از آن رو زیباتر بود که فکر نمیکردم یکروزی در ده سال ِ بعدتر از آن هفده سالگی، «تایتانیک» بشود وسیلهای برای سفر در میانِ خاطراتِ همشاگردیهایم در آن کلاس سوّم حسابداری و بیشتر از «جک» و «رُز» و آن کشتی رؤیایی، ذهن ِ من پُر شود از مرور ِ خلاصههای سود و زیان و زنگِ اصول بازرگانی و آن خانوم ِ دایی و آدامس و لواشکِ «فافا» با دفتر روزنامههای رو اعصاب و شهین با چراغی و زهرای جابر و آن رؤیای موفرفری و الهام و مهدیه که زنِ پسرعمهی گندهاش شد دستآخر و هی میگفت شوهر خوب، یعنی مردی که آدم توی بغلاش گم شود.
«زن بایسته، آفریدهی نوینی است. ساده امّا خوشپوش است. رفتار، حرکات و اجزای لباساش حالت و شیوهی مخصوصی دارند. به خودش مطمئن است ولی خودخواه نیست. در فصلهای مختلف سال در جاهای ویژهای نمودار میشود. زن بایسته از زن بورژوا کاملن متمایز است. در لباس و آرایش خود احساس آرامش میکند و هیچچیز آزارش نمیدهد. لباس و آرایشاش با شخصیّتاش همآهنگ است. برای هدیه چیزی جز گل دریافت نمیدارد، آن هم نه از هر کسی. از مذهب با شما سخن میگوید ولی بهندرت به کلیسا میرود. معتقد است که مذهب در حالحاضر یعنی من و شما، یعنی مالکیّت، یعنی آیندهی فرزندانمان. آه از خودخواهی دست برداریم! فردگرایی بیماری دوران ما است و مذهب درمان آن. مذهب، خانوادههایی را که قوانین شما متلاشی میکنند، به هم پیوند میدهد.»
پیر دختر (La Vieille Fille)، اونوره دوبالزاک (Honoré de Balzac)
با سارای خودش نشسته بود کنار من، روی پلّهی اتوبوس، تند تند حرف میزد و خنده میریخت در آن درگاهی، من ماندهبودم خنده چهطوری از زیر آن لایهی ضخیمِ کرم و پودرجات بالا میآید و پخش میشود توی گونههای گلانداختهاش و آنطوری قشنگ مینشیند بالای حجم ِ پرملاتِ ریمیلاش؛ کنجِ چشمهایش که خواستنیتر میشد با آن نگاه شرربار ِ مهربان وقتی دربارهی پدر/ مادرش میگفت و اینکه هر یکی، نفری ده هزارتومان بیشتر خرجی دادهاند بهش بابت این هفته و بعد که سؤال کرده چرا؟ پدر/ مادرش گفتهاند: ولنتاین هست آخر، پول لازم میشود. دخترک سه ترم مانده بود به آخر ِ درساش، خودش میگفت یک سال و نیم ِ دیگر اسکل دانشگاه است و بعد، حسرت خورد به حالای سارا که از درس و کلاس فارغ است و میرفت «فردوسی» و سفارش کرد بهش اگر از این شکلاتهایی دید که پیچیدهاند داخلِ توریهای رنگی، برای او هم بخرد محضِ ولنتاین بدهد علی و سارا با عجب پرسید: علی؟ دخترک خندهای کرد و گفت: علیِ فعلی، نه قبلی! و جفتی ریسه رفتند و وعدهی بعدی موکول شد به کافه تمدن.
با خودم گفتم: ” دخترجان، شما اصولن قالب داستان کوتاه جور نیست با سلیقهاَت، پس کمی هم انصاف داشته باش!” بعد امّا پشیمان شدم از این حرفی که گفته بودم توی دلاَم، که یعنی چی عیب میگذارم روی سلیقهاَم، کتابهایی هم خواندهام که مجموعهی داستان کوتاه بودند و من اگر اغراق نکنم و نگویم خیلی، ولی دوست داشتهام نثر یا طرح وایدهی داستان را. (برای نمونه اشاره میشود به زندگی مطابق خواستهی تو پیش میرود، مرگبازی، جمعهی بیست و هشتم روی صندلی لهستانی، مردی که گورش گم شد. دستکم من یکی، چند داستان از آنها را پسندیدهام و درخاطرم ماندهاند.) پس، اشکال و ایرادی هم متوجّهی نویسنده است. نمیگویم یکطوری داستان بنویسند که دل از آدم ببرد! ما که از این دختراش نیستیم؛ سنگیندل شدهایم. منتها، یکطوری بنویسند که دستآخر ِ داستان آدم عینهو “ماست” یا یکشکلی شبیه “مات ” باقی نماند! که به خودش هی نگوید “که چی؟” رونوشتِ این سؤالِ آخر برسد به دستِ آقای «غلامرضا رمضانی» بابت آن دختر ِ نشاندارش.*
* دختری با عطر آدامس خروسنشان، (+) نوشتهی غلامرضا رمضانی، تهران: ثالث، چاپ اوّل، ۱۳۸۷، ۹۲ صفحه، قیمت ۱۱۰۰ تومان + این و این + {goodreads} + مرسی ایشون؛ زیاد.
