای هشت ریشتریِ سابق بروم روی صحنه و حوصلهی عظیمِ مثالزدنیام زبانزدِ همه شود. بارِ اوّل، فامیل اینجا بودند، فامیلِ هولدرلین. بارِ بعد، دورهمیِ دوستانه بود. اوّل، من فکرِ غذا بودم و کیک و اینکه آیا بادکنک باشد یا نباشد. بعد، هولدرلین آیآیکنان خودش را پرت کرد توی خانه. با هم رفتیم درمانگاه، هولهولکی. به خیر گذشت و دیگر، شادی بود. بروبچز آمدند و کمی موسیقی با قر قر و هر هر و کر کر و شمع و کیک و عزیزم، تولّدت مبارک. الان هم خوشحالترم که هولدرلین میگوید دیشب خیلی خوش گذشت و من آنجا بودم و به چشمهایش نگاه میکردم که پُر از خنده بود و خاطرِ خودم هم، آرام … خیلی آرام و نرم.
خلاصه، این روزها زندگیام زیباتر است، زیباترین زندگیای که میشناسم.
آقای براتیگان میگوید:
«همهی دختران باید
شعری داشته باشند، که برای آنان نوشته شده باشد.
حتّا اگر لازم باشد برای این کار
آسمان به زمین بیاید.»
و من خوشحالام که امسال، پنجمین شعرِ زندگیام را هدیه گرفتم.
و خوشحالترم که هولدرلین از آسمان به زمین آمد، فقط به خاطرِ من.
ای خودِ آزادی، اتفاق افتادی
باورم نیست امّا، پُر شدم از شادی
از همون لحظه که چشمامو گرفتی
تا همین لحظه که من به تو رسیدم
من سراپا همه رؤیا و رهایی
تو وجودت حس سبز عشقو دیدم
با چهار ستاره من شبو میسازم
تا که دنیای غمو شعله بگیره
تو عزیزِ ساعت و ثانیه و هر لحظهی من
دیگه فصل بی تو موندن داره میره
شعر/ترانههای قبلیِ هولدرلین را هم بخوانید؛
+ به دلم زندگی دادی
+ دارم فردامُ با رؤیات میسازم
+ قصّهی فردای قشنگ
+ شروع یک رؤیای نو
داشتیم جدیجدی همدیگر را از دست میدادیم. زندگی نمیکردم که همهی پاییزِ پارسال. آرامآرام در خودم میمُردم و روزهایم خالی از تو بود و نبود.
الان میفهمم ارادهی گهبهگوریِ خودم هم کمتقصیر نبود که آن روزها، باور نکرده بودم اینهمه دوستت دارم، اینهمه زیاد. وای به من. وای.
امروز، حسِ مذهبی ندارم. نهم محرم است. صدای هیئتهای عزاداری آمده تا پشت پنجرههای بلندِ خانه و من، انگار در تاسوعای ۱۴۳۳ام.
هوا بارانی نبود و عطرِ تو و طعمِ گریههای من قاطی شده بود. حالا، هر چی خانهمان را بو میکنم هیچی نیست، مگر خاطرهی خوبِ گذشته و رنگِ زندگی که روی مبل مانده.
مثل همهی ماجراهای قبلیام نبود که تمام شود، زود و بیدردسر و غم و چیزهای خوب دیگر. میخواستم، ولی انگار نمیشد. عصبانی بودم و اندوهگین. آه، چهقدر هم اندوهگین بودم.
دخترِ دیگری در من پیدا شده بود که بلد نبود خودش را بزند به بیخیالی، که مهم نیست؛ که عشقی در کار نبوده هیچوقت، مگر دوغ و دوشاب؛ که هیچی نمیشود، نونگران. و من، …
آخ! اگر بدانی چهقدر این دختر را دوستش دارم، چهقدر زیاد.
بعد، همه بگویند اینجور نیست. چه کسی باور میکند؟
من که دیگر نیستم. رفتهام توی تیمِ دختر که با عشق جادو میکند و میداند گاهیاوقات پیش میآید که زندگی سورئال باشد، مثل تاسوعای پارسال. تو هم خودت را از آغوش من نگیر …
آقای من!
دنیا در دستان توست
که آغاز میشود.
* عکس را از اینجا برداشتهام.
** عنوان، برداشتیست از غزلغزلهای سلیمان به روایتِ داوود غفارزادگانِ عزیز.
جهان بعد از لبخند تو تعریف دیگری دارد
بعد از گریههای من
مهم نیست
امیر مرزبان
… فکر کردم از خودآزاری یا بدجنسیام است اگر دربارهی بیستم مهر امسال بنویسم و گریزی هم بزنم به بیست و پنجم مهرِ پارسال. بعد؟ بعد، دیدم اتفاقن برعکس. میخواهم بگویم چه خوشبختام که امشب، وقتی سرم را میگذارم روی بالش این همه دورم از تنهاییِ خودم در چنین شبی، سالِ قبل. تو رفته بودی، بی حرف و حدیث. توی سرم سکوت بود و سعی میکردم بدانم چی شد و چرا شد. سعیِ باطل. بعد از امشب، برای خودم کتاب میخریدم و میرفتم مطب دکترهای مختلف، از متخصص غدد تا گوارش و فلان. الکی لبخند میزدم و دلم سیگار میخواست و هر چهقدر اکسیژنِ لابهلای درختهای جامجم را نفس میکشیدم بیشتر خفه میشدم. توی من پُر بود از منطق و دلیل، برای با هم بودن و دیگر نبودن و هزار و یک شب فاصله که افتاده بود بینِ ما؛ بی هم گم شده بودیم در خودمان.
… با خبرِ خوبِ امروز حقِ بیستوپنجم مهرماه این است که به نقطه عطفی در زندگیمان بدل شود. نشانِ مربوطه را روی تقویمِ دیواریام نصب میکنم که یادم بماند در زندگی لحظههایی است که آدم گیج میشود در میدان ونک … سرش به دَوَران میافتد و درد … استامینوفن و آب هم دوا نمیشود … بعد، آدم دستِ خودش را میگیرد و از این چرخه بیرون میرود … به نیّتِ خلاص … حالا که نگاه میکنم به آن روز میدانم نباید بترسم و نباید از کلمات آویزان شوم و فقط باید خودم را رها کنم، ذهنام را از همهی پیشگوییهای مردمانْ دربارهی آینده و دستهایم را از خیالهای دور و خاطرههای دیر … و فقط مراقبِ قلبِ خودم باشم و مراقبِ قلبِ تو … اصلن، چه نیازی به گذشته و آینده دارم وقتی تو امروز هستی … گیرم در ایستگاه راهآهن باشیم و تو مسافرِ قطار ساعتِ هشت و بیست دقیقه که برای شام تاسکباب داری و میوه با ویفر موزی و شکلاتِ هوبی …. میدانی، الان دارم به مسافرهای خستهی آن وقتِ شب فکر میکنم که عطرِ بوسه و آغوشِ تو را در چشمهایشان به شهرهای دیگر بردند … میدانی، الان دارم به خانِ آخر فکر میکنم و بهخاطرِ شادیهای کوچک و خوشبختیهای سادهی زندگیام ذوق دارم … میدانی، الان دارم به جایی دیگر فکر میکنم در بهشتی نزدیک … بوی خواب و خنده را میشنوی؟
* نامِ آهنگی با صدای آقا جمشید.