درباره اِلی … چی بگم؟ اجازه بدین من عاشق «شهر زیبا» و «چهارشنبه سوری» باشم و به جای اون دیالوگِِ احمد که میگه «یه پایان تلخ بهتر از یه تلخیِ بیپایانه» با خودم حرفای اعلاء و غفوری رو مرور کنم و ترانهی شهر زیبا رو.
فرمانآرای بندهی خدا گفته فیلم شبیه عکسی است که چشم و دهانِ آن را درآورده باشند! پس نمیتوان از خاک آشنا (۱۳۸۶) انتظار بیشتری داشت حتّا اگر یک نفر آقا رضای کیانیان در فیلم باشد که اینبار نقش یک نقّاش منزویِ سبیلو را بازی میکند، نامبرده که «نامدار» نامیده میشود رخت از غوغای شهر بسته، به کنج عزلت خزیده و از همهی عظمتِ خانهاش، در تاریکِ تنگِ زیرزمینی بیروزن، بساط رنگ و روغن راه انداخته است و طرح میزند و تصویر میکشد تا «سالاری»جون بیاید، از تابلوهای آفریده نمایشگاه برپا کند و الیآخر که حتّا اگر فیلم را ببینید ذهنتان پُر از حفرههای خالی باقی خواهد ماند بی اتصال بخشهای مختلف داستانِ این فیلم بههم. یعنی به همین شدّت درهم و پُرابهام، که گفته میشود علّت اصلی بابت سانسورجات بوده است برای اکران عمومی وگرنه فیلم کلّی از جوایز خانهی سینما را درو کرده برای خودش.
از همهی فیلم توجّه شما را جلب میکنم به اونجایی که «نامدار» قصهی آشنایی و دلبستگی رو تعریف میکنه برای «خاتون» و «خاتون» میگه یهطوری از دلبستگی حرف میزنین انگار مرض باشه و بیفته به جونِ آدم و «نامدار» میگه کاشکی حتّا مرض، که مرض درمون داره امّا دلبستگی هیچ چارهای نداره برای خلاص، مگه دلشکستن!
و اونجایی که «بابک» از «نامدار» میپرسه چرا اومده توی اون زیرزمین نقّاشی میکشه وقتی همچون منظرهی قشنگی بیرون از خونه وجود داره و «نامدار» میگه به دهاتِ موردنظر نیومده برای منظرهکِشی که اومده با خودش خلوت کنه و تخیّل خودش رو مصوّر کنه و یهسری تابلوهای «نامدار» رو میبینیم که شکلکهای عجیبِ سیاه و سفیدی هستند از تعدادی انسان با چشمهای قلمبهی گنده و …. کلن هولناک دیگه. بعد، «بابک» کنایه میزنه به «نامدار» که شما از تخیّلتون نمیترسین؟
بعد، اون بازیهای نچسب دوستهای «بابک» و «مهرماه» هم بود.
مرتبط؛
+ سرانجام خاک آشنا (روزنامه جامجم)
+ درخشش خاک آشنا (تبیان)
+ خاک آشنای ناآشنا! (از زندگی)
+ سکانسهای سانسورشدهی خاک آشنا (YouTube) دانلود (rapidshare)
+ گفتوگو با هدایت هاشمی بازیگر کاراکتر حذفشدهی خاک آشنا (روزنامه اعتماد)
{عکس}
همیشه لازم نیست آدم انتظارِ معجزههای خارقالعاده را در ذهن و ضمیرش بزرگ کند. بی خانوم فرشتهی نجات با چوب سحرآمیز هم میشود یک آخر قصّهی خوب ساخت اگر … به قولِ شاعرِ خوباش «چشمها را باید شست». خوشبینیام میآید نسبت به همهی سادهبافیهای رؤیاییام.
