سرانجام این زخم کهنه
یاد میگیرد
که صبوری کند
و بیدلیل
رؤیاهای فروخوردهام را
در من به صلیب نکشد
بههرحال چیزی نمیگذرد
استخوانم به کارد میرسد
و از این زنگار خورده بیرحم
تکّه تکّه فرو میریزد
«ناهید سلطانی»
شروع یک رؤیای نو
سرانجام این زخم کهنه
یاد میگیرد
که صبوری کند
و بیدلیل
رؤیاهای فروخوردهام را
در من به صلیب نکشد
بههرحال چیزی نمیگذرد
استخوانم به کارد میرسد
و از این زنگار خورده بیرحم
تکّه تکّه فرو میریزد
«ناهید سلطانی»
و یکروز که به دیدارم میآیی تا مرا بیدار کنی،
دیگر هرگز مرا نمییابی
امّا، بر بالشاَم،
عینکاَم را خواهی یافت با انبوهی کتاب
و ته سیگارها و بسیاری خاکستر
باران به شکل تو بود
یک سال سکوت و بعد میبارید
دستم نمیرسد به این آسمان امّا
دست تو را که میگیرم
انگار چند ستاره در مشتم پنهان کردهام
پنهان نمیکنم
این روزها برایم حکم آوردهاند از خود شخص خدا
که عاشقی عاقبت خوشی دارد برای من
پنهان نمیکنم
که هر بار میبینمت ثانیههای پس از این
روبهرویم مینشینند
با هم گپی میزنیم و گاهی قماری
تو را دست که میآورم
تمام ثانیهها را میبرم
بالا میرود این وقت
دستم به آسمان نمیرسد امّا
دست تو را که میگیرم
چند ستاره در مُشت من است
قول بده که خواهی آمد
اما هرگز نیا!
اگر بیایی
همه چیز خراب میشود
دیگر نمیتوانم
اینگونه با اشتیاق
به دریا و جاده خیره شوم
من خو کردهام
به این انتظار
به این پرسه زدنها
در اسکله و ایستگاه
اگر بیایی
من چشم به راه چه کسی بمانم؟
درست مثل کسی که وارونه درههای عمیقی دارد
وارونهی کسی شدم که تمام زندگیام نبود
ماه
ماهی
و خورشیدی که به موقع پشت کوه نمیرود
تا شبانه عاشقات شوم
با جزیرهی دردی توی تنام
نم
نم خاکستر نفرین خدایان
بر نیمهی چپام و
نهراسم از کوزههای شکستهتان.
سیاه و سفید نیمرخی
با فنجانی شکسته و
دوستت
دوستت
دوستت دارم ریخته روی میز
ابتدای کافه بخوانید
مردی با حرفهای عاشقانه مرا از رحم مادرم دزدید
درست مثل کسی که
بر لوحهای گلی سومری
چیز عجیبی دیده باشد
آب از سوراخهای گوش و بینیام میزند بیرون و
تو هم
مثل کابوسهای سحرگاه من هی بیا و برو
مثل خندیدن گاه گاه کسی که دارد میمیرد
زندگیام را به عکس گرفتهای
که وارونه ظاهر مگر میشوم!
×
چاپام کنید
بر تابلوهای بینراه
خط
خطر ریزش نفرین خدایان
ریزش کوه
و چشمانی که هیچگاه صاحباش پیدا
نه نمیشود شب مثل کسی که از خودش بیزار است
فاصله بگیرد از ستارهها و ماهی
که هیچگاه هنگام ملاقات با تو گرد نمیشود
تا شبانه عاشقات شوم
با همیشهی خطر ریزشات بر نیمهی چپام.
×
درست مثل فنجانی لب شکستهام
و لطفاً مواظب خونی که در رگهایتان جریان دارد باشید
درست مثل بیزارباشهای
بیدار باش دختری
که هی قدم زدم
هی قدم زدم
هی قدم
زدم توی کاسه کوزهی تاریخی
که از ماه گردش فاصله میگرفت
ابتدای این جاده
نه
ابتدای این دریا
نه
ابتدای این کافه بخوانید
زنی دلش میخواهد بخوابد و کابوس نبیند.
* متن کامل شعرِ بلندِ «روجا چمنکار» برای خاطرِ عزیزِ شما + صدرا که همهی امروز به یادِ او وخاطرهی نوهگیاش گذشت.
.
درست مثل کسی که وارونه درههای عمیقی دارد
وارونهی کسی شدم که تمام زندگیاَم نبود
ماه
ماهی
و خورشیدی که بهموقع پشت کوه نمیرود
تا شبانه عاشقاَت شوم
با جزیرهی دردی توی تناَم
.
.
