چهار ستاره مانده به صبح

شروع یک رؤیای نو

از ما بهتران (۱۳۸۸)

خُب چرا این‌جوری نگاه می‌کنید؟ خسته شده بودیم از پیاده‌روی. کف پاهای‌مان زق‌زق می‌کرد بس که از خیابان انقلاب راه رفته بودیم تا بهشتی، از بهشتی برگشتیم انقلاب. من گفتم برویم سی‌نما، هولدرلین گفت نه. مثلن آمده‌ایم هم‌دیگر را ببینیم، برویم بنشینیم توی تاریکی؟ البته بعد که دید همه‌ی جمعیّتِ تهران ریخته‌اند توی پارک‌ها و دریغ از نیمکتِ خالی قبول کرد. باید از فیلم‌هایی که در سانس ساعت شش و نیم پخش می‌شد یکی را انتخاب می‌کنیم. از سی‌نما سپیده شروع کردیم تا پارس. گزینه‌های زیادی برای انتخاب وجود نداشت؛ «افراطی‌ها»، «یه جیب پُر پول» با «از ما بهتران». گولِ «رضا عطارانِ» فیلم را خوردیم و شش‌تومان پیاده شدیم و رفتیم سی‌نما «مرکزی». بیش‌تر از صد دقیقه ادا و اطوارِ آن «الناز شاکردوست» را تحمّل کردیم. عطاران‌اش هم این‌قدر بی‌مزه بود که نگو. هیچی نخندیدیم. فیلم که تمام شد، جفت‌مان پَکر بودیم حسابی. از آب‌میوه‌فروشیِ سر جمال‌زاده دو تا هویج‌بستنی خریدیم، روی نیمکتِ سنگی کنار خیابان نشستیم، آب‌میوه‌مان رو هورت می‌کشیدیم و برای هم شکلک درمی‌آوردیم. هولدرلین گفت با پول بلیت سی‌نما می‌توانستیم چندتا هویج‌بستنی دیگر هم بخریم. گفتم آره. دست‌کم پنج‌تا لیوان و تازه، می‌توانستیم صد و نمی‌دانم چند دقیقه هم‌دیگر را نگاه کنیم. بعد هم مثل بُز زُل زدیم به هم و یکی، دو دقیقه‌ی دیگر، افتاده بودیم به خنده‌ای که تمامی نداشت. بعله، و این‌طوری بود که بالاخره خندیدیم.

مینای شهر خاموش (۱۳۸۵) را دیدم و هرچند که فیلم ریتم خیلی کندی دارد، ولی دوستش داشتم درمجموع.  ماجرایش هم درباره‌ی یک آقای دکترِ سرهنگ‌زاده‌ای است که به زورِ پدر رفته خارج و حالا  جراحِ قلبِ کاردرستی‌ست و بعد از نود و بوقی، به اصرارِ یکی از رفقای پدر به وطن  برگشته تا جانبازی را جراحی کند.  نقشِ آن رفیقِ پدر را «عزت‌الله‌ انتظامی» بازی می‌کند. غیر از آقای دکتر، «صابر ابر» هم در فیلم نقش دارد؛ جوانکِ ژیگولِ شوخ و شنگِ راننده‌ای که شغل دومّش عرق‌فروشی‌ست و عاشقِ دختری با دماغ عملی، لاله. همین؟ نه خُب، علاوه‌بر عشقِ ایرج به لاله، دو مدلِ دیگر از عشق را هم در فیلم می‌بینیم؛ یکی عشق عزت‌الله به دختری که وصال او ممکن نمی‌شود و درنهایت، عزت مجردی را پیشه می‌کند همه‌ی عمر و دیگری عشق دکتر به  مینا که هم‌بازی بچگی‌اش بوده و بعد از بازگشت به ایران سعی می‌کند دوباره او را پیدا کند. داخل پرانتز بگویم که دکتر زن فرنگی داشته و به تازگی از او جدا شده و ثمره‌ی ازدواجش هم دختری بیست و چند ساله‌ است. از این رو، به نظر من، عشق دکتر به مینا بیش تر همان کشک و دوغ است تا یک‌جور علاقه‌ی جگرسوز. بالاخره، در زندگی هر مردی یک دختر هم‌سایه بوده است. امّا، آقای قناتی یا همین عزّتِ خودمان چی؟ ماجرای عشق و عاشقی عزّت برمی‌گردد به وقتی‌که او سرباز است و مشغول خدمت. کس و کاری را هم ندارد و در پادگان با سرهنگِ فرمانده‌اش رابطه‌ی خوبی دارد. پس، سرهنگ را می‌فرستد به خواستگاری آن دختر امّا، وقتی‌که چشمِ سرهنگ به جمالِ معشوقه‌ی عزّت می‌افتد  ناغافل دل از دست می‌دهد و دختر را برای خودش خواستگاری می‌کند. عزّت هم مردی می‌کند، مرام می‌گذارد و بی‌گلایه، رفیقِ سرهنگ هم می‌ماند و … راستش، نمی‌فهمم چه‌طوری می‌شود که یک آدمی مثل عزّت این همه بلد است از خودش و دلش بگذرد و خیلی با مهر و محبّت تا کند با هم‌چون دوستی عینهو سرهنگ. برایش غصّه خوردم و برای مردم بم هم. آخر بخش‌هایی از فیلم در بمِ پس از زلزله می‌گذرد که غم‌انگیز است، خیلی.

