چهار ستاره مانده به صبح

شروع یک رؤیای نو

یا دست‌وپا زدن برای دوباره دست گرفتن بازی

چه خبر؟ حالِ خرابی داشتم. نفر آخر محمّد بود که احوال‌ام را پرسید و گفت چه خبر؟ گفتم خوبم. همین. البته فقط همین نبود. گفتم خواب‌ام می‌آید. پرسید: پلو خورده‌ای؟ پلو خورده بودم. بعد هم حرف را جمع کردیم که باقی باشد برای فرصت دیگر. رفتم اتاق آن‌وری. دراز کشیدم و خودم را مچاله کردم لای پتو. مهدی آمد با دفترچه‌ی برنامه‌ریزی قلم‌چی. پتو را که زد کنار، من داشتم گریه می‌کردم. پرسید: چته؟ گفتم: حالم خوب نی. خواست که برود، ولی نگه‌اش داشتم. می‌خواستم حرف بزنم. گفتم: برنامه‌اش چه مدلی هست حالا؟ گفت: برنامه‌ای که تو نوشتی خیلی بهتره. دفترچه را باز کرد و نگه داشت جلوی صورت‌ام و من جدول‌های سه هفته‌ی اوّل را خواندم و گفتم: ولش کن این رو. از روی همون برنامه‌ای بخون که خودم برات نوشتم. بعد هم برایش از الهه گفتم که هم‌کلاسی‌ام بود توی دانش‌گاه و هی مشروط می‌شد و سوادِ درستی نداشت، امّا مشاور برنامه‌ریزی بود توی قلم‌چی. تأکید هم کردم که الهه توی ساختمان سیدخندان کار می‌کرد که تهِ عمق فاجعه را نشان داده باشم. مهدی که رفت دوباره پتو را کشیدم روی صورت‌ام و بعد توی تاریکی، چشم‌هایم را بستم و هی زور زدم میانِ آن نقطه‌‌های رنگیِ محو در سیاهی شکلی را پیدا کنم، عینهو بچّگی‌ام. نقطه‌های رنگیِ نور پشت پلک‌هایم به هیچ شکلی درنمی‌آمد یا من نمی‌توانستم شکلی پیدا کنم. به سرم زد زنگ بزنم به مردی که دوستش دارم و زار‌زار گریه کنم. او خوب‌ام می‌کرد ولی تلفن نزدم. چون حرفِ قبل از خداحافظی‌اش را می‌دانم و نمی‌خواهم دوباره ازم بپرسد و من جوابی بدهم که می‌دانم دروغ است.

به رکسانا زنگ بزنم؟ نچ. یک ساعتِ قبل حرف زدیم دیگر، آن‌لاین البته. او هم یک‌جوری بود شبیه من، خراب. گفتم: دلم می‌خواهد بمیرم. خل شده‌ام. رکسانا جواب داد: منم. پرسیدم: چی شدیم یعنی؟ گفت: داریم روانی می‌شیم. من داشتم فکر می‌کردم لابد پریودم نزدیک است که این حالی‌ام. رکسانا نوشت که پریود است. من نبودم. نیستم و می‌دانم حالا خیلی مانده تا … فکر کردم به ملیحه زنگ بزنم یا زهره، ولی چیزی نگذشت که اسم آن‌ها را هم توی ذهنم خط زدم. خودم مانده بودم و هولدرلین. بلند شدم و نشستم و سرم را گرفتم توی دست‌هایم و لب و لوچه‌ام خواست که دوباره آویزان شود، ولی نگذاشتم. من که غم‌گین نیستم؟ من عصبانی‌ام. من از این‌که هولدرلین توی آن پادگان صفر دوی لعنتی‌ست حرص‌ام می‌گیرد و دلم می‌خواهد یک بلایی سر دنیا بیاورم که آن‌ورش ناپیدا. می‌خواهم گریه نکنم. قشنگ معلوم است که فشار می‌آورم به چشم‌هایم تا سد بشوند جلوی اشک‌های‌ام.  به ذهنم می‌رسد بالش‌ام را پرت کنم. نمی‌دانم چرا؟ واکنش دفاعی؟ واپس‌روی یا چی؟ ولی منصرف می‌شوم. چرا؟ از سر هون‌گشادی. آخر بعد می‌خواهم دوباره دراز بکشم و حوصله ندارم از جای‌ام بلند بشوم و بالش‌ام را بردارم. چی پرت کنم؟ فکر نمی‌کنم. حتّا هم‌این سؤال را نمی‌پرسم از خودم. اوّلیّن چیزی که می‌بینم کنارم، کتاب‌ها و مجله‌هایم است. اوّلی را برمی‌دارم و پرت می‌کنم سمتِ دیوار. «همشهری داستان» است و وقتی اصابت می‌کند به دیوار کمی از گچ را می‌کند و نرمه‌گچ‌ها می‌ریزد روی فرش و بعد مجله می‌افتد پای چوب‌رختی. لابُد حالا هواپیمای داستانِ یخچال هم سقوط کرده و یا دخترکِ داستانِ مارگارت اتوود از شرّ آن بچّه خلاص شده است. شّرِ بچّه؟ آره خُب، شرّ بچّه، شّر اون مادره. گیرم بچّه دیفالت معصوم است و بهشت هم … دخترک پس چی؟