«برادرها» مستند دیگریست از مانی پتگر و دربارهی شباهتها و تفاوتهای دو برادر نقاشِ خود یعنی، نیما پتگر و زندهیاد نامی پتگر؛ فرزندان علیاصغر پتگر که او هم نقّاش بود.
فیلم با بهانهی یک ویدئوی خانگی از آخرین روزهای زندگیِ علیاصغر پتگر آغاز میشود در خانهی پدری که دو برادر، نامی و نیما دربارهی زندگی و آثار پدر با وی گفتوگو میکنند. زمانیکه، مانی پس از ده سال به وطن بازمیگردد، این ویدئو را میبیند و با تابلوهایی از مرحوم پتگرِ بزرگ به خانهی پدری میرود که دیگر، متروکه و خرابه شده است و با این مقدمه، مستندی میسازد دربارهی برادرهای نقّاش خود که راه پدر را ادامه دادند.
برادرها از کودکی و نخستین استعدادهای خویش در زمینهی نقاشی تعریف میکنند و دربارهی نقش پدرشان در زندگی هنری آنها و همچنین تأثیر و تأثرهایی که خود آنها (نامی و نیما) بر روی همدیگر داشتند از لجاظ نقاشی و غیره و بعدتر، دربارهی سبک و شیوهی نقّاشیشان و گالریها و آموزشها و فلان و بهمان که حرفهای ایشان شنیدنی بود و آثارشان تماشایی.
+ دربارهی مستند «سینما سینما»
*عکس، اثرِ نامی پتگر، نقاشی رنگ روغن
در دلشکسته یک نفر شهابِ حسینی، ملقب به یابوسوار، را میبینیم که از برادرهای خوبِ بسیج هستند و همدانشگاهی خانومِ فوق، سرکار بیتا بادران که کپی برابرِ اصلِ چکامه چمنماه بود از لحاظ ایفای نقش در این فیلم. بعد، شهاب فرزند شهید است و این خانوم که نفس خجسته نام دارد، یک دختر جانِ قرتیِ مرفه بیدردِ ضد مذهب تشریف دارند با افکار مدرن و فلان که … خلاصه، از سر تصادف، این دو نوگل خندان، مجبور میشوند پایاننامهی دانشگاهشان را با همکاری یکدیگر انجام دهند و پس از یکسری بحث و حرفهای خنک و ناز و اداهای لوس به هم دلباخته میشوند و … خب، قصّه که تمام نمیشود اینجا، بعد از باختهگی، شکستهگی اتّفاق میافتد و درنهایت، … فیلم را ببینید. از این داستانهای الکیخوش است که تهاش عروسی دارد و آدم دلشاد میشود از وصل و چهقدر مادرشوهرِ فهیم آرزو میکند مثل فریبا کوثریِ اینجا مادرِ شهاب.
دیشب، برای بار دوّم «سینما سینما» را دیدم. یک مستند ۷۰ دقیقهای ساختهی مانی پتگر {وبسایت} که دربارهی سلام سینما است و نشان میدهد چهگونه آقای محسن مخلباف (Mohsen Makhmalbaf) سلام سینما (Hello Cinema) را ساخت. علاوهبراین، در «سینما سینما» دربارهی علل علاقهی متقاضیان به سینما و بازیگری نیز صحبت میشود.
در «سلام سینما»؛ “بهمناسبت صدمین سال سینما، قرار است فیلمی با شرکت علاقهمندان به کار بازیگری ساخته شود. بههمینمنظور یک آگهی در روزنامه منتشر میشود. در روز موعود، پنجهزار نفر در محل فیلمبرداری حاضر میشوند تا پس از دریافت فرم مخصوص، در آزمون بازیگری شرکت کنند. در این تجمع و مراحل آزمون، حوادثی اتفاق میافتد. “ {فیلمنامهی آن را میتوانید از اینجا دانلود کنید.}
در «سینما سینما» شاهد پشت صحنهی تولید «سلام سینما» هستیم و سکانسهایی از آقای مخلباف، ایشان سوار ماشین هستند و دربارهی ساخت فیلم و ملّتی که آمدهاند محض تست بازیگری صحبت میکنند + گفتوگوهایی با عدّهای از ملّتِ یادشده.
