چهار ستاره مانده به صبح

شروع یک رؤیای نو

«چرا فکر کردی تن‌هایی من مثل یه گلیم پاخورده‌ست که توی مطبخ هر خونه‌ای می‌شه پهن‌اش کرد؟ تن‌هایی من رنگ و بوی دیوار و پنجره و گلیم خونه‌ی خودم رو داره. نمی‌دونم اینا چند می‌ارزه؟‌ولی تن‌هایی من مثل تن‌هایی هر کس دیگه‌ای محترمه.»

«شاید خیلی بده که آدم خاطره‌ای از دل‌بستگی‌هاش نداشته باشه.»

«مادرا تو هر سن و سالی بمیرن، زوده.»

:: عاشقا حرفاشونو رو به دیوارم می‌زنند.

:: زن‌ها رو که می‌شناسی، دوستی‌شون دوزار نمی‌ارزه.

:: برای دوستی اعتماد لازمه، نه هوش.

:: آدم برای این‌که عاشق بشه باید یه کمی خودشو دوست داشته باشه. من خیلی وقته که دیگه از خودم بدم می‌آد.

:: خودمونیم چیه عشق اینا این‌قدر استثنائی بود؟ توی این دو دنیا هم‌این‌که دو نفر هم‌دیگه رو دوست داشته باشن استثنایی‌اه.

«فساد هم باید حسابی باشه. آدم هر کاری را باید تا ته‌اش بره.»

«آبان، این در رو که می‌بینی، این در خونه‌ی ماست. این رنگاش هم که ریخته شده که نمی‌دونم کجاست، مال ماست. بعد این یه لنگه در هم مال ماست. این چیز پیچیده‌ای هم که این‌جا می‌بینی چهارتا میخ داره، مال ماست. یه چیزی هم این وسط داره که آفتاب خونه‌ی ماست. این هم که آسمون خونه‌ی ماست. بعد …. دیگه … دیگه … این سوراخی که این‌جا می‌بینی مال ماست. بعد پشه‌هایی هم که ازش رد می‌شن، مال ماست. این زنگه قفله هم مال ماست ….آبان … شیر آب … چکه هم می‌کنه … مال ماست.»

«خدایا! یه معجزه. برای من هم یه معجزه بفرست … مثل ابراهیم … شاید معجزه من یه حرکت کوچیک بیش‌تر نباشه … یه چرخش، یه جهش … یه این طرفی، یه اون طرفی …»

«هرتسوک» (یا هرزوگ) نوشته‌ی سال بلو را نخوانده‌ام و از «سورن کی‌یرکه‌گور» فقط «ترس و لرز» را خوانده‌ام و از زندگی‌اش بی‌خبرم.  بعد از فیلم «پری» دیگر نمی‌توانم درباره‌ی هامون (Hamoun) اظهارنظر کنم وقتی در ابتدای کتاب نوشته شده است : “ این فیلم‌نامه با نگاهی به زندگی‌نامه‌ی سورن کی‌یر که‌گور و کتاب هرتسوک اثر «سال بلو» تنظیم شده است. “ 

شایان ذکر است من فیلم را کامل ندیده‌ام بس که سی‌دیِ ویدئوکلوپ‌ محله‌مان خش‌دار بود. از جایی یا کسی دیگر هم نشد فیلم را بگیرم و کامل ببینم. فقط فیلم‌نامه را خوانده‌ام که «نشر زمانه» آن را منتشر کرده است.{goodreads} البته، فیلم را می‌توان از  این‌جا دانلود کرد. منتها ما اینترنت درست و درمان نداریم. بیش‌تر دیالوگ‌های خاص فیلم هم در این‌جا آمده است.

«فرانی و زویی» پناه‌گاهِ خوبی بود برای پریشانی‌های ذهنی‌ام. دست‌کم ذهن مرا از موضوع‌های تازه‌ای پُر کرد تا جای خالی برای افکار مخرب باقی نماند. یکی، دو روز پس از خواندن کتاب، نشستم به تماشای دوباره‌ی پریِ؛  هم‌آن دخترِ عاصی و معترضِ داریوش مهرجویی که پاشنه ورکشیده به راه سلوک می‌افتد با ذکر مُدام زیر لب.