می‌روم سراغ طبقه‌ی بعدیِ برجِ کتاب‌هایم، تاریخِ هنر گمبریج. آرام می‌گذارمش کنار. بالاخره هفده، هجده‌هزارتومان قیمت‌اش است. برای خاطرِ یک لحظه‌ی پُرخشم به گا بدهمش؟ کتابِ بعدی، «شکار حیوانات اهلی»‌‌ست. قبل از این‌که کتاب را پرتاب کنم سمتِ دیوار، دوباره ورق می‌زنمش. دل‌واپسِ شخصیّت‌های داستان‌ام؟ نه. هنوز کتاب را نخوانده‌ام و صفحه‌های آخر ِ کتاب، نافرم برش خورده‌اند. چرا موقع خریدنش خوب نگاه نکردم؟ از خودم می‌پرسم. چه می‌دانم حواس‌ام کجا بود. بعد حواله‌اش می‌دهم به درک. من که می‌خواهم نابودش کنم دیگر چه فرقی می‌کند؟

می‌خواهم کتاب را پرت کنم که نگاهم می‌افتد به متن پشتِ جلدش «دماغش شبیه نوک مرغ است و همین، کمی آزارم می‌دهد. چون همه‌اش خیال می‌کنم بوی مرغ می‌دهد. بوی مرغ پخته که اصلاً فکرش هم حال به‌هم‌زن است. ولی کاری نمی‌شود کرد و …. این کم‌طاقتی را نمی‌بخشم، مخصوصاً وقتی می‌بینم بی‌هیچ شکایت و ناراحتی‌یی به حرفم گوش می‌دهد و دیگر نمی‌خندد. این یعنی دست‌وپا زدن برای دوباره دست گرفتن بازی.» متن این‌جا تمام می‌شود. جمله‌ی آخر را با خودم تکرار می‌کنم، چندبار؛ دست‌وپا زدن برای دوباره دست گرفتن بازی. دست‌ام شُل می‌شود و دل‌ام می‌خواهد از ماجرا سردربیاورم. پشتِ جلد ننوشته متن از کجای کتاب است، داستانِ اوّل، دوّم یا سوّم؟ چی کار کنم؟ با خودم می‌گویم از ماجرا که سردرآوردم بعد کتاب را پرت می‌کنم. دراز می‌کشم و دمر می‌افتم روی بالش. از داستانِ اوّل شروع می‌کنم؛ «پشت مرغداری حسن فریدونی». چه‌قدر اسم خوبی. مرا یادِ هم‌کلاسی‌ام می‌اندازد توی دوره‌ی راهنمایی، فاطمه. بابایش مرغ‌داری داشت، مرغ‌داریِ مرادی.  من غیر از بابای فاطمه کسی را نمی‌شناسم که مرغ‌داری داشته باشد. حالا نمی‌دانم خندق هم بود آن حوالی یا نه، ولی باغ که بود، خیلی. داستان درباره‌ی یک سربازمعلّم است که رفته توی یک روستای مرموزی برای خدمت‌نظام. قصّه‌ی خوبی‌ست و پُرکشش، امّا زبانِ این داستان شبیه متن پشت جلد نیست. می‌خواهم بی‌خیالِ خواندنش بشوم، ولی نمی‌شود. گرفتار شده‌ام و مجبورم باقی داستان را بخوانم بلکه بفهمم چه خبر است در این روستای مرموزِ کوفتی و کی شوهر همه‌ی دخترهای آبادی‌ست. هرچند آخرش هیچ‌کدام از این‌ها را درست‌حسابی نمی‌فهمم، ولی می‌روم سراغ داستانِ بعدی، ناخودآگاه. «شکار حیوانات اهلی» عالی‌ست. شاید برای این‌که محور اصلی‌اش درباره‌ی چت است و مردم‌آزاری و دوست‌یابی اینترنتی و این‌ها. آره؟ شاید. آدم است دیگر. هم‌ذات‌پنداری می‌کند و دوست می‌دارد. به‌خصوص این‌که من خودم یک‌وقتی از این کارهای کثیف می‌کردم و خودم را پسر جا زده‌ام یکی، دوبار. شخصیّت‌پردازی این داستان را خیلی دوست داشتم هم این یاروی خجالتی چت‌باز که … اسمش چی بود؟ اسم نداشت به گمانم. هم‌سایه‌اش «بکتاش» هم شخصیّت جالبی بود. نویسنده شناس‌نامه‌ی کاملی از جفت‌شان ارائه می‌دهد. البته برای ارائه‌ی این شناس‌نامه‌ی کامل کلّی صفحه نوشته است. یعنی، خیال نکنید داستان دو، سه صفحه است. منتها اشکال بزرگِ داستان، پایانِ آن بود که دوباره نفهمیدم چی به چی شد و کی به کی بود؟ داستانِ سوّم؟ گفتم که صفحه‌های آخر کتاب، بد برش خورده‌اند و حوصله‌ام نگرفت آن متن‌های کج و کوله را بخوانم. شاید هم آخرِشب، دوباره کتاب را دست گرفتم و داستانِ آخر را خواندم. عنوان داستان «سمتِ انقلاب» است و همین برای من (که پُرجاذبه‌ترین منطقه‌ی گردش‌گردی‌ام در تهران میدان انقلاب است) به‌قدر کافی جذّاب است.

