چهار ستاره مانده به صبح

شروع یک رؤیای نو

«کلمات قشنگی هستند، مگر نه؟ منظورم کلماتی است که معنای واقعی ندارند. من با کلمات قشنگ بزرگ شده‌ام – مثلاً کلمه‌ی درد. مادرم هیچ‌وقت خشم‌گین یا ناامید یا ناشاد نیست. او «درد» دارد. تو هم خیلی از این جور کلمات داری. در مورد تو گمان می‌کنم این یک بیماری حرفه‌ای است. وقتی من روبه‌رویت ایستاده‌ام و تو می‌گویی که دلت برای من تنگ است، من مشکوک می‌شوم.»

+ سونات پاییزی (Höstsonaten)

سوپر استار  (۱۳۸۷)

×

ادامه از این‌جا؛ بعدتر، قهرمان اصلی، درمی‌آمیزد با تاریکی غلیظِ غریزه و با عواطفی زنده، زندگی می‌کند با یک نوع زیبایی غم‌انگیز و صمیمانه حس می‌کند لذّت شادی‌های سهم‌گین و اشتیاق‌های دردناکی را که ته‌نشین می‌شود در دل‌اَش که گرم است به آتش خواهشِ درونی‌اَش، عشق‌اَش…

وقتی همه خوابیم (۱۳۸۷)

×

اجازه بدهید از این‌جای داستان را تعریف کنم برایتان، وقتی قهرمان فیلم، از مقصد و مقصود گذشته‌، از دین و خدا برگشته، پی عشرت و خوشی، با شهوت و مستی، بنده‌ی تن می‌شود با غربت‌های بسیار در پسِ زندگی‌اَش … با ذهنی تهی از اندوه و قلبی سرشار از لطف به راه جهان می‌افتد؛ پرسه‌زدن‌های بی‌هدف به سوی سرگشتگی‌های هراس‌آلود و چه بسیار ایمان و هوس‌های تازه.

ادامه دارد لابُد.

{عکس}

«… می‌خواهم این درد را مزه مزه کنم تا طعم تلخ آن هیچ‌گاه از یادم نرود. می‌خواهم تلخی آن دائماً افزون یابد، بیاید، بیاید، مرا یک‌پارچه مسموم کند، روح‌اَم را، جسم‌اَم را، دل‌اَم را … این جنگ من است با من، حرفی ندارم …»

+ بانو

vicky-cristina-barcelona

Vicky Cristina Barcelona – 2008

از «ویکی کریستینا بارسلونا» دو خاطره دارم؛ یکی خوب و دیگری بد. خاطره‌ی بد سهمِ ام‌شب‌اَم بود به علاوه‌ی این‌که با ذائقه‌اَم جور نیست این نوع از روایت و موضوع فیلم هم. خاطره‌ی خوب‌اَم ولی، …

می‌دانید، اصلن حق با آن خوان آنتونیو است وقتی می‌گوید با همه‌ی این تمدن، بلد نیستیم هنوز چه‌گونه عشق ‌ورزیدن را. دست‌کم من بلد نیستم و ندیده‌ام بلدی ِ کسی را هم.

+ دانلود؛  این‌جا + این + این + این + این + این + من زنان را دوست دارم

titanic

Titanic-1997

از آن رو زیبا‌تر بود که فکر نمی‌کردم یک‌روزی  در ده سال ِ بعدتر از آن هفده‌ سالگی، «تایتانیک» بشود وسیله‌‌ای برای سفر در میانِ خاطراتِ هم‌شاگردی‌هایم در آن کلاس سوّم حسابداری و بیش‌تر از «جک» و «رُز» و آن کشتی رؤیایی، ذهن ِ من پُر شود از مرور ِ خلاصه‌های سود و زیان و زنگ‌ِ اصول بازرگانی و آن خانوم ِ دایی و آدامس و لواشکِ «فافا» با دفتر روزنامه‌های رو اعصاب و شهین با چراغی و زهرای جابر و آن رؤیای موفرفری و الهام و مهدیه که زنِ پسرعمه‌ی گنده‌اش شد دست‌آخر و هی می‌گفت شوهر خوب، یعنی مردی که آدم توی بغل‌اش گم شود.

