چهار ستاره مانده به صبح

شروع یک رؤیای نو

«منظور هم‌آن است. تو می‌خواهی به یک هدف پنهان فکر کنی. می‌خواهی به خودت بقبولانی که برای آن‌چه در جهان اتفاق می‌افتد دلیلی وجود دارد. مهم نیست چه اسمی رویش بگذاری – بخت، هم‌آهنگی، نیروی برتر – همه‌اش به یک چیز ختم می‌شود. این راهی است برای دوری از واقعیت‌ها، برای روبه‌رو نشدن با چگونگی حقیقی چیزها.»

موسیقی شانس (The music of Chance)، پل آستر (Paul Auster)

Before Sunset – ۲۰۰۴

پاریس. یک کتاب‌فروشی‌ِ کوچک و دوست‌داشتنی. جمعیّتی از خبرنگاران و یک مردِ جوان؛ «جسی» که گویا نویسنده‌ی یکی از پُرفروش‌ترین رُمان‌های آمریکا است به نام «This Time». در همین جلسه‌ی گپ و گفت متوجّه می‌شویم که ماجرای رُمان برگرفته از خاطره‌ی یکی از روزهای خوشِ زندگی نویسنده است در گذشته‌ای دور. هم‌زمان با صحبت‌های جسی، صحنه‌هایی از آن روزِ خاطره‌انگیز را می‌بینیم که در ذهنِ نویسنده‌ی جوان زنده می‌شوند. کمی بعد، جسی ملتفتِ حضور زنی می‌شود که در کنجِ کتاب‌خانه ایستاده است؛ «سلین». جسی حرف و بحث با خبرنگاران را جمع‌وجور می‌کند و به نزد سلین می‌رود. امّا این زن کی می‌تونه باشه؟ هم‌آن دختری که در صحنه‌های یادآوری خاطره‌ی گذشته در آغوش مرد جوان است و در رُمان، معشوقه‌ی او. جسی باید هم‌آن روز به آمریکا بازگردد، امّا تا زمان پرواز هواپیما هنوز یک‌ساعت مانده است. جسی و سلین تصمیم می‌گیرند کمی با هم‌دیگر صحبت کنند. از خیابان‌های مختلف پاریس می‌گذرند و درباره‌ی اوضاع و احوال فعلی و قبلی یک‌دیگر پرس‌وجو می‌کنند و بعد، به کافه‌ای می‌روند، قهوه‌ای نوشیده و هم‌چنان حرف و حرف و حرف. بعد، به پارکی می‌روند و هم‌آن روندِ قبل. هنوز باهم‌دیگر صحبت می‌کنند. حالا جسی و سلین از آن‌چه در این ده سال بر هر کدام‌شان گذشته است باخبرند. بعله. ده سال! ده سال قبل، این دختر و پسر با هم آشنا شده بودند و یک‌ شبانه‌روز را به صرف عشق با هم گذرانده بودند و هنگامه‌ی خداحافظی، ملاقاتِ دوباره را موکول کرده بودند به چند وقتِ بعد در شهری. امّا، این ملاقاتِ دوباره هیچ‌گاه میسّر نشد. چرا؟ یعنی انتظار دارید من فیلم با همه‌ی جزئیات تعریف کنم؟ نه جانم. امّا، فکر می‌کنم بهتر است یکی، دو نکته‌ی دیگر را هم درباره‌ی این فیلم بگویم؛
اوّل این‌که، «پیش از طلوع»(Before Sunrise – ۱۹۹۵ ) عنوان فیلمی است که در آن شاهد چگونگیِ آشنایی جسی و سلین هستیم و خاطره‌ی آن روز به‌یادماندنی را روایت می‌کند که بهانه‌ی جسی بوده است برای نوشتن رُمان و به این ملاقاتِ دوباره معنا می‌دهد. (خُب، من این فیلم رو ندیدم.)
دوّم این‌که، یک‌جایی از فیلم، وقتی‌که دختره و پسره در پارک قدم می‌زنن، سلین برمی‌گرده به جسی می‌گه:«فکر کن ام‌شب آخرین شبِ زندگی‌مون باشه به من چی می‌گی؟» شاید هم پرسید «چی می‌خوای؟» چون پسره گفت دلش می‌خواد دوباره اون شبِ اوّل آشنایی‌شون رو تجربه کنه. از وقتی فیلم رو دیدم، هر شب از خودم این سؤال رو می‌پرسم:«فکر کن ام‌شب آخرین شبِ زندگی‌ات باشه به کی چی می‌گی یا چی می‌خوای؟»
سوّم این‌که، دیالوگ‌های جسی و سلین و گریزهای که به موضوع‌های مختلف می‌زنند برای من جالب بود. یک گفت‌‌وگوی بسیار ساده امّا، بی‌اندازه عمیق که ده سال زندگی را خیلی شسته رُفته در یک ساعت تعریف کرد.
چهارم این‌که، از دوستِ خوب‌ام «بهار» خیلی ممنون‌ام ‌که باعث شد لذّتِ تماشای «پیش از غروب» رو از دست ندم.