دیگر؟ حال‌ام بهتر شده است. انگار با کسی درددل کرده باشم، سبک شده‌ام، خیلی. شاید برای این‌که من هم گرفتار بعضی از حس و حسّاسیّت‌های شخصیّتِ اصلیِ داستانِ دوّمِ کتاب‌ام. نمی‌دانم. به‌هرحال، الان خوب‌ام و می‌دانم بزرگ‌ترین خوش‌بختی دنیا از آنِ من است تا وقتی‌که هنوز «بهادر» خودم را دارم.  بهادر؟ بروید داستان را بخوانید، من که نمی‌توانم همه‌اش را تعریف کنم. باید تنگ‌حوصله نباشم و بیش‌تر صبوری کنم تا جمعه که هولدرلین بیاید، فقط چهار روز مانده، انگار چهار ستاره تا ….

به سلامتیِ این سی روز

یا یه متن عاشقانه برای کسی که عاشقشی

– این طوری از من جدا نشو!- تو تهرون وسط خیابون جور دیگه‌ای نمی‌شه از هم جدا شد.

(شب یک شب دو- بهمن فرسی)

من نشسته‌ام روی زمین، پشتِ گیت‌های مترو. تو تلفن می‌زنی؛ «خودت گفتی پنج، هنوز که دیر نکردم.» نگاه می‌کنم به ساعتِ دیواری، آن‌طرفِ سالن، بالای پله‌ها. هنوز ده دقیقه فرصت داری تا قرارمان. هم‌این را می‌گویم بهت و تندی تلفن را قطع می‌کنم تا وقتی اشک‌ریزه‌هایم را نمی‌بینی، هق‌هق‌ام را هم نشنوی. خودم گفته‌ام پنج ولی، …. این‌جا خلوت است، گاهی یکی، دو مسافر از گیت می‌گذرند و می‌روند سمتِ ایستگاه و هر نمی‌دانم چند دقیقه یک‌بار  گلّه‌ای مسافر هم از قطار پیاده می‌شوند و هجوم می‌آورند سمتی که من نشسته‌ام تا بروند بالا، روی زمین. هیشکی به من نگاه نمی‌کند، با خیالِ راحت گریه می‌کنم، یک دلِ پُر. عادی‌ست لابُد. این‌جا شهرِ مردمانِ بسیار با مهربانی‌های کم‌رنگ است که بیش‌تر اخم می‌کنند با دعوا.  غیرعادی این است که من و تو با هم باشیم، دستِ مرا بگیری، به هم‌دیگر لبخند بزنیم و توی خیابان بدویم، مثل اسب. چه‌قدر دوست دارم آن شبی را که توی ولی‌عصر دویدیم و من نفس کم آوردم. گفتی نباید این‌طوری سرعت بگیرم اوّلش، که آخرش جا بمانم. جامانده بودم، ولی وامانده نبودم عینهو امروز، این‌جا.

برای خودم اس‌ام‌اس می‌فرستم که چنین و چنان تا ده دقیقه‌ی به قدر ده سال کِش‌آمده بگذرد. تو می‌آیی، کچل ِ کلاه‌به‌سر ِ لبخند به لبِ من. بلند می‌شوم، امّا قدم برنمی‌دارم. جلو می‌آیی به هوای این‌که کارتِ مترو را بگیری. من هنوز دور ایستاده‌ام، انگار نه انگار. لبخند ازت کم می‌شود و می‌روی تا باجه‌ی آن طرف، بلیتِ کاغذی می‌خری و وقتی از گیت رد می‌شوی، من هم به تو رسیده‌ام. دست می‌دهیم، شُل. حرفی نمی‌زنیم دیگر. می‌رویم تا ایستگاه، قطار می‌آید و سوار می‌شویم و «کجا؟» من می‌پرسم و تو می‌گویی «نمی‌دانم.» قهرم می‌آید. دلم می‌خواهد مُشت بزنم به سینه‌ات، فحش بدهم و بعد گریه کنم، هم‌آن‌جا توی بغل‌ات. چه‌قدر دوست دارم آن شبی را که رفتیم پارک ملّت و من دلم گرفته بود. صبوری کردی و بیش‌ترِ وقتی که با هم بودیم به گریه گذشت. سرم را گذاشته بودم روی شانه‌ات، حرفِ گفتنی نداشتم غیر از اشک که ریختم، کلّی.