قبلن فیلم را دوست داشتم امّا این‌بار … پری را می‌دیدم که یک کپی افتضاح از داستان سالینجر بود. شما بگو حتّا یک سکانس. نبود. حتّا یک سکانس نبود که آدم راضی باشد ازش که حرص نخورد «آخه چرا گند زدی به داستان مردم، مهرجویی؟»

مثلن در داستانِ اوّلِ کتابِ سالینجر به نام «فرانی» هم‌آن ماجرایی روایت می‌شود که در ابتدای فیلمِ مهرجویی؛ پری خسته و افسرده از دانش‌گاه و استادهای بازاریِ ادبیات و شلوغ و پلوغی خانه‌شان می‌رود اصفهان نزد اقوام و پسرعموی مثلن نامزدش؛ فرهاد جم. این دو سوار ماشین می‌شوند و حرف می‌زنند از هر دری و توی شهر می‌گردند و فلان و بیسار تا وقتِ ناهار می‌شود و جلوس می‌کنند در رستورانی و حین صرفِ غذا، دوباره بحث و …  یعنی قابل‌مقایسه نیست آن‌چه سالینجر با کلمات تصویر کرده و چیزی که مهرجویی با تصاویر تخریب کرده!

داستان دوّمِ سالینجر یعنی «زویی»، می‌شود آن بخش از فیلم مهرجویی، وقتی پری از اصفهان به تهران برگشته و به انزوا گرائیده با روزه و ذکر و … در کتاب، گفت‌وگوی معرکه‌ای آمده است که بین مادر خانواده‌ی گلس اتّفاق می‌افتد و زویی، که در حمام می‌گذرد. محشر است این گفتمان. بعد آقای مهرجویی برداشته با آن گپ و گفتِ «اعظم‌جون» و «داداشی» ریده‌ به خلاقیّتِ سالینجر. ایضن آن مکالمه‌ی تلفنی «زویی» و «فرانی» از اتاق «سیمور» و «بادی» را مقایسه کنید با مکالمه‌ی «پری» و «داداشی» از اتاق «اسد» و «صفا». گند زدن می‌دانید چه حالتی می‌شود؟ یعنی هم‌این فیلمی که مهرجویی مرتکب شده است.

یک فصلی هم در فیلم هست درباره‌ی آن داداش اسدِ پری‌اینا که ماجرای داستانِ یک روز خوش برای موزماهی را به تصویر کشیده است آن هم … یعنی بد و بی‌راه بنویسم دوباره؟

× × ×

پی.‌نوشت ۱)؛  مهرجویی رکوددار اقتباس در سی‌نمای ایران.

پی.نوشت ۲)؛ مهرجویی بعد از اعتراض سالینجر در کمال حیرت کسانی که هم فیلم را دیده بودند و هم رمان را خوانده بودند، ادعا کرد رمان را نخوانده است.

پی.‌نوشت ۳)؛ این یادداشت درباره‌ی شباهت‌های اتّفاقی! کتابِ «عقاید یک دلقک» نوشته‌ی «هانریش بُل» است با کتاب «به خاطر یک فیلم بلند لعنتی» نوشته‌ی «داریوش مهرجویی».

۱ .  اوایل، هی خوابش را می‌دیدم که کتابی نوشته‌ام به نام «عشق در ماه آگوست». گیرم، آن‌‌روزها حتّا بلد نبودم عاشق باشم  امّا «عشق» بهترین پایانی بود که برای آن نامه‌نگاری سی‌روزه فرض می‌کردم. می‌دانید این‌جور وقت‌ها آدم انتخاب نمی‌کند. کسی در زندگی‌ام پیدا شده بود که شعر می‌دانست با حوصله‌ی زیاد برای پُرگویی‌های‌ام. من هر روز سه نوبت نامه می‌نوشتم و به نشانی او در یاهو می‌فرستادم.  موضوع هر نامه فرق داشت با قبلی. بیش‌تر اتّفاق‌های روزمره را می‌نوشتم، ماجراهای کاری، کتابی که خوانده‌ام یا درباره‌ی دوست‌هایم؛ ملیحه و زهره. کم‌کم نثر خشنِ سابق‌ام مزیّن می‌شد به کلماتِ تازه‌ی مهربان که عطر و رنگ داشتند مثلن صورتی که از دوست‌داشتن می‌گفت و از صبح‌های مشتاقِ من برای چک کردنِ این‌باکسِ یاهو  و همه‌ی روزهایی که در پی تعبیرهای قشنگ، کوچه‌پس‌کوچه‌های ذهن‌ام را قدم می‌زدم و حس‌های خوبی که به زندگی‌ام معنای دیگری داده بود؛ نیّت کرده بودم مؤثر باشم، دست‌کم برای خودم.

