چهار ستاره مانده به صبح

شروع یک رؤیای نو

توقع زیادی ندارم
هرگز نداشته‌ام
دلم می‌خواهد
ساعتی پیش از تو
از خواب بیدار که شدم
آفتابی اریب
بر میز صبحانه بتابد
و مربای انجیر در نعلبکی سفیدش
مثل طلا بدرخشد.
قهوه را که دم می‌کنم
از هزاران گنجشک بی‌برنامه‌ی این شهر
دوتاشان هم روبه‌روی من
کنار پنجره بنشینند
و همان نت تکراری را
جیک‌جیک‌کنان بخوانند،
خرده‌ نانی هم حاضرم
برای‌شان بپاشم.
می‌خواهم ساعتی پیش از تو
از خواب بیدار که شدم
قلبم مثل دیشب ۲۵ ساله باشد
و مغزم برود کشکش را بسابد.
تلویزیون را روشن که می‌کنم
گوینده‌ی عصا قورت داده‌ای بگوید:
“امروز ریش‌سفیدان دهکده‌ی جهانی
هم‌پیمان فرمان داده‌اند
هیچ تیر و توپی
در هیچ کوچه و برزنی
از هیچ اسلحه‌ای شلیک نشود.”
یک روز که هزار روز نمی‌شود
فقط یک روز ناقابل!
من هم قول شرف می‌دهم دیگر
به ریش‌شان نخندم.
و تو را عزیزم
بعد از چنان شب بی‌مرزی
فقط در چنین شرایطی
دلم می‌آید
از خواب بیدار کنم.

«عباس صفاری»

عشق  و عاشقی بدون درد و غم نمی‌شود

پیش از این هزار بار گفته‌ام! نمی‌شود

هر چه حرف می‌زنی بزن که پیش چشم من‌

هیچ چیزی از قداست تو کم نمی‌شود

آفتاب مهربان روزهای کودکی!

شب بدون روی تو سپیده دم نمی‌شود

چشم تو امید روزهای بعد از این من‌

چشم هیچ کس به جز تو جام‌جم نمی‌شود

شعر حق مطلب تو را ادا نمی‌کند

«نون» ناز تو بدون «والقلم» نمی‌شود

از شبی که رفته‌ای به هیچ جای این جهان‌

مثل من به هیچ بنده‌ای ستم نمی‌شود

چون امامزاده‌ای غریبه‌ام که غیر تو

هیچ کفتری مقیم این حرم نمی‌شود

خواستم که لحظه‌ای بخوابم امشب از تو دور

هر چه پلک روی پلک می‌نهم نمی‌شود

کم بگو به یاد چشم‌های یشمی‌ام نباش‌

سعی کرده‌ام به جان تو قسم نمی‌شود

من تمام عمر گشته‌ام ولی به هیچ وجه‌

هیچ کس شبیه عشق اولم نمی‌شود

هر چه قدر فکر می‌کنم به هم نمی‌رسیم‌

هر چه قدر استخاره می‌کنم نمی‌شود

صبر می‌کنم و دلخوشم به این که گفته‌اند

پشت مرد زیر بار غصه خم نمی‌شود

من قبول می‌کنم شبیه عشق و عاشقی‌

شعر و شاعری بدون درد و غم نمی‌شود


شاعر: اصغر عظیمی مهر


مرا بیش و تو را کم آفریدند

از اوّل مثلِ آدم آفریدند

برای اینکه زیباتر بمانی،

تو را در قابِ خاتم  آفریدند

مرا بی‌حوصله، یکباره و تند

تو را  آرام و  نم نم  آفریدند

سر فرصت گِلت را وَرز دادند

و یک انسانِ محکم آفریدند

مرا  کم زور کردند و  تو را نه

قوی، مانندِ دیلم آفریدند

تو را گاهی کچل کردند و گاهی

سرت را زیرِ مو، خم آفریدند

برای من تو را نامَحرم، امّا

تو را  همواره مَحرم آفریدند

تو را  آزاد در کشفِ معانی

رها  در حوزه‌ی ذَم آفریدند

مرا  در  پوشش ِ باید، نباید

به  حفظِ خویش مُلزَم آفریدند

تو شاعرتر شدی امّا به جایش

مرا مضمونِ عالم آفریدند

برای اینکه تو  تنها نمانی،

کنار ِ تو، مرا هم آفریدند

غرض از خلق ِتو تنبیه من بود

برایِ من، جهنّم  آفریدند!