ایستگاه میدان انقلاب؛ از قطار پیاده می‌شویم و می‌رویم سمتِ «جمالزاده» که نرسیده به خیابان، به هوای عابربانک برمی‌گردم من. می‌دانم عصبانی می‌شوی و می‌خواهم بشوی، که داد بزنی سرم، که ادا در بیاورم برات، مثلن قهر، که بروم و پشتِ سرم را نگاه نکنم دیگر. تو هم بگویی «غلط کردی. مگر می‌توانی؟» که بگویم «می‌توانم. چی خیال کردی؟»  بعد یک‌جوری از هم جدا بشویم انگار تا ابد! ولی فقط به‌قدر دو خیابان دورتر برویم؛ من بایستم این‌ورِ میدان، سرِکارگر. تو هم نشسته باشی آن‌ورِ میدان، سرِ شانزده‌ آذر. من تلفن می‌زنم بهت، تو می‌شنوی و قطع می‌کنی و بعد جواب می‌دهی با اس‌ام‌اس. لج می‌کنم و دوباره زنگ می‌زنم که بگویم حالِ نوشتنِ اس‌ام‌اس ندارم. تو می‌گویی: «همینه که هست.» من می‌گویم: «فکر کردی حرفِ توئه؟» می‌گویی:«نه پس؟ حرفِ توئه.» می‌گویم: «نشونت می‌دم حالا.» رسمن کَل‌کَل می‌کنیم، الکی.

کم‌تر از نیم‌ساعتِ بعد؛ تا تو بروی و از سوپریِ آن‌طرفِ خیابان رانیِ پرتقال بخری، من هم از پیرمردی که نشسته جلوی مسجد یک لیوان چای خریده‌ام و بعدتر، نشسته‌ایم توی پارکِ لاله، روی چمن. می‌پرسی: «چه مناسبتی دارد رانی و چایی؟ سرد و گرم؟» می‌گویم: «دلم می‌خواست.» می‌گویی: «دلتُ بخورم.» می‌گویم:«لازم نکرده، بعدم بارِ آخرت باشه توی خیابون با من دعوا می‌کنی‌آ!» می‌خندی:«پس کجا بریم دعوا کنیم؟» فکر می‌کنم که بگویم مثلن کجا دعوا کنیم بهتر است که خودم هم خنده‌ام می‌گیرد:«حتّا هیچ‌جایی رو نداریم که بریم دعوا کنیم. مملکته داریم؟» می‌خندیم، هر دو، با هم. می‌گویی:«تازه، اگه دعوا نکنیم مجبورم یه کار دیگه بکنم.» می‌پرسم: «چی کار؟» می‌گویی: «اون‌وقت بوست می‌کنم.» می‌گویم:«نه» یک‌جورِ کِش‌دار با جیغ که یعنی «آره؟» ملّت ردیف شده‌اند بالای سرمان، آن‌طرفِ پرچین. می‌گویی:«الانه که بیان جمع‌مون کنن و ببرن.» می‌گویم:«آخ جون! ببرن‌مون یه جایی هم رو بوس کنیم.» می‌خندیم، خیلی. هرازگاهی، یکی، دونفر می‌ایستند و خیره می‌شوند به ما و بعد، نچ‌نچ‌گویان و پچ‌پچ‌کنان می‌گذرند و لابُد حرفِ خوبی نمی‌زنند پشتِ سرمان که رنگِ نگاه‌شان این‌قدر تلخ است.

سرم را گذاشته‌ام روی مهربانیِ شانه‌ات، نوازش می‌ریزی به جانِ دست‌هایم و ترانه می‌خوانی برایم و نمی‌بینی اشک می‌ریزم آرام. می‌گویم: «اگه گفتی دل‌ام چی می‌خواد؟» می‌پرسی:«دل‌ات چی می‌خواد؟» زُل زده‌ام به سرخیِ خورشیدِ پشتِ چنارها و می‌گویم: «دل‌ام می‌خواد ام‌شب که می‌خوابیم، فردا صبح توی یه شهر دیگه بیدار بشیم، یه جای دور، یه جایِ دورِ دور.» تو شاکی می‌گویی: «همیشه هم‌این رو می‌گی.» و بعد صورت‌ات را می‌آوری جلو، چشم توی چشم، گولّه‌ی اشکی را که رسیده به لب‌ام برمی‌داری با انگشت و می‌پرسی: «چته؟» می‌گویم:«هیچی.» تو ادای‌ام را درمی‌آوری، این‌جوری که فین‌فینی حرف می‌زنم و شانه بالا می‌اندازم و الکی می‌گویم هیچی و من خنده‌ام می‌گیرد. می‌خندم، اشک‌آلود.

پی‌نوشت ۱)؛ به قولِ حضرتِ شاعر؛ فریاد من از فراق یارست/ و افغان من از غم نگارست/ بی روی چو ماه آن نگارین/ رخساره من به خون نگارست/ خون جگرم ز فرقت تو/ از دیده روانه در کنارست/ درد دل من ز حد گذشتست/ جانم ز فراق بی‌قرارست/ کس را ز غم من آگهی نیست/ آوخ که جهان نه پایدارست/ از دست زمانه در عذابم/ زان جان و دلم همی فکارست/ سعدی چه کنی شکایت از دوست/ چون شادی و غم نه برقرارست

پی‌.نوشت ۲)؛ در عکس میدانِ انقلابِ سی‌روز پیش را می‌بینید تنگِ غروب.

پی.‌نوشت ۳)؛ دلم می‌خواهد تقدیرم را از این شهر سرد بیرون بکشم.