«یه زمانی پیش میآد که به هیچ چیز تعلّق نداری و فکر میکنی که باید خودت رو بکشی. یه روز من رفتم به یه هتل. آخر همون شب یه تصمیم گرفتم. تصمیمم این بود که وقتی دوّمین بچّهام به دنیا اومد خانوادهام رو ترک کنم و همین کار رو کردم. یه روز صبح بیدار شدم. صبحانه درست کردم. رفتم به ایستگاه اتوبوس. سوار اتوبوس شدم و یه یادداشت گذاشتم. یه کاریام تو کتابخونه، تو کانادا گرفتم. چقدر آسونه که بگم از اون کار پشیمونام. خیلی آسونه. امّا چه معنایی داره. پشیمون شدن چه فایدهای داره؟ وقتی انتخابی وجود نداشته باشه. مهم اینه که بتونی تحمّل کنی. این هم از من. هیچکس دیگه من رو نمیبخشه. انتخاب، مرگ بود. من، زندگی رو انتخاب کردم.»
خشم قلمبه* یه داستان کوتاهِ بامزه است دربارهی پسر کوچولویی که یه روز بد رو گذرونده و با احوالِ ناخوش برمیگرده خونه و از قضا، دست روزگار و بابای این کوچولو تو یه کاسه است و برای شام هم اسفناج دارن که اون دوست نداره! فکرش رو بکنین؛ اوووووووه! بله، کوچولوی قصّه هم آمپرش میزنه بالا و یهو احساس میکنه یه چیز وحشتناک از اعماق وجودش بالا میآد. میپرسید چی؟ یه غول قلمبهی قرمز که میافته به جونِ اتاق و کتاب و اسباببازیهای کوچولوی قصّه و هی خرابکاری، خرابکاری، خرابکاری … ووو …
*خشم قلمبه، نویسنده و تصویرگر؛ میری دلانسه (Mireille d’ Allancé). مترجم؛ سید محمدمهدی شجاعی. تهران؛ انتشارات کانون پرورش فکری کودکان و نوجوانان، ۱۳۸۷، ۳۲ صفحه، مصوّر. قیمت ۸۰۰ تومان + این کتاب در سایت آمازون و در اینجا + تصویر صفحههای هفتم، هشتم و نهمِ کتاب + مرسی ایشون؛ زیاد.
«میلاد»
تو شبِ میلادِ تو، من چشام چرا بارونیه؟
چرا تو چشمای تو غم یه عمره که زندونیه؟
به جای خنده رو لبات غبار ِ ترس ُ دلهرهاَس
یه زخم کهنه تو دلت کابوس ِ تلخ ِ یه خورهاَس
امشب ولی تموم میشه هر چی که سختی کشیدی
فردا نگاهِ شادتُ به چشم من هدیه میدی
بغضتُ دور بریز ُ باز تو خوابِ من نفس بکش
اشکاتُ بسپر دست ماه، پرواز رو بیقفس بکش
میلادِ تو رویش گل، ضیافت دلدادگی
یه شعر ناب، یه حکم خوب، عاشق شدن به سادگی
میلاد تو همین خطوط، واژه به واژه نام تو
چهار ستاره تا به صبح، شروع یک رؤیای نو
تو انزوای آینه، ببین چه زیباتر شدی
وقتی که لبخند میزنی، آزادی ِ خودبهخودی
آتیش بزن آسمونُ، ستارههاتُ نبره
بگو ستارههای تو، از ابرک ِ سیاه سره
ببین شب میلاد تو غصّهها دارن میرن
فرشتههای مهربون از دستات حاجت میگیرن
از این به بعد دنیای تو، رنگینکمون ِ خوبیاس
حساب رؤیای تو از، کابوس ِ آدما جداس
میلادِ تو رویش گل، ضیافت دلدادگی
یه شعر ناب، یه حکم خوب، عاشق شدن به سادگی
میلاد تو همین خطوط، واژه به واژه نام تو
چهار ستاره تا به صبح، شروع یک رؤیای نو
×××