شعر از ناهید نوری

:: به شدّت پیشنهاد می‌کنم خواندنِ شعرهای طنز خانوم ناهید نوری عزیز را در اتیکت. مثلن، بخت اگر یاری کند … {اینجا} یا در ستایش دروغ {اینجا} یا هجویه‌ای را که برای خودشان سروده‌اند. {اینجا} و ماجرای آن مرد شاعری را که عاشق ِ لیلا  نبود {اینجا}

آه، اَمان از من

با این رویاهای کورتاژ شده‌ام!

با این زنی که در دلم مویه می‌کند

می‌خندد

سبکسرانه خواب‌هام را به بازی می‌گیرد

چه می‌خواهی ای زن، در دلم؟

با خونی که دیده‌ای

و دلم را سرخ کرده است

با تتوی ابروهات

که شیطان مجسّم است

در دلم

با کفش‌هات

با بندهای گشوده‌اش

که جا گذاشته‌ای در دلم

اَمان از من

با تو که نمی‌دانم از کجا

و چرا

با این سه دختر مرده‌ات

که بی‌دلیل و پری‌وار

خوابگرد دلم شده‌اند

با این لباس دل رُبا

که درخت پسته است

و روییده است

با عطر تلخش در دلم

آه، اَمان از من

با این رویاهای کورتاژ شده‌ام!


شاعر فهیم حیدر اف، مترجم محسن فرجی

دوستت دارم
بیشتر وقتی که می‌خندی

در خنده‌هایت
مردی را می‌بینم
که مرا بسیار عاشق کرد

چه‌قدر دوستت می‌دارم
وقتی که عاشق می‌کنی
زنی را در من

زنی که دوستت دارد
بیشتر وقتی که می‌خندی

با همین دیدگان اشک آلود،
از همین روزن گشوده به دود،
به پرستو، به گل، به سبزه درود!

به شکوفه، به صبحدم، به نسیم،
به بهاری که می‌رسد از راه،
چند روز دگر به ساز و سرود.

ما که دل‌های‌مان زمستان است،
ما که خورشیدمان نمی‌خندد،
ما که باغ و بهارمان پژمرد،
ما که پای امیدمان فرسود،
ما که در پیش چشم‌مان رقصید،
این همه دود زیر چرخ کبود،

سر راه شکوفه‌های بهار
گریه سر می دهیم با دل شاد
گریه شوق، با تمام وجود!

سال‌ها می‌رود که از این دشت
بوی گل یا پرنده‌ای نگذشت

ماه، دیگر دریچه‌ای نگشود
مهر، دیگر تبسمی ننمود.

اهرمن می گذشت و هر قدمش،
ضربه‌ی هول و مرگ و وحشت بود!
بانگ مهمیزهای آتش ریز
رقص شمشیرهای خون‌آلود!

اژدها می‌گذشت و نعره زنان
خشم و قهر و عتاب می‌فرمود.
وز نفس های تند زهرآگین،
باد، همرنگ شعله بر می‌خاست،
دود بر روی دود می افزود.

هرگز از یاد دشت‌بان نرود
آنچه را اژدها فکند و ربود

اشک در چشم برگ‌ها نگذاشت
مرگ نیلوفران ساحل رود.

دشمنی، کرد با جهان پیوند
دوستی، گفت با زمین بدرود …

شاید ای خستگان وحشت دشت!
شاید ای ماندگان ظلمت شب!

در بهاری که می‌رسد از راه،
گل خورشید آرزوهامان،
سر زد از لای ابرهای حسود.

شاید اکنون کبوتران امید،
بال در بال آمدند فرود …

پیش پای سحر بیفشان گل
سر راه صبا بسوزان عود

به پرستو، به گل، به سبزه درود!

{فریدون مشیری}

برای شادمانی خودم هزار و یک راه بلدم! نزدیک‌ترین و مستقیم‌ترین راه همین است که بیایم سراغ این مای موزیکِ کامپیوترمان و کلیک کنم روی فایل ششم از نهمین فولدر تا باز هم ساز بزند و برایم بخواند که …

این ساز و آواز تقدیم می‌شود به یک دوست عزیز، نادیده و ناشناس امّا، نزدیک!

بلکه شاد شود دل او نیز هم.