یاد شبی افتادم که عقد کرده بود و به روی خودش نمی‌آورد چه جهنمی برای ما ساخته است. خودش کیفور بود و نمی‌دانید چه ذوقی داشت برای آن حلقه‌ی طلایی روی انگشتِ دستِ چپش. افتاده بود جلوی تلویزیون، دراز به دراز و توی یک خوابِ پُرلبخندی بود که آدم حسادت می‌کرد بهش. راستش، توی دلم افتخار می‌کردم که برادرم است. گیرم زندگی‌مان را سیاه کرده بود و چند سالی می‌شد که قوتِ غالب‌مان اشک بود و از خانه‌مان هیچ صدایی نمی‌آمد مگر داد و هوار. که چی؟ که ما می‌گفتیم پسرِ بیست‌ساله‌ی دانش‌گاه‌نرفته‌ی تازه از سربازی برگشته‌ی هنوز بی‌کار می‌خواهد زن بگیرد که چی؟ ولی او حرفِ خودش را می‌زد. پی‌ دلش بود و بی‌فکرِ فردا. دست‌آخر هم زورمان بهش نرسید. هر بامبولی سوار کرد تا همان شد که خودش می‌خواست و رفت. عروسی گرفت و از ما، هیچ‌کدام نرفتیم مگر برادر بزرگ‌ترم. بعد هم که خانه‌ای اجاره کرد و جهیزیه‌ی زنش را بردند آن‌جا باز از ما، هیچ‌کدام نرفتیم مگر خواهر کوچک‌ترم.

دی‌شب که تلفن زد مثل بعد از عقدش پُرخنده بود. گفت: «دیدی پدرسوخته رو؟ شبیه من شده، نه؟» بچّه شبیه خودش است غیر از دماغش که به زنش رفته و اون‌جوری که روسری‌پیچ کرده‌اند طفلکی را، همگی دل‌مان می‌خواست دختر باشد. عکسش را هم گذاشته‌ایم دسکتاپِ موبایل‌مان و هی نشان هم‌دیگر می‌دهیم جیگر را. ندید بَدیدبازی‌مان گرفته است ناجور. دی‌شب تا کِی هم بیدار بودیم برایش پیش‌بند می‌دوختیم. یک‌جوری هُل بودیم انگار بچّه می‌خواهد از صبح امروز پلو خورش بخورد. فقط این‌که نمی‌توانیم جیغ بکشیم یا بلند‌بلند ذوق کنیم برای قد و بالایش خیلی کُفردرآور است. مجبوریم یواشکی عمه‌/‌عموبازی دربیاوریم که بابای‌ام نفهمد. بابای‌ام هنوز سرِ آن عقد و عروسی دل‌خور است. فقط دل‌خور؟ کینه‌ی شتری‌اش گرفته است.

الان که نشسته‌ام این‌ها را تایپ می‌کنم، شُرشُر اشک است که می‌بارد اَزَم. شبِ عقد برادر بزرگ‌ترم هم این‌حالی بودم. همگی داشتیم می‌رفتیم محضر و برادر کوچک‌ترم نبود. من زار زار گریه می‌کردم و برای هولدرلین می‌گفتم که طفلکی داداش‌ام، تن‌هاترین داماد دنیا بود. بعد هم از بچّگی‌اش گفتم که برایش مشق می‌نوشتم و هر بار که تجدید می‌آورد سرِ علوم و ریاضی، چه‌قدر گریه می‌کردم، از تولّدِ شش سالگی‌اش گفتم و شب‌هایی که روی پشت‌بام دنبال گربه‌ها می‌کرد و ….

می‌گریزم از عظمتی که در برابر کودکان سر خم نمی‌کند.

خودم نوکرتم بچّه جون. خوش اومدی، خیلی.

در حاشیه‌ی این؛ من هیچ‌وقت این‌طوری نبودم. این‌طوری که بروم جایی و فیل‌ام یادِ هندوستانِ کسی کند. بلد نیستم برای دل‌ام تقویمِ تاریخ‌بازی دربیاورم یا وقتی می‌روم پارکی، سی‌نمایی هی یادِ یک وقتی از زندگی‌ام باشم که دیگر نیست. نیست خُب. به قول آقای معین «گذشته‌ها گذشته». نه؟ آره من این‌طوری بودم تا دیروز صبح که رفتم شهرک غرب و فهمیدم یک جای دل‌ام منقضی شده و دیگر خوب کار نمی‌کند. چرا؟ میدان صنعت از اتوبوس پیاده شدم و دیدم جای‌گاهِ تازه‌ای درست کرده‌اند برای اتوبوس‌های صنعت به صادقیه. خواستم به روی خودم نیاورم که موفّق شدم. هنوز خیلی خون‌سرد بودم و ایستادم کنار خیابان برای تاکسی. باید می‌رفتم دوتا چهارراه بالاتر. سوار ماشین شدم و سر چهارراهِ مقصد پیاده شدم. این‌ورِ چهارراه ایران‌زمین بود و شهرکتابِ ابن‌سینا، آن‌ور خیابان دادمان و آن مجتمع‌های بلندِ لعنتی. فکرش را هم نمی‌کردم یک‌هو یک چیزِ تلخ از ته دل‌ام بالا آمد تا توی مغزم. خواستم به مغزم هشدار بدهم که خر نشود ولی دیگر کار از کار گذشته بود، گریه‌ام گرفت. خیلی فشار بود. انگار آن ساختمان‌های بلند را آوار کرده باشند روی‌ام. می‌دیدم که برگشته‌ام به پنج، شش سالِ قبل، توی ماشین نشسته‌ایم و  …. دلم می‌خواست بنشینم روی جدول و زار زار گریه کنم. ولی من که مسخره‌ی خودم نیستم، هستم؟ خودم را جمع‌وجور کردم و رفتم شهر کتاب.

