چهار ستاره مانده به صبح

شروع یک رؤیای نو

هزار سال دلم می‌خواست
با تنِ تنها
گریه کنم

هزار سال دلم می‌خواست
با منِ تنها
گریه کنم

هزار سال دلم می‌خواست
بروم صد پله پایین
تنها گریه کنم

بروم صد پله پایین
با دریا گریه کنم

دریا مرا بلد است …

وقتی‌ که گریه مرا از سر می‌گیرد
دریا ساکت می‌ماند و من
بلند بلند ترک برمی‌دارم …

 

«شهیار قتبری»

پی.نوشت)؛ مرسی که اینو خوندی و مرا تَر کردی …

انگار مدتی است که احساس می‌کنم
خاکستری‌تر از دو سه سال گذشته‌ام
احساس می‌کنم که کمی دیر است
دیگر نمی‌توانم
هر وقت خواستم
در بیست سالگی متولد شوم
انگار
فرصت برای حادثه
از دست رفته است
از ما گذشته است که کاری کنیم
کاری که دیگران نتوانند

فرصت برای حرف زیاد است
اما
اما اگر گریسته باشی …
آه …
مُردن چه قدر حوصله می‌خواهد
بی آن‌که در سراسر عمرت
یک روز، یک نفس
بی حس مرگ زیسته باشی!

انگار این سال‌ها که می‌گذرد
چندان که لازم است
دیوانه نیستم
احساس می‌کنم که پس از مرگ
عاقبت
یک روز
دیوانه می‌شوم!

شاید برای حادثه باید
گاهی کمی عجیب‌تر از این
باشم

با این همه تفاوت
احساس می‌کنم که کمی بی‌تفاوتی
بد نیست

حس می‌کنم که انگار
نامم کمی کج است
و نام خانوادگی‌ام، نیز
از این هوای سربی
خسته است

امضای تازه‌ی من
دیگر
امضای روزهای دبستان نیست
ای کاش
آن نام را دوباره
پیدا کنم

ای کاش
آن کوچه را دوباره ببینم
آن‌جا که ناگهان
یک روز نام کوچکم از دستم
افتاد

و لابه‌لای خاطره‌ها گم شد
آن‌جا که
یک کودک غریبه
با چشم‌های کودکی من نشسته است

از دور
لبخند او چه‌قدر شبیه من است!

آه، ای شباهت دور!
ای چشم های مغرور!
این روزها که جرئت دیوانگی کم است
بگذار باز هم به تو برگردم!
بگذار دست کم
گاهی تو را به خواب ببینم!
بگذار در خیال تو باشم!
بگذار …
بگذریم!

این روزها
خیلی برای گریه دلم تنگ است!

«قیصر امین‌پور»

یه نفر این‌جاست که تو رو دوست داره هنوز
که تو چهار فصل دلش برف می‌باره هنوز

{+}ش تو بهارش باشی

 


برای خودم

شبیه مرغک زاری کز آشیانه بیفتد
جدا ز دامن مادر، به دام دانه بیفتد
ز نازکی ز ندامت، ز بیم صبح قیامت
بدان نشان که شنیدی، سری به شانه بیفتد
به کار آن‌که برون از بهشت گشته عجب نیست
که در جهنم غربت، به یاد خانه بیفتد
نشان گرفته دلم را، کمان ابروی ماهی
خدای را که مبادا، دل از نشانه بیفتد
 دلم به کشتی کربت، به طوف لُجّه‌ی غربت
 چو از کرانه‌ی تربت، به بیکرانه بیفتد
شوم چو ابر بهاران، ز جوش اشک چو باران
 که دانه‌دانه برآید، که دانه‌دانه بیفتد
جهان دل است و تو جانی، نه بلکه جان جهانی
همه سکندر و دارا، کزین فسانه بیفتد
خیال کن که غزالم، بیا و ضامنِ من شو
بیا که آتش صیاد، از زبانه بیفتد


الا غریب خراسان، رضا مشو که بمیرد
 اگر که مرغک زاری از آشیانه بیفتد … حبیب من

{+}

حالا سالهاست که می‌گویند
ماه زیرِ ابرِ عزادارِ بی‌گریه نمی‌ماند،
می‌گویند سرانجام باد می‌آید و منهای ماه،
تاریکی … حواسش را جمع خواهد کرد.
تاریکی می‌رود پشتِ پشتِ کوه
باز همان اولِ شبِ همیشه می‌آید،
می‌آید که ما بفهمیم
چند چراغ به یک ستاره
چند ستاره به یک ماه
چند ماه به یک آفتابِ روشنِ هر چه بخواهی بلند!

هی آسه‌آسه‌ی آسوده!
من که فقط همین قدر ستاره‌ی سربسته دارم
تو هم برو چند چراغ شکسته بیاور
بعد رویاهامان را روی هم می‌ریزیم
اولِ روشنایی راه می‌افتیم
می‌رویم یک طرفی که ترانه هست
خواب هست
هوای خوش و طعمِ بوسه و بارنِ تَنْدُرست …!

اگر با تمام وجود بخواهی که روز شود
روز می‌شود حتما …!

روزِ اولی که شب هنوز
هوای این همه ترس و تاریکی نداشت
خیلی‌ها می‌گفتند
دیگر کارِ چراغ و ستاره تمام است،
اما دیدی آرام
آرام آرام دلمان به بی‌کسی
صدایمان به سکوت وُ
چشمهایمان به تاریکی عادت کردند!

حالا هنوز هم می‌شود
در تاریکی راه افتاد وُ
از همهمه‌ی هوا فهمید
که رودی بزرگ
نزدیکِ همین تشنگی‌های ما می‌گذرد.
ما باید پیاله‌هامان را به هم بزنیم
آنقدر که چراغ، ستاره وُ
ستاره … ماه وُ
ماه که یک آفتابِ روشنِ هر چه بخواهی بلند!

«سید علی صالحی»

حالا که رفته‌ای
متحیرم میانِ این همه کلید
که چراغی را روشن نمی‌کنند
و میانِ این همه کلمه
که دستم را نمی‌گیرند
تا صدایت را بشنوم

«محمّّدرضا عبدالملکیان»

کلمه، کلمه، کلمه
آن‌وقت / دختر
بر لیوان آبی که دم دستش بود ….. وردی دمید
دودی بلند شد از کلمات و به هوا رفت
معطل کلمه‌ای بودم ….. بودی ….. بود
………………………………………………. ولی تو
تو فقط برای نبودنْ ….. نبود …… آفریده شده بودی

«علی باباچاهی»
بخشی از شعر «کلمه به کلمه»
از کتاب «پیکاسو در آب‌های خلیج‌فارس»، نشر ثالث

برای خودمان؛ من و تو

من دیگرگونه دوست می‌دارم
و دیگرگونه یگانه‌ام
مرا تنها می‌توان با من سنجید
و تو را تنها با تو
که سال‌هاست در جست‌وجویت بوده‌ام

از شعر «دور دست‌ها»
گزینه‌ی اشعار «محمّدرضا عبدالملکیان»، انتشارات مروارید

باید خودم را ببرم خانه
باید ببرم صورتش را بشویم
ببرم دراز بکشد
دل‌داری‌اش بدهم که فکر نکند
بگویم که می‌گذرد که غصه نخورد
باید خودم را ببرم بخوابد
من خسته است

از «کتابِ نیست»
سروده‌ی «علیرضا روشن»

حالا که آمده‌ای
هر دو همین حرف را می‌زنیم
مرزها را ما نکشیده‌ایم
ما فقط برای سربازان گریه کرده‌ایم

«محمّدرضا عبدالملکیان»