مستند جالبیست، جدای جذابیّت ذاتیِ پشتصحنهی فیلمها، حرفهای مخلباف + حضور تعداد بیشمار علاقهمندان به هنر بازیگری تأملبرانگیز است. به اینها اضافه کنید؛ نوع پوشش و دغدغههای ملّت را که برمیگردد به دههی هفتاد شمسی، مثلن خانومهایی با مانتوهای بلندِ گشاد و فُکُل و ….
در ابتدای فیلم، شاهد آن ۵۰۰۰ نفر متقاضی هستیم در پشت در بستهی محوطهی وسیعی عینهو باغ، درباز میشود و ملّت هجوم میآورند. قرار است در اینجا فرم توزیع گردد. با هجوم ملّت، عدّهای زیر دست و پا میمانند. خانومی هستند که رسمن نقش برزمین میشوند و درنهایت، التماسها و گریهزاریهای مخلباف است که باعث میشود جمعیّت ملاحظهی زنِ زیر پامانده را بکنند و یکی از عوامل فیلم، زن را از لای دست و پای مردم بیرون میکشد، زن غش میکند، به هوش میآورندش و …. {این زن به همراه خواهرش آمده است. خواهر چادر به سر دارد عینهو پوشش زنهای عرب. موقع تست، چادر را از سربرمیدارد، لباس محلّی پوشیده است، شاید کردی. درست نمیدانم. بعد، بخشهایی از شاهنامه را اجرا میکند، شبیه رجزخوانی، نقالی. مخلباف از او سؤال میکند که چرا میخواهد هنرپیشه بشود؟ دختر میگوید: برای اینکه دوست دارم. مخلباف دوباره سؤال میکند: دوست داری مثل کدوم هنرپیشه بازی کنی؟ دختر جواب میدهد: ماهایا پطروسیان. مخلباف میپرسد: از هنرپیشههای خارجی چی؟ دختر میگوید: کسی رو نمیشناسم.}
مخلباف، برای مردم توضیح میدهد که از میان این ۵۰۰۰ نفر، ۱۰۰۰ نفر انتخاب میشوند برای تست و پس از تست، ۱۰ نفر برای فیلم گزینش میشوند.
در ادامه، شاهد مراحل انجام تست از دو گروه هستیم؛ یکی خانومها، دیگری آقایان. گروه خانومها زیادی خارقالعاده هستند. یکی، فروشنده است، عکاسی میکند. معلّم رقص هم هست. خوب صحبت میکند. میگوید چون در شغلاش همواره نقش بازی کرده، فکر میکند بتواند هنرپیشه هم باشد.
یکی دیگر از خانومها، دختریست نوجوان، هفده ساله شاید. شاد است و پرخنده. وقتی از او سؤال میکنند چرا میخواهد هنرپیشه بشود؟ میخندد و میگوید: دوست دارم مشهور بشوم و بعد تعریف میکند یکروزی رفته بوده کوه، خانوم مرجانه گلچین در کوه تشریف داشتند و ملّت ریختهاند دور ایشان برای گرفتن امضاء، آنوقت این دخترمون حسادت کردن و با خودشون گفتن چرا من نه؟
یکی دیگر از شخصیّتهای موردتوجّه در این گروه، دختر عاشقپیشهای است که آمده شانس خود را امتحان کند بلکه بهواسطهی حضور در فیلم مخلباف بتواند راهی جشنوارهی کن بشود و از این طریق، به وصالِ محبوب خویش دست یابد که به خارج از کشور رفته و او را تنها گذاشته و …. دختر دانشجوی رشتهی بازیگری است و نه عاشق هنرپیشهگی. تعریف میکند که امتحان داده، قبول شده و حالا دانشجوی این رشته است و ….