تو هم
مثل کابوسهای سحرگاه من هی بیا و برو
مثل خندیدن گاه گاه کسی که دارد میمیرد
زندگیاَم را به عکس گرفتهای
که وارونه ظاهر مگر میشوم!
.
.
.
شعر بلندی است از «روجا چمنکار»
دستم نمیرود که بنویسد
هرجا که میروم در خانه میماند، برای قناریها دانه بنویسد
آن روزها آنقدر دست بر سر پرندهها میکشیدی
که دستهایت را پرواز کرده بودی
آن روز نگفته بودی که نگفته ابرها را میشکنی
وگرنه دستهایت را نگه میداشتم
«سعید شکوری»
تقصیر قطار نیست اگر امشب
از هیچ دریچهای دستی
برای تو بیرون نمیآید.
×
شعر از «عبّاس صفاری» است از همانِ کتابِ بیاندازه دوستداشتنیِ «کبریت خیس»
«میلاد»
تو شبِ میلادِ تو، من چشام چرا بارونیه؟
چرا تو چشمای تو غم یه عمره که زندونیه؟
به جای خنده رو لبات غبار ِ ترس ُ دلهرهاَس
یه زخم کهنه تو دلت کابوس ِ تلخ ِ یه خورهاَس
امشب ولی تموم میشه هر چی که سختی کشیدی
فردا نگاهِ شادتُ به چشم من هدیه میدی
بغضتُ دور بریز ُ باز تو خوابِ من نفس بکش
اشکاتُ بسپر دست ماه، پرواز رو بیقفس بکش
میلادِ تو رویش گل، ضیافت دلدادگی
یه شعر ناب، یه حکم خوب، عاشق شدن به سادگی
میلاد تو همین خطوط، واژه به واژه نام تو
چهار ستاره تا به صبح، شروع یک رؤیای نو
تو انزوای آینه، ببین چه زیباتر شدی
وقتی که لبخند میزنی، آزادی ِ خودبهخودی
آتیش بزن آسمونُ، ستارههاتُ نبره
بگو ستارههای تو، از ابرک ِ سیاه سره
ببین شب میلاد تو غصّهها دارن میرن
فرشتههای مهربون از دستات حاجت میگیرن
از این به بعد دنیای تو، رنگینکمون ِ خوبیاس
حساب رؤیای تو از، کابوس ِ آدما جداس
میلادِ تو رویش گل، ضیافت دلدادگی
یه شعر ناب، یه حکم خوب، عاشق شدن به سادگی
میلاد تو همین خطوط، واژه به واژه نام تو
چهار ستاره تا به صبح، شروع یک رؤیای نو
×××
نهم ِغمگینِ بهمن ِ امسال را فراموش نمیکنم هرگز، نه از روی زیادیِ ناخوبی، اینقدر عاقل هستم که بدانم همهچیز روبهراه میشود حتّا از بیراه، مردم به همان سادگی که آزار میدهند مرا، خوشحالام نیز میکنند؛ یک نفراتی هم هستند عینهو گنج، پنهان شدهاند در گوشهای از زندگی و به وقت پیدا میشوند، محضِ یکجور حُسن اتّفاق برای افزایش امیدواریهای آدمی. قصدم این بود که در سکوت برگزار کنم شادیِ اینروزها را، که به قولِ گفتهی شروود آندرسن؛ “ستایش تنها مخرب آدمی است.” امّا، به واقع دور از ادب است اگر خالی از سپاس بماند محبّت و زحمتِ فؤادِ عزیز که جدای راهاندازی اینجا و آنجا، در آن روزِ فوقالذکر و روزهای دگر ِ پیش و پس از آن، یار و غار شد مرا تا پریشانی ِ آخرین روزِ بیست و شش سالگیاَم (به علاوهی همهی این چند ماهِ بعد از آذر) در خوبی و خوشی بگذرد. شعر «میلاد» از ذوقِ بسیارِ فؤاد میآید و مهربانیهای بیاندازهاَش در آن نهم ِ غمگینِ بهمن ِ امسال که بهترین هدیهی تولّدِ همهی عمرم بوده است تاکنون.
تو به آرامی آغاز به مُردن میکنی
اگر از شور و حرارت،
از احساسات سرکش،
و از چیزهایی که چشمانت را به درخشش وامیدارند،
و ضربان قلبت را تندتر میکنند،
دوری کنی . .. .*
*شعر را«پابلو نرودا» سروده است با ترجمهی «احمد شاملو» که اینجا بخوانید کامل آن را + اینکه همهی سابقهی نروداخوانیِ من، برابر است با همهی سالهای شاملودوستیام، با همهی این مدّت که میگذرد از آن بیست و هشتم شهریور ِ یکهزار و سیصد و هشتادِ پنج سالِ پیش که نگاهام به نگاهی گرم شد چون خورشید