راستی، سرهنگِ عزّت‌این‌ها هم‌آن پدر زورگوی آقای دکترشون می‌باشد.

شب قدر بود، چندمش را یادم نیست. با خودم گفتم اگر حرف‌های مفاتیح را هم بشود به خدا نسبت داد، خودِ خدایش گفته‌ هر فعلی که تو را به من نزدیک کند عبادت است، گیرم کتابِ ادعیه بخوانی یا سیذارتای هسه. حالا من کتاب نخواندم آن شب، یک فیلم دیدم به نیّتِ قربت؛ «خدا نزدیک است»

حمیدِ نمی‌دانم چی نقشِ یک شیرین‌عقل را بازی می‌کرد، الناز شاکردوست هم خانومِ معلّم بود و معشوقه‌ای در ظاهر دل‌ربا ولی دراصل، وسیله‌ای الهی تا حمید را به خدا نزدیک کند. قبل‌تر از تیتراژ، فیلم این‌جوری شروع می‌شود که یک مردِ مونارنجیِ انگار مریض خوابیده توی اتاق، بعد دوتا زن و چندتا مرد دیگر می‌آیند دست و پایش را می‌گیرند، خِرکش می‌کنند تا کوچه، طفلک را می‌گذارند عقبِ نیسان و می‌برند تا امام‌زاده برای شفا. راستش، هم‌این بای بسم‌اللهِ فیلم اشک‌ام درآمد. با خودم گفتم یعنی دارم هدایت می‌شوم؟ بین خودمان بماند، حکایتِ هدایت نبود. من از هیچی هم نترسم از سه چیز خیلی هول می‌کنم؛ یکی زمین‌گیر شدن، مثلن معلولیّت یا بیماری‌هایی که مجبوری مُدام درازکش باشی توی خانه. دوّم، می‌ترسم یک‌روزی آن‌قدر خُل بشوم که مرا ببرند بیمارستان رازی. می‌دانم بابایم این‌قدر پول ندارد که مرا توی بیمارستان خصوصی بستری کند و من بیش‌تر از خُلی، از بیمارستان رازی می‌ترسم و آن درخت‌های بلندِ زیتون که بعد مجبورم کنند برای ارتقای سلامتِ روانی‌ام زیتون بچینم و دستم به درخت نرسد و کلن ریده بشود به اعصاب باقی‌مانده‌ام. به نظرم خیلی ستم است. آدم گرفتارِ هزار و یک‌جور توهم‌های رؤیایی و هذیان‌های خودبزرگ‌بینی شده باشد بعد، بگذارندش توی یک موقعیتی که دستش به زیتون نرسد، ضایع، هیع.