۲ .  می‌دانم آدم‌های زیادی توی دنیا هستند که هر شب رؤیای یک کتاب‌فروشی نُقلی با قفسه‌های چوبی و تابلوهای کوچکِ نقّاشی را در ذهن‌شان می‌سازند و خودشان را می‌بینند که ایستاده‌اند جلوی یکی از قفسه‌های بلندی که ارتفاع‌اش رسیده به سقف و با ادب و احترام، تازه‌ترین کتاب‌های چاپ‌شده را ردیف می‌کنند کنار هم و منتظر می‌مانند تا آن زنگوله‌ی بالای در تقی صدا کند؛ یعنی مشتری وارد می‌شود. در مقام صاحب کتاب‌فروشی اجازه می‌دهند که مشتری هرچه‌قدر می‌خواهد لابه‌لای قفسه‌ها و کتاب‌ها گردش کند و به شمع‌های رنگیِ روی طاقچه هم دست بزند حتّا. بعد، اگر مشتری سؤالی داشت، در نقش آدم‌های همیشه موفّق ظاهر می‌شوند با لبخند. دست‌آخر هم با یک ترانه‌ی تازه یا حرفی بامزه مشتری را بدرقه می‌کنند تا در خاطره‌ی او  به ذهنِ باقیِ مشتری‌هایی رفته باشند که هنوز به کتاب‌فروشی نیامده‌اند.

۳ .  شما را نمی‌دانم امّا خودم هر بار که به گذشته برمی‌گردم و  از جریان زندگی‌ام می‌گذرم بیش‌تر به «الخیر فی ماوقع» مؤمن می‌شوم. هنوزم می‌گویم «هیچ ایده‌آلی بالاتر از اراده‌ی خداوند نیست.» خب، می‌دانید من اگر از داستان‌های سابقِ زندگی‌ام – یکی مثلن عشق در ماه آگوست- نگذشته بودم، ام‌روز دیگر هولدرلین را نداشتم. هولدرلین را در میانه‌ی مصافِ بنده‌ای چموش با خدایی قهّار پیدا کردم که با شیطنت، خنده می‌ریخت به ناخوش‌ احوالیِ من.  تا به حال کسی را به صبوریِ او ندیده بودم که شانه‌به‌شانه‌ی من ِ غم‌زده‌ای بیاید که  با هفت دریا اشک دَمِ مشک، بدبین است و غُرغُرو.  من خودم را پُشتِ صبرِ نازنینِ او در امنیّت می‌دیدم و اوّل‌بار به شعرِ معطَر دست‌های‌اش بود که عاشق شدم. در رؤیا می‌دیدم که قلب‌ام در اطمینان دست‌های او آرام می‌گیرد و امروز، او همیشه‌ی آرامش من است.

۴ .  «ایمیل داری» را دوست داشتم برای خاطر هم‌این‌حرف‌ها که گفتم. ماجرای فیلم درباره‌ی دختر و پسری است که در عکسِ فوق مشاهده می‌کنید. این دو در یک زندگیِ ناشناس برای هم ایمیل می‌فرستند و کم‌کم به هم دل می‌بازند. امّا در عینِ واقع، رقیب هستند و دشمن.  دختر یک کتاب‌فروشیِ کوچک دارد در سرنبش و پسر مالک بزرگ‌ترین شهر کتاب‌های زنجیره‌ای‌ست. در این کارزار ِ رقابت،عاقبت دختر تسلیم و کتاب‌فروشی‌اش تعطیل می‌شود امّا، … تعریف کردن ندارد. باید فیلم را تماشا کرد.

+ wikipedia + imdb + این.

«می‌گن: می‌خوادِت؟ می‌گم: من باید بخوام که می‌خوام. خواستن اون دیگه حکایتِ خودش‌اه  ُ دل‌اَش.»

سوته‌دلان