از شهر کتاب که بیرون آمدم هنوز توی خیابان ایران زمین بودم. چرا فکر می‌کردم باید از یک جای دیگری سر دربیاورم؟ آمدم تا سرچهارراه. یک زن با شوهر و بچّه‌اش پرسیدند که چه‌طوری می‌شود به سعادت‌آباد رفت. بهشان گفتم چه‌طوری. دلم می‌خواست خودم هم بروم تا میدان کاج. مثلِ قصد خودکشی می‌ماند. میل‌ام به زندگی بیش‌تر بود ولی. رفتم آن‌طرفِ خیابان و سوار ماشین شدم که برگردم صنعت. موقع پیاده شدن، تاکسی همان‌جایی نگه داشت که یک‌بار … ولی من سرم را بالا آوردم. نمی‌خواستم بروم توی خودم و خاطرات‌ام و یادم بیاورم که … راستِ خودم را گرفتم که بروم. فقط بروم. این کار را هم کردم. رفتم امّا وقتی‌که رسیدم به آن گندکاری‌های شهرداری بابتِ ایست‌گاه مترو، دیدم که دیگر زورم به خودم نمی‌رسد. گریه کردم. شهرداریِ لعنتی روی بخشی از خاطره‌های من خاک و ماسه ریخته بود با بتون و عمله. حالم گرفته شده بود. حق نداشتم، ولی حالم گرفته شده بود.

دل‌ام می‌خواست خودم را خوش‌حال کنم. توی شهر کتاب، چندتایی کتاب خریده بودم ولی هنوز خوش‌حال نشده بودم. بعد هم رفتم برای خودم دفتر نقّاشی و برگه‌ی کلاسور خریدم، دو بسته. باز هم خوش‌حال نشدم. خودم کُفرم را درآورده بودم. توی ایست‌گاه مترو شروع کردم به خواندنِ «مارک و پلو»ی ضابطیان، بل‌که ذهن‌ام درگیرِ رؤیا شود که نشد. از تهران خارج نمی‌شدم! دودستی چسبیده بودم به خاطره‌ی شبی، مبادا گفته باشی …

خانوم تبسّم رفته بود برای ثبت‌نام پسرش و دیرتر آمد کتاب‌خانه. مریم و مهشاد با شهرزاد و شکیبا هم کلاس زبان داشتند امروز. به جای ساعت نه، ده و نیم آمدند. خودم هم باید برای ظهر می‌آمدم تهران، جلسه داشتیم توی اداره. این‌طوری شد که همه‌چی خیلی فوری فوتی شد وگرنه حتمن جشن خیلی بهتری می‌شد. جشن چی؟
جشن تولّد نود و چهارسالگیِ «رولد دال» را می‌گویم. هرچند همین جشنِ فوری فوتی خیلی مزه داد. جای‌تان خالی! مریم چندتایی بادکنک‌ زرد آورده بود با فانوس‌های کاغذی که کتاب‌خانه را تزئین کنند. قرار شد حنانه با شکیلا یک فهرست آماده‌ کنند از کتاب‌های «رولد دال». یاسمن اطلاعات کلّی درباره‌ی زندگی دال را از متن مقدمه یا پشت جلد کتاب‌ها درآورد. مریم یک پلاتوی مجری نوشت، توپ.  دست‌آخر خودش هم برنامه را اجرا کرد. البته با کمک شهرزاد و مهشاد با شکیبا. چهارتایی شال زرد پوشیده بودند و خیلی هم سنگ تمام گذاشتند برای آبروی دال. نفری یک کتاب از کتاب‌های دال را برای بچّه‌ها معرّفی کردند. از همین کتاب‌هایی که توی کتاب‌خانه داریم؛ غول بزرگ مهربان، چارلی و کارخانه‌ی شکلات‌سازی، تشپ کال، بدجنس‌ها، ماتیلدا و چارلی و آسانسور بزرگ شیشه‌ای. از قبل هم کارت‌پستال درست کرده بودند محض دعوت بچّه‌ها به خواندن کتاب‌های دال. در پایان برنامه هم یک نامه نوشتند برای مدیرعامل کانون، که تولّد رولد دال را تبریک گفتند و خواستند تا ایشان محبّت کنند و باقی کتاب‌های دال را هم که به فارسی ترجمه شده است به کتاب‌خانه‌ها بفرستند. آن هم نه یکی، دو جلد برای هفتصد، هشتصد بچّه‌! ده، دوازده‌تایی دست‌کم.
من قبل‌تر هم‌چین تجربه‌ای نداشتم، آن ضیق‌وقت هم قوز بالای قوز بود. کمی سخت‌ام شد امروز. تازه، بچّه‌ها هم شّر و شلوغ، آرام و قرار ندارند. گلایه کنم؟ خُب، خودم هم عجول و بی‌صبرم. نمی‌توانم غُر بزنم بهشان.  دروغ چرا، ولی یک‌جاهایی جدن کلافه شده بودم از هی سؤال‌های تمام‌ناشدنی‌شان و یا این‌که مُدام لای دست و پای آدم وول می‌خوردند. البته نیّت خیر داشتند طفلکی‌ها که مثلن کمکی کرده باشند ولی خب، ….
یک حرفی است از «رولد دال»، مرحوم می‌گوید:«اگر می‌خواهید دنیا را از دریچه‌ی چشم کودکان ببینید، چهار دست و پا روی زمین زانو بزنید و به بزرگ‌سالانی که بالای سرتان چشم‌غرّه می‌روند و به شما امر و نهی می‌کنند، نگاه کنید.» امروز، من هم یکی، دوجا این‌قدر بزرگ‌سال بودم. راضی نیستم از خودم.

راستی، بچّه‌ها «غول بزرگ مهربان» را هم دیدند.

در آغوشم بگیر

پیش از آن‌که زمین زیر پاهایم تمام شود.

*

{Photo}

این را خوب یادم هست، اوّلیّن سؤال بود. پرسیده بودند کتاب با کدام عبارت آغاز شده است. چهار گزینه هم داشت؛ بسم‌الله‌الرحمن‌الرحیم. بسمه‌تعالی. بنام‌ خدا و چهارمی یادم نیست. جواب درست گزینه‌ی سوّم بود؛ بنام خدا. بعد هم یک‌سری سؤال دیگر درباره‌ی ظاهر و باطنِ کتاب، از شکل تا محتوا. آن روزها کم‌تر پیش می‌آمد کتابِ کودک داشته باشم و بیش‌تر با کتاب‌های بابایم وقت می‌گذراندم. «تاجر بی‌کالا» کتابِ خوبی نبود، امّا رنگی بود. نقّاشی داشت و من، مینیاتور دوست داشتم. قبل‌تر نقاشی‌های «علی تجویدی» را در دیوان حافظ دیده بودم. پیامِ کتاب هم در مایه‌های «علم بهتر از ثروت» بود. سؤال‌های دیگری هم بود که فراموش کرده‌ام بعد از هجده سال. کلاس چهارم ابتدایی بودم و قبل‌تر هیچ‌گاه مسابقه‌ی کتاب‌خوانی ندیده بودم. حتّی نشنیده بودم. یک‌روزی ناظم‌مان با چند جلد کتابِ هم‌شکل آمد سرکلاس و گفت هر کی «تاجر بی‌کالا» را می‌خواهد فردا شانزده تومان بیاورد. فردا شانزده تومان بُرده بودم مدرسه و «تاجر بی‌کالا» را خریده بودم. چند روز بعدتر هم صدایمان کردند که بیائید امتحان بدهید درباره‌ی کتاب و دست‌آخر، من برنده شدم. جایزه‌ام را یادم نیست، ولی از این‌که فقط من جواب همه‌ی سؤال‌های مسابقه را بلد بودم خیلی کِیف کرده بودم، خیلی.


غرض؟ مسابقه‌ی کتاب‌خوانی را سپرده بودند به من، تمام و کمال. از انتخاب کتاب برای گروه‌های سنّی مختلف گرفته تا شیوه‌ی اجرا و طرح سؤال و مسابقه‌ی نهایی و …. حتّی شرکت‌کننده‌ها را هم خودم انتخاب کردم. جدای علاقه‌ی خودشان، سابقه‌شان در کتاب‌خوانی نیز مهم بود. هرچند بعد فهمیدم بیش‌ترشان فقط کتاب‌ها را امانت می‌گیرند و می‌برند خانه و دریغ از خواندن. همّ و غم‌شان آمار کتاب‌خوانی‌شان است که هی بیش‌تر از همه باشد، ولی از آن‌جایی که کسی کاری ندارد کتاب را خوانده‌اند یا نه؟ آن‌ها هم … بعله دیگه. سعی کردم کتاب‌هایی را به بچّه‌ها معرّفی ‌کنم که درباره‌ی موضوع‌های مختلف باشد؛ دوستی، مرگ، ازدواج و …. راستش، گروه‌بندی سنّیِ الف، ب، جیم ِ روی کتاب خیلی اذیّت‌ام کرد. بااین‌حال، من کارِ خودم را کردم. ده کتاب به بچّه‌های کلاس اوّل تا سوّم معرّفی کردم. ده کتاب دیگر هم به بچّه‌های کلاس چهارم و پنجم. بچّه‌های دوره‌ی راهنمایی ِ دختر هم باید ده کتاب می‌خواندند، امّا پسرهایشان نه. به آن‌ها گفته بودم مجموعه‌ی آثار «هوشنگ مرادی کرمانی» را بخوانند. البته این مجموعه آثار که می‌گویم منظورم همه‌ی کتاب‌های هوشنگ نیست. بلکه فقط کتاب‌هایی که در کتاب‌خانه‌ی این‌جا موجود است؛ شما که غریبه نیستید با داستان آن خمره، مربّای شیرین، بچّه‌های قالیباف‌خانه و مهمان مامان.
بچّه‌ها باید کتاب‌هایی را که معرّفی کرده بودم در یک دوره‌ی سی روزه می‌خواندند و نتیجه‌ی مطالعه‌شان را به‌صورت خلاصه‌نویسی، نقّاشی، نمایش، کاردستی و … ارائه می‌کردند. دست‌آخر هم در یک بازی فکری شرکت می‌کردند که سؤال‌های آن از کتاب‌ها بود و …. این دوره‌ی سی روزه از اوّل مردادماه شروع شد تا اوّل شهریور. دیروز و پریروز هم که سال‌روز تولّدِ «هوشنگ مرادی کرمانی» بود آن بازی فکری را انجام دادیم و تمام؛ برنده‌های نهایی مشخص شدند.
خُب، نمی‌دانم هجده سال بعد آتوسا و مائده و ریحانه و بنیامین و علی و دانیال و ناصر و محمّدرضا و مریم و مهشاد و مهدی و … مسابقه‌ی کتاب‌خوانیِ تابستانِ امسال را به خاطر دارند یا نه؟ ولی برای خودم تجربه‌ای بود به‌یادماندنی که درباره‌ی آن بیش‌تر خواهم نوشت و درباره‌ی کتاب‌ها هم.

از پی این سکوت طولانی، چند جمله می‌نویسم برای بدرقه، نذرِ قدم‌های رفتنِ تو که زود برگردی.

این  روزها خوب می‌گذرد؛ زندگی روزمره‌ی عاشقانه، شیرین و سبک.  محبوبِ خُلی دارم که تویی و در کنارت زندگی را از زیبایی پُر می‌کنم و یاد گرفته‌ام بی‌توسّل به گذشته و بی‌چشم‌انتظاری برای معجزه در عشق باشم، هم‌این.

از امشب، به راهِ تازه می‌رویم و هر دو،  زیرِ فشارِ روزهای سختِ پس از این، عاشق‌تر می‌شویم به سلامتیِ این زندگیِ خوش‌رنگ که ابدی خواهد ماند.

* نادر ابراهیمی + نقاشی از شهین بارور

نیّت‌ام این بود که از عالی‌جناب مرگ بنویسم و بهارِ پُرکاری که داشت و یادی کنم از رفته‌های هنر و ادبیات تا این‌جای سال یک‌هزار و سی‌صد و هشتادِ عزرائیل؛ رضا کرم‌رضایی (۱۴ فروردین +محمود بنفشه‌خواه (۱۸ فروردین +کیومرث ملک‌مطیعی (۲۱ فروردین +) جهان قشقایی (۲۲ فروردین +) حمیده خیرآبادی (۳۰ فروردین +) عطا جنکوک (۱ اردی‌بهشت +نسرین خسروی (۵ اردی‌بهشت +نعمت حقیقی (۸ اردی‌بهشت +علی‌محمّد حق‌شناس (۱۰ اردی‌بهشت +) معصومه سیحون (۳۱ اردی‌بهشت +) محمّدرضا اعلامی (۶ خرداد +) آندره آرزومانیان (۱۱ خرداد +).

ته‌اش هم یادِ مادربزرگ‌ام را زنده کنم که این تابستان اوّلیّن سال‌گردِ نبودنِ اوست و بعد از این همه وقت بی‌تفاوتی، چند روزی‌ست که همه‌ی خاطرات بچّگی‌ام به ذهن‌ام هجوم می‌آورند؛ تعطیلاتِ تابستانِ قبل از ده سالگی‌ام را با او در دهات می‌گذراندم و چه همه می‌ترسیدم ازش وقتی بی دندان‌های مصنوعی‌اش می‌خوابید کنارم و من تا صبح، هزار بار از خواب بیدار می‌شدم از صدای خنده‌های دندان‌های عاریه‌ای توی لیوانِ بالای سرِ مادربزرگ. ولی نمی‌دانم چه‌طوری شد که یک‌هو از غم و یأس این افکار خالی شدم و خاطره‌ای به ذهن‌ام دوید که در عین اندوه، امید دارد.

نفهمیدم رازِ آن چاه توی باغ فین چه بود؟ کنار باقی ملّت ایستاده بودیم و من از توی کیف‌ام چندتا سکّه درآوردم، دو تا را تو پرت کردی توی آب و یکی را خودم؛ خیلی عامّی و کاری نداشتیم اصلن که چی؟ قرار نبود به افتادنِ سکّه توی چاه، آرزویی از ما برآورده شود که اگر خلافِ آن اتّفاق افتاد از زندگی ساقط شویم، ولی وقتی سکّه‌ی من نرفت داخل آن حفره، پکر شدم جدّی و سکّه‌ی دوّم را تو انداختی و رفت توی چاه. خندیدی و پرسیدم: «آرزوی تو چی بود؟» گفتی: «تو». بعد سکّه‌ی بعدی را ازم گرفتی و دوباره نشانه‌گیری سمتِ چاه و همان شد که بار اوّل؛ سکّه افتاد توی حفره. با لب و لوچه‌ی آویزان و مثل دختربچّه‌های حیوونکی، بغض‌آلود ایستاده بودم کنار چاه که دست‌ام را گرفتی و گفتی: «خُل شدی؟ من و تو نداریم که. من همون رو خواستم که تو می‌خوای.»  من گفتم: «قبول نیست.»

قبول نبود؟

* رحمت از پیشانی هر قطره باران می‌رسد