چهار ستاره مانده به صبح

شروع یک رؤیای نو

در این شبِ تارِ بی‌روزن،
من ماندم و من.
وقتِ پیوستن به رؤیاها
چه هنگام است؟
*

گر به راه دوزخ است این راه من/ هفت دوزخ سوزد از یک آه من – عطار

هی رفیق، تو آن‌قد خوش‌گلی که هی بارون می‌گیره*

ساده ز آشوب گردش‌های دهر
کرد از صحرا و دشت آهنگ شهر
دید شهری پُر فغان و پُر خروش
آمده ز انبوهی مردم به‌ جوش
بی‌قراران جهان در هر مقر
در تگ‌وپو بر خلاف یکدگر
آن یکی را از برون عزم درون
و آن دگر را از درون میل برون
آن یکی را از یمین رو در شمال
و آن دگر سوی یمین جنبش سگال
ساده مسکین چو دید این کار و بار
از میانه کرد جا در یک کنار
گفت اگر جا در صف مردم کنم
جای آن دارد که خود را گم کنم
یک نشانه بهر خود ناکرده ساز
خویشتن را چون توانم یافت باز
اتفاقاً یک کدو بودش به ‌دست
آن کدو بهر نشان بر پای بست
تا چو خود را گم کند در شهر و کو
باز یابد چون ببیند آن کدو
زیرکی آن راز او دانست زود
در پیش افتاد تا جایی غنود
آن کدو را حالی از او باز کرد
بر تن خود بست خواب آغاز کرد
ساده چون بیدار شد دید آن کدو
بسته بر پای کسی پهلوی او
بانگ بر وی زد که خیز ای سست‌کیش
کز تو حیران مانده‌ام در کار خویش
این منم یا تو نمی‌دانم درست
گر منم چون این کدو بر پای توست
ور تویی این من کجایم کیستم
در شماری می‌نیارم چیستم

پی.‌نوشت)؛ تیتر درباره‌ی حال من است و دردم، اگر یکی بودی که … ولی یکی‌اش می‌شود هم‌این کدو! شعر یادم نی از کی؟ هم‌این قدر به یادم مانده که در دوباره‌خوانیِ سلامان و ابسال از روی کتاب (به علاوه‌ی شرح و تفسیرش) موردتوجه قرار گرفت و به‌محض کسب اطلاعات، تصحیح لازم در این‌جا صورت خواهد گرفت.

وه که گر من بازبینم روی یار خویش را
تا قیامت شکر گویم کردگار خویش را
یار بارافتاده را در کاروان بگذاشتند
بی‌وفا یاران که بربستند بار خویش را
مردم بیگانه را خاطر نگه دارند خلق
دوستان ما بیازردند یار خویش را
هم‌چنان امید می‌دارم که بعد از داغ هجر
مرهمی بر دل نهد امیدوار خویش را
رأی رأی توست خواهی جنگ و خواهی آشتی
ما قلم در سر کشیدیم اختیار خویش را
هر که را در خاک غربت پای در گل ماند ماند
گو دگر در خواب خوش بینی دیار خویش را
عافیت خواهی نظر در منظر خوبان مکن
ور کنی بدرود کن خواب و قرار خویش را
گبر و ترسا و مسلمان هر کسی در دین خویش
قبله‌ای دارند و ما زیبا نگار خویش را
خاک پایش خواستم شد بازگفتم زینهار
من بر آن دامن نمی‌خواهم غبار خویش را
دوش حورازاده‌ای دیدم که پنهان از رقیب
در میان یاوران می‌گفت یار خویش را
گر مراد خویش خواهی ترک وصل ما بگوی
ور مرا خواهی رها کن اختیار خویش را
درد دل پوشیده مانی تا جگر پرخون شود
به که با دشمن نمایی حال زار خویش را
گر هزارت غم بود با کس نگویی زینهار
ای برادر تا نبینی غم‌گسار خویش را
ای سهی سرو روان آخر نگاهی باز کن
تا به خدمت عرضه دارم افتقار خویش را
دوستان گویند سعدی دل چرا دادی به عشق
تا میان خلق کم کردی وقار خویش را
ما صلاح خویشتن در بی‌نوایی دیده‌ایم
هر کسی گو مصلحت بینند کار خویش را

«سعدی»

پی.‌نوشت)؛ دلم یک خدای قادر متعال می‌خواهد که مصلحت زندگی مرا در حکمتی ببیند که من صدایش می‌زنم عشق.

مرد باید

       که جفا بیند

                     و منّت دارد

                                    نه بنالد!