the-hours

«یه زمانی پیش می‌آد که به هیچ چیز تعلّق نداری و فکر می‌کنی که باید خودت رو بکشی. یه روز من رفتم به یه هتل. آخر همون شب یه تصمیم گرفتم. تصمیمم این بود که وقتی دوّمین بچّه‌‌ام به دنیا اومد خانواده‌ام رو ترک کنم و همین کار رو کردم. یه روز صبح بیدار شدم. صبحانه درست کردم. رفتم به ایستگاه اتوبوس. سوار اتوبوس شدم و یه یادداشت گذاشتم. یه کاری‌ام تو کتاب‌خونه، تو کانادا گرفتم. چقدر آسونه که بگم از اون کار پشیمون‌ام. خیلی آسونه. امّا چه معنایی داره. پشیمون شدن چه فایده‌ای داره؟ وقتی انتخابی وجود نداشته باشه. مهم اینه که بتونی تحمّل کنی. این هم از من. هیچ‌کس دیگه من رو نمی‌بخشه. انتخاب، مرگ بود. من، زندگی رو انتخاب کردم.»

The Hours

دلداده (۱۳۸۶)

×

مثلن فکر کنید روز ِ تعطیل است و آدم مجبور باشد که برود یک‌جایی عینهو سرکار، بعد راه‌پیمایی یوم‌الله، تو باید بروی یک‌سمتی نزدیک انقلاب، خیابان‌های کوفتی را بسته باشند، کلّی پیاده‌روی به علاوه‌ی تهران‌گردی، که دست‌آخر از ونک یک‌راهی پیدا کنی … ووو … آن‌وقت تا عصر در همان محل که عینهو سرکار است هی نشسته باشی تن‌ها و بعد، پایه پیدا شود که بروی سینما آن هم نه از نوع جشن‌واره که بی‌حوصله‌‌ای برای ایستادن توی آن صف‌های طویلِ نمی‌دانم به چه معنا، یعنی فکر می‌کنید اصلن هوش و حواس مانده برای آدم که بخواهد فیلم خوب هم ببیند؟ همین نمک‌پاش‌هایی که «قدرت‌الله صلح‌میرزایی» جمع کرده بود توی فیلم‌اش کفایت می‌کرد برای کمی، فقط کمی بی‌خیالی.  من این فیلم را دسته‌بندی می‌کنم در گروه اتوبوسی‌ها و رونوشت به تمام تعاونی‌های عزیز در ترمینال جنوب، غرب، شرق و صد البته ترمینال شهیدکلانتری کرج.

چارچنگولی (۱۳۷۸)

×

می‌خواستم بگویم که همین دی‌روز به سینما رفتم. بله، واقعن. خدا می‌داند که من هم گاهی خندیدم و حالا به خاطره‌نویسی در حاشیه‌ی فیلم ادامه نمی‌دهم. گیرم صیغه‌ی بهرام/ شهرام یا احمد/ محمود اصلن، دیر یا زود «همه» نیستند؛ آدم باید به رسم خودش زندگی کند ولی.

vicky-cristina-barcelona

وودی آلن: «… دستم آمد که می‌توانم از زنان بنویسم و به نوشتن برای زنان خو کردم. بیشتر و بیشتر از آنان می‌نوشتم؛ همه اوقات. من آن‌ها را دوست دارم. از مصاحبت با آن‌ها لذت می‌برم. تدوین‌‌گر من یک زن است. دستیاران تدوین همگی زن هستند و دوستان روزنامه‌نگار من  و تهیه‌کننده‌ام. فقط از مصاحبت با آن‌هاست که لذت می‌برم. من خوشی‌های بی‌حدی از آن‌ها دریافت می‌کنم. به‌دلایلی نوشتن از آن‌ها هم برایم جالب است، گاهی هم مردها اماّ، حضور قلبی خودم را حقیقتاً وقتی از زنان می‌نویسم بیشتر حس می‌کنم.» ×

Vicky Cristina Barcelona