خلاصه، پرانتز بسته. فیلم را می‌گفتم. اشکم را ریختم و منتظر بودم هر آن بیفتم توی بغلِ خدا که قسمت نبود حالِ این‌جوری. عوضش، خیلی خندیدم، روده‌بُر. تلافیِ عبوسیّت‌ام وقتِ تماشای «پسر آدم، دختر حوا» درآمد. چی‌چی می‌گویند درباره‌ی «رامبد جوان»؟ همش حرفِ مفت. این آقای کارگردانِ «خدا نزدیک است» درباره‌ی یک موضوعِ خیلی جدّیِ مذهبی یک فیلمِ کمیکِ زیادی مفرّح ساخته است. حتّی در حدّ یک جایزه‌ا‌ی، مدالی، کوفتی. به قرآن.

پی.‌نوشت)؛ هراس سوّم را نگفتم، حواس‌ام هست.

«روزنی دارد دیوار زمان، که از آن، چهره‌ی من پیداست …»

دیشب که خبرِ خداحافظی یک‌میلیارد و خیلی‌میلیون تومانیِ «پسر آدم، دختر حوا» را خواندم با خودم فکر کردم ما هم به قدر شش هزارتومان در این رقم سهیم هستیم و باید چیزی درباره‌ی این فیلم بگویم. بعد بیش‌تر فکر کردم بلکه یادم بیاید کِی بود که رفتیم سی‌نما. حدودِ کِی‌اش یادم بود، ولی دقیقش را دست‌آخر از روی بلیت فهمیدم، دهم مردادماه. هنوزم خاطره‌بازی‌هایم به دختربچّه‌های سیزده ساله می‌ماند. بلیت‌ها را نگه داشته‌ام. هرچند این کاغذهای لاجونِ مُردنی دیگر نمی‌توانند رسالتِ آن بلیت‌های چاپیِ کاغذکلفتِ قدیم را به دوش بکشند. سی‌روز نگذشته، امّا از نوشته‌ی روی بلیت فقط ردِّ کلمات باقی‌مانده؛ سینما: بهمن. سانس. ۱۶:۱۵٫ سالن دو. ردیف هفت. صندلی نه و ده.
ما از پیاده‌روی در خیابان‌های تهران برمی‌گشتیم، خیلی هم خسته. آفتابِ داغِ مرداد هم بود، مغزدرد شده بودیم از گرما. من که می‌خواستم بزنم زیر گریه بس که زق‌زق می‌کرد پاهایم. دورِ برگشتن به خانه را که خط کشیدیم، فقط یک گزینه‌ی بهتر داشتیم برای انتخاب؛ سی‌نما. رفتیم سی‌نما بهمن که قبلن نرفته بودیم اصلن. با هم کلّی گپ زدیم، درباره‌ی مهرجویی و کیمیایی. درباره‌ی مصاحبه‌ی وثوقی با فلان شبکه‌ی ماهواره‌ای. من نشسته بودم روی یکی از این صندلی‌های مبل‌طوری، پشتِ ستون. کفش‌هایم را هم کنده بودم، چارزانو نشسته بودم، خلاص. هولدرلین هم روبه‌روی من. یکی از صندلی‌های فرفوژه‌ی آن‌ورِ لابی را آورد و رفت روی منبر که آقامون فلان و بهمان. من گوش می‌کردم، بادقّت، خیلی. یک ساعت آن‌جا بودیم تا فیلم شروع شد؛ «پسر آدم، دختر حوا». انگار «آتش‌بس» ولی، به گند و گه کشیده‌اش. هیچ‌ام نخندیدم، ولی بدم هم نیامد. قول بدهید که شما هم نخندید تا برای‌‌تان اعتراف کنم. قول؟ خُب، ته فیلم عروسی داشت. اگر یکی ده سال قبل به من می‌گفت که بعدن این‌طوری می‌شوم حتمن درشت بارش می‌کردم، ولی حالا از خودم راضی‌ام. دلم می‌خواهد هر چی هم که شد، ختمش دیگر خودم و خودش باشیم، بس.