خیابان شریعتی ـ جنب خیابان گَل‌نبی ـ حسینه‌ی ارشاد
«شب بیست و یکم است. من می‌گویم بیا امشب دعا کنیم وقتی دارند سرنوشت یک سال‌مان را رقم می‌زنند، عین هم رقم بزنند. تو می‌گویی:
«یعنی چی عین هم؟ اگه قرار بشه من ام‌سال بیفتم توی چاله، تو هم می‌خوای با من بیفتی؟»
می‌گویم:«دعا کن عین هم باشه!بعدش هم مواظب باش تو چاله نیفتی!»
می‌رویم حسینیه‌ی ارشاد. قبلن برای تحقیق تو در مورد نشریات زمان شاه آمده‌ایم کتاب‌خانه‌ی این‌جا. من همیشه توی کتاب‌خانه‌ها آب‌روریزی می‌کنم. بلد نیستم آهسته حرف بزنم. یکهو وسط جمله صدایم بلند می‌شود یا به سُرفه‌ی شدید می‌اُفتم.
تو اصرار می‌کنی که باید این‌جا عضو شوم. خودت چند سال است که عضوی. من می‌گویم اگر عضو شوم ….
تو می‌گویی وقتی سوژه، امام علی (ع) باشد باید یک‌سَری هم به شریعتی بزنیم. شب‌های قدر خوب است بیاییم این‌جا نَفَس بکشیم. کتاب‌های شریعتی را که با جلد مشکی و ….
توی حیاط حسینیه غُلغله است.
من و تو خوش‌حال می‌شویم. هم‌این‌جا توی حیاطِ حسینیه زیرانداز کوچک‌مان را پهن می‌کنیم و می‌نشینیم. دوشت دارم قرآن به سر گرفتن تو را تماشا کنم. این‌جا آنتن هم داریم که پیامک بدهیم به هم:

– baa chashm haaye ghahve ei ehyaa gerfti …

مراسم که تمام می‌شود می‌پرسم:«دعا کردی؟»
می‌گویی:«دعا کردم سرنوشت‌مون یکی باشه. امّا تو عاقبت‌به‌خیر بشی!»*

«تهران به بهانه‌ی سوّم شخص غایب»** از این کتاب‌های لاغر‌مُردنی‌ست که هفتاد صفحه دارد. ماجرای آن درباره‌ی دختر جوانی‌ست که به‌تازگی هم‌سر آینده‌اش را از دست داده است. به‌تازگی که می‌گویم مثلن هم‌این دی‌شب. داستان از صبحِ روزی آغاز می‌شود که دیگر داماد زنده نیست و حالا عروس به جای خرید رختِ عروسی و آینه‌شمعدان و شیرینی افتاده پی لباس سیاه و حلوای ختم و گل برای سر مزارِ هم‌سر امّا، نه مثل همه‌ی دخترهای ‌شوهرمُرده‌ی شهر. پس چه‌جوری؟ یک‌جورِ خیال‌انگیزِ شاعرانه که درصد فرهنگی و ادبی‌‌اش بالاست. دختر راه می‌افتد در شهر و دوباره محله ‌به ‌محله، خیابان به خیابان، کوچه به کوچه و خانه به خانه‌ی خاطرات‌‌شان را که در تهران پخش شده است قدم می‌زند و از نو ذرّه ذرّه‌ی اوقاتِ شیرینِ با هم بودن‌شان را مزه‌مزه می‌کند.

داستان به تکّه‌های کوتاهی تقسیم شده است که با نام‌ها و اسامی مکان‌های مختلف در تهران مثل خیابان‌ولی‌عصر، تجریش، درکه، امام‌زاده ولی، متروی دروازه دولت و …. جدا شده‌اند. هر کدام از این تکّه‌ها به تنهایی می‌تواند متن مستقلی باشد که از زبانِ دختر روایت می‌شود برای مخاطبی که دیگر نیست و در آن‌ها درباره‌ی رستوران‌ها و بازارها و کتاب‌فروشی‌ها و کافی‌شاپ‌ها