نهم ِغمگینِ بهمن ِ امسال را فراموش نمیکنم هرگز، نه از روی زیادیِ ناخوبی، اینقدر عاقل هستم که بدانم همهچیز روبهراه میشود حتّا از بیراه، مردم به همان سادگی که آزار میدهند مرا، خوشحالام نیز میکنند؛ یک نفراتی هم هستند عینهو گنج، پنهان شدهاند در گوشهای از زندگی و به وقت پیدا میشوند، محضِ یکجور حُسن اتّفاق برای افزایش امیدواریهای آدمی. قصدم این بود که در سکوت برگزار کنم شادیِ اینروزها را، که به قولِ گفتهی شروود آندرسن؛ “ستایش تنها مخرب آدمی است.” امّا، به واقع دور از ادب است اگر خالی از سپاس بماند محبّت و زحمتِ فؤادِ عزیز که جدای راهاندازی اینجا و آنجا، در آن روزِ فوقالذکر و روزهای دگر ِ پیش و پس از آن، یار و غار شد مرا تا پریشانی ِ آخرین روزِ بیست و شش سالگیاَم (به علاوهی همهی این چند ماهِ بعد از آذر) در خوبی و خوشی بگذرد. شعر «میلاد» از ذوقِ بسیارِ فؤاد میآید و مهربانیهای بیاندازهاَش در آن نهم ِ غمگینِ بهمن ِ امسال که بهترین هدیهی تولّدِ همهی عمرم بوده است تاکنون.
×
مثلن فکر کنید روز ِ تعطیل است و آدم مجبور باشد که برود یکجایی عینهو سرکار، بعد راهپیمایی یومالله، تو باید بروی یکسمتی نزدیک انقلاب، خیابانهای کوفتی را بسته باشند، کلّی پیادهروی به علاوهی تهرانگردی، که دستآخر از ونک یکراهی پیدا کنی … ووو … آنوقت تا عصر در همان محل که عینهو سرکار است هی نشسته باشی تنها و بعد، پایه پیدا شود که بروی سینما آن هم نه از نوع جشنواره که بیحوصلهای برای ایستادن توی آن صفهای طویلِ نمیدانم به چه معنا، یعنی فکر میکنید اصلن هوش و حواس مانده برای آدم که بخواهد فیلم خوب هم ببیند؟ همین نمکپاشهایی که «قدرتالله صلحمیرزایی» جمع کرده بود توی فیلماش کفایت میکرد برای کمی، فقط کمی بیخیالی. من این فیلم را دستهبندی میکنم در گروه اتوبوسیها و رونوشت به تمام تعاونیهای عزیز در ترمینال جنوب، غرب، شرق و صد البته ترمینال شهیدکلانتری کرج.
There Was The Moon and A Fox
اجازه بدهید پیش از اینکه همه بفهمند، خودم اعتراف کنم که من نشسته بودم توی ردیف آخر و چیپس سرکهنمکی میخوردم و هی یادِ ناتور دشت بودم و آن وقتی که چراغهای سالن روشن شود و همه بفهمند …
من هوسِ چیپس کردم یکهو، قدمرنجه شدم تا آن بوفهی کانون، بعد صدای تشویق حضار آمد و پشتبند آن مقادیری جیغ کودکانه و کنجکاویِ مشتاقانهی من و بعد، خودم را دیدم در آن ردیفِ آخر نشستهام و هی خرت خرت چیپس میخورم و چراغهای سالن خاموش شد و پردهی سفید به رنگ نشست و دوباره همان جیغهای کودکانه و یک روباه طفلکی که گرفتار آمده بود در ظلماتِ جنگل و بعدتر تیتراژ؛ ماه بود و روباه
لابُد صدقهسرِ ایّام فرخندهی دههی فجر بود نمایش این کارتون، درست نمیدانم، ولی نمیدانید چه ذوقِ خوبی داشت، تازه کارتونِ به نمایشدرآمده کلّی هم عشقولانه بود؛ روباهی که به ماه دل داده بود با آن ایدهی ناز و طراحی عالی و موسیقیِ ناب و … اضافه کنید تنفس در فضایی را که از شوق و شورِ آن دختربچّههای بیدغدغهی پُرخیال متبرّک شده بود. به ویژه در آن سکانس که روباه رسیده است بالای قلّه، پنجه میکشد به سمتِ ماه و ماه به چنگِ وی که میافتد یکهو دستهای بچّههای حاضر در سالن میرود برای تشویق و من مات! گمانم براین بود که کودکِ این سنّی درک نمیکند این انیمشینِ بیدیالوگِ کمی تا قسمتی پیچیده را که خب، رسمن زهی خیالِ باطل شدم.