  Before Sunrise – ۱۹۹۵

«من بی‌آزارترین آدمی هستم که می‌تونی پیدا کنی. من فقط خودمو پشت عصبانیت مخفی می‌کنم، چون تن‌ها راهیه که می‌تونم از خودم محافظت کنم. تن‌ها کسی که واقعن می‌تونم باعث آزارش بشم، خودم هستم.»

Blue Velvet – ۱۹۸۶

«عشق تن‌ها چیزیه که می‌تونه همه‌چیز رو تغییر بده ….»

درباره‌ی فیلم این‌جا را بخوانید.

عکاس جنگ (War Photographer) را کریستین فری (Christian Frei) درباره‌ی  جیمز نچوی (James Nachtwey) ساخته است؛ مستندی فوق‌العاده درباره‌ی عکاسی و البته، تاریکی و تیرگیِ جنگ. نچویِ عکاس را دوست داشتم بس‌ که نجیب است و خون‌گرم. به این صفات شهامت را هم اضافه کنید به‌علاوه‌ی ایده‌های محشر برای عکاسی منتها عکاس جنگ مستندی‌ست خیلی خیلی خیلی تلخ. هرچه‌قدر هم دل داشته باشید، در برابر بعضی از لحظاتی که در فیلم روایت می‌شود رسمن کم می‌آورید بس که درد دارد با غصّه.

مرتبط؛ این و این و این

The Lake House را می‌بینم و اگر دوستش دارم به خاطرِ قصّه‌ی گیج و گمِ آن نیست. توی فیلم خودم را کشف کرده‌ام. خودم را که سه سال بیش‌تر از تو خاطره دارم و هنوز خیابانِ وصال را به یادِ بهمنِ هشتاد و هفت پایین می‌روم تا می‌رسم به میدانِ انقلابِ روز‌هایی که توی ایست‌گاهِ جمال‌زاده تن‌ها نیستم. روزهایی که قیافه‌ام شبیه کسالتِ کلماتِ غم‌گین نیست و می‌خواهم دختری باشم با لباس‌های رنگی و رؤیاهای شادی که پُر از خلقت‌های دوباره است برای جهان. 

Noëlle  – 2007

خلاصه‌ی فیلم ندارم ولی، نتیجه‌گیری چرا. لحظاتی در زندگی هست که آدم فقط باید از جهنم بگذرد تا به خدا نزدیک شود. به خدا هم نزدیک نشود، دست‌کم آن گناه آدم را به خودش نزدیک می‌کند. انگار خودمان را فدای خودمان کرده باشیم.

+ وب‌سایت

اپیزود اوّل؛ نشسته بودیم توی ماشین، اتوبان‌گردی می‌کردیم حوالی مدرس و صدر و …. نه قاصدکِ اخوان و نه صدای مرضیه که این‌بار وقتی دستش رفت سمت ضبط، طالب‌زاده بود که می‌خواند:«همه‌چی ‌آرومه» و بعد، صدای ضبط را بیش‌تر کرد و دیگر خبری نبود از زنبورهای همیشه توی سرم؛ حالم خوب بود. یادِ بهارِ پنج، شش سالِ قبل افتادم که توی خیابان ولی‌عصر با زهرا و لیلا منتظر تاکسی بودیم و وقتی‌که او ترمز کرد جلوی پای‌مان، من از هول و ذوق نمی‌دانستم چه کنم؟ دخترِ بیست و دو، سه ساله‌ای بودم که یواشکیِ او را دوست داشتم ….