که مرا

        طاقتِ بدخویان

                          نیست!*

من مثل یک غروب زمستان، یکدست
من مثل یک ستاره، سرد و رها و موقّت‌اَم
من می‌روم، ولی
گویی نرفته‌ام
گویا دهان مرا لمس کرده‌اند
گویا ستاره‌های مرا دزدیده‌اند
گویا تمام جاده‌های مرا بستند
گویا تمام عمر
در یک غروب سرد زمستان بی‌ستاره زیسته‌ام

«سیروس شمیسا»

«باید باور کنیم
تنهایی
تلخ‌ترین بلای بودن نیست،
چیزهای بدتری هم هست،
روزهای خسته‌ای
که در خلوت خانه پیر می‌شوی
و سال‌هایی
که ثانیه به ثانیه از سر گذشته است.
تازه
تازه پی می‌بریم
که تنهایی
تلخ‌ترین بلای بودن نیست،
چیزهای بدتری هم هست:
دیر آمدن!
دیرآمدن!»

{چارلز بوکوفسکی}

انکحتُ… عشق را و تمام بهار را !
زوّجتُ… سیب را و درخت انار را !

متّعتُ… خوشه‌خوشه رطب‌های تازه را
گیلاس‌های آتشی آب‌دار را !

هذا موکّلی…: غزلم دف گرفت، گفت:
تو هم گرفته‌ای به وکالت سه‌تار را !

یک جلد… آیه ‌آیه قرآن! تو سوره‌ای!
چشمت «قیامت» است! بخوان «انفطار» را !

یک آینه… به گردن من هست… دست توست،
دستی که پاک می‌کند از آن غبار را
یک جفت شمع‌دان…؟! نه عزیزم! دو چشم توست
که بردریده پرده شب‌های تار را !

مهریّه تو چشمه و باران و رودسار
بر من بریز زمزمه آبشار را !

ده شرطِ ضمنِ… ده؟! … نه! بگویید صد! … هزار!
با بوسه مُهر می‌کنم آن صدهزار را !

لیلی تویی که قسمت من هم جنون شده
پس خط بزن شرایط دیوانه‌وار را !

این بار من به بوسه‌ات افطار می‌کنم
خانم! شکسته‌ای عطش روزه‌دار را !

توضیح بعدن‌نوشت)؛ من غزل را از این‌جا نقل کرده‌ام که نام شاعر را «حسین منزوی» درج کرده‌اند. خانوم فاطمه حق‌وردیان کامنت گذاشته‌اند که غیر از این است و شاعر، «سیامک بهرام‌پرور» است. غیر از «آیات غمزه»، این‌جا و این‌جا هم نام شاعر را منزوی نوشته‌اند امّا، این‌جا و این‌جا و این‌جا و این‌جا و این‌جا غزل را به نام بهرام‌پرور نوشته‌اند و با توجّه به این نقد و نظر، بهرام‌پرور شاعرِ «عقدنامه» است و نه منزوی.

 

با محبّت برای تو

 

دیدم یک نفر دارد … در می‌زند
پا شدم پرسیدم این وقتِ شب … یعنی کیست!؟

در باز بود
از لای در نور می‌تابید
نور … بوی گُل می‌داد
طعمِ ترانه داشت
داشت می‌آمد
آمده بود
شبیهِ لمسِ آرامِ تشنگی می‌نمود
آمد کنارِ قابِ خالیِ دریا
دمی به ماهِ پشتِ پنجره نگاه کرد
گفت برایت یک دست جامه‌ی کامل آورده‌ام
اما اهلِ آسمانِ ما سفارش کردند
دست از اندوهِ دیرسالِ خود بردار وُ
به علاقه‌ی زندگی برگرد!

من هیچ نگفتم
به ماهِ ساکتِ پشتِ پنجره شک داشتم.
گفت برایت خانه‌ای از خشتِ نور وُ
باغِ انار و خوابِ رُباب خریده‌ایم
بیا و از این گوشه‌ی دل‌گیر بی‌چراغ
رو به روشناییِ کوچه … چیزی بگو!
بگو مثلاً ماه می‌تابد
زندگی خوب است
هوا بوی ریحان و عطرِ آب وُ
میِ مهتاب می‌دهد.

 
و من هیچ نگفتم اِلا سکوتِ باد …
که اصلاً نمی‌وزید،
واژه‌ها … پروانه‌پروانه می‌شدند
شب جوری مثلِ حیرتِ ستاره
بوی اذان و آینه می‌داد
زن … از نورِ خالصِ آسمانِ هفتم بود،
گفت امشب از آواز ملائک شنیده‌ام
اگر تو باز رو به آوازِ علاقه بیایی
آرامشِ بهشتِ بی‌پایان را
به نامِ تو می‌بخشند!

ماه … پشتِ پنجره نگاه می‌کرد
فقط نگاه می‌کرد
و من هیچ علاقه‌ای به آوازهای امروزِ آدمیان نداشتم.

زن بود
می‌گویم زن بود
رو به قاب عکسِ ری‌را کرد،
کتابی از کلماتِ کبریا گشود،
گفت نشانیِ این به دریا رفته را من
برای باران و گریه‌های تو خواهم خواند
آیا باز آوازِ آدمیان را نخواهی شنید
علاقه به زندگی را نخواهی خواست
چیزهای دیگری هم هست …!

ماه رفته بود
در باز بود
بوی خوشِ خدا می‌آمد.

 

{سیّد علی صالحی}