«فاطمه» هم دختریست لال مادرزاد که با وجود این ناتوانی، آمده است بازیگر شود. رفتارهای فاطمه، انشای عالی او به علاوهی کنش و واکنشهایی که مابین او، مخلباف و دیگر دختران گروه به وجود میآید فوقالعاده است.
مخلباف نیز تکگوییهای خوبی دارد، دربارهی چرایی علاقهی مردم به فیلم، بازیگری، روحیهی مردم، دربارهی سینما و … مثلن یکجایی میگوید به نظر او، جمعیّتی که آمدهاند برای تست آن گروه از مردم هستند که در جامعه نقش کمی برای ایشان تعریف شده است و حالا مجالی پیدا کردهاند تا بتوانند نقش خودشان را بازی کنند، یا به فاصلهی امید و ناامیدی ملّت اشاره میکند و روح حساس ایرانی جماعت.
درمجموع، «سینما سینما» تلاش عدّهای از مردم را نشان میدهد برای به دست آوردن خواستهای که دارند. یک رقابتِ خوب با درنظر گرفتن ابعاد انسانی. مردمِ حاضر در «سینما سینما» را عاشقام بس که ساده هستند و به طرزِ نازی، مهربان.
– آدم/حوا هایی داشت شبیه من و دور و بریهای من.
– عیبها و ضعفهایی داشت مثل عیوب و ضعفهایی که در خودم میشود پیدا کرد.
– در پای (در همان چندقدمی) فرازهای زندگی مردمانش فرودهایی داشت که در لمس و باورشان مرا به هیچ تلاش (بیهوده)ای وانمیداشت.
– لابهلای رشتهى سربی سردرگم عواطف سرد شخصیتهای داستانش که خستگی را با پرشهای عصبی ابروها و دهانی بسته از گره شدن دندانها فریاد میکردند، رگههای زربفت و آذرگونی از عشقهایی گرم، درپیچیده داشت، که اگر یارای سرخی بخشیدن به گونههای منفعل “همسان من”هایش را نداشتند، چونان شریانی که در تار/پود ماوقع داستان از حقایق روزگار تپش میگیرد، دستکم جریان و سریانش را متوقف و معدوم نمیساختند.
و این یعنی حقیقت!
این فیلم نزد من
– همینقدر که به من دروغ نمیگفت قابل ستایش است؛
– و همین که سعی میکرد نشان دهد:
هنوز هم “امیدی هست”
میشود در اوج موفقیت و مکنت به بلیت و ذلت رسید، و در سکوت به واکاوی اشتباهات گذشتهى خود متمرکز شد و صبر پیشه کرد…
میشود زخم خوردهى عشق کسی بود و نه تنها به عشقشان رشک نبرد -و نارفیق نشد- بلکه با درک شرایط موجود پناه و ملجأ روز مبادایشان بود…
میشود تغییر کرد، عوض شد، جوانی و بلند پروازی و بی بند و باری (اشتباه) کرد و هنوز به چیزهایی از این دنیای بیثبات، پایبند بود…
میشود به دنبال آرزوهای دوردست رفت و با زانو به خاک سیاه نشست و همچنان سرسینه را بالا نگه داشت، تا کسی متوجه قامت خمیدهای که کمری شکسته به سوغات آورده نگردد…
و در نهایت اینکه، میشود با ادراک شکست زندگی دیگران گره بغض از گلو باز کرد، سر فراز آورد و با پذیرش مافات، سوزنده، دیگرگونه به روی زندگی چشم گشود و به امید روز نو به التیام زخمهای گذشته و مرهم مهر خلفاء الله فی الارض امیدوار ماند، و در حسرت روز رفته چنان که قلب ترک خوردهاش بشنود زمزمه کرد: “یوسف گم گشته باز آید…”*