اپیزود دوّم؛ رفتیم پیتزا کولاک که منوی غذایش پلوخورش است و نه فست‌فود با چهارتا میز و پانزده، شانزده‌تا صندلی که مثلن ناهار بخوریم. مرصع‌پلو سفارش دادیم با یک‌جور خوراکِ خارجکی؛ چیکن فلان که مرغ بود با قارچ و خامه و …. من که مرصع‌پلو را هم بلد نبودم. بعد دیدم کنار بشقاب یک ران مرغ هست با سس قرمز که دوست ندارم. به زهرا گفتم: «مرغه که.» زهرا گفت  مرصع‌پلو که می‌گویند واسه خاطر هم‌این مخلّفاتی‌ست که روی برنج ریخته‌اند؛ زرشک و کشمش با خلال بادام و پرتقال. مادرم آشپزی دوست ندارد. همیشه با کلّی قر غذا پخته است و من هم، دل و دماغ ندارم برای پخت و پز و شاید اگر میلِ بیش‌تری داشتم به غذا اوضاع فرق می‌کرد. دوباره که پیرمرد آمد سر میز و پرسید «کمی و کسری چیزی» من گفتم سالاد می‌خواهم و زهرا هم گفت ماست و خیار و بعد، وقتی پیرمرد سالاد را آورد و گذاشت روی میز، خنده‌ام گرفت بس‌که مدلِ مادرم خورد کرده بودند خیار و گوجه‌اش را و توی خانه محال است به این‌جور سالادی لب بزنم و حالا، هزار تومان که داده‌ام هیچ، از ترس پیرمرد ته کاسه را درمی‌آورم و به‌زور قاشق قاشق پلو فرو می‌کنم توی حلق‌ام بی‌این‌که خوب بجوم و یا گرسنه باشم حتّا. با خودم می‌گویم چه‌قدر این‌جا هم‌آن است که «کلبه‌ی دنج» نوشته بود که تلفن زنگ می‌خورد و پیرمرد مهلت نمی‌دهد و از روی منو شروع می‌کند به خواندن که غذا چی دارند و یاروی پشت‌خط هم که غذا به غذا، مواد لازم را سؤال می‌کرد و پیرمرد هم برایش می‌گفت و ما می‌خندیدیم و دلم می‌خواست زودتر غذا تمام شود و برویم بیرون، توی خیابان، که قدم بزنیم؛ «پیاده‌روی برای فرار از شرّ شیاطین.»

اپیزود سوّم؛ مهدی که خیلی خندید. فکر کنم بیش‌تر به ادا و اطوار و غلط غولوط انگلیسی بلغور کردنِ «حیایی» بود که می‌خندید. من هم خندیدم. نمی‌دانم فیلم واقعن خنده‌دار بود یا من دلم می‌خواست بخندم؟ الان با خودم می‌گویم اگر دوباره بروم «پوپک و مش ماشالله» را نگاه کنم باز می‌خندم؟ لابُد می‌خندم. نیاز دارم یک پیغامِ دیگری بفرستم به اعصاب‌ام غیر از اخطار که یعنی حواست را جمع کن دختر و یا محرک‌هایی برای گریه. نمی‌دانم چه‌قدرِ ساعت، ولی برای مدّتی هم انگار از این دنیا کنده شده بودم. یک‌هو مهدی پرسید: «زنده‌ای؟» گفتم آره و دوباره توی سالن سی‌نما بودم و مردم می‌خندیدند و من هم.

اپیزود چهارم؛ بلدم تن‌هایی زندگی کنم که کتاب بخوانم، فیلم ببینم و بروم توی خیابان، هی چنار بشمرم و شکلک دربیاورم برای بچّه‌ها که نترسم از مردم، که اگر سرِ درددل‌شان باز شد، بنشینم پای سفره‌ی حرف و غم‌شان و بعد هی شکر کنم خدا را، که اگر قدم صد و چهل سانت است عوضش فلج نیستم، که میگرن ندارم، که اگر پول هم نداشته باشم از گرسنگی نمی‌میرم، بس‌که کم غذا می‌خورم و …. که همیشه «زندگی ادامه داره» حتّی اگر تو نباشی. ولی، بلدیِ من دلیل نمی‌شود که تو نباشی، نمانی، دوستم نداشته باشی وقتی من با خواستنت، بودنت، ماندنت، دوست داشتنت خوش‌بخت‌ترم و دلم می‌خواهد دنیا را پُر کنم از عشق که نامِ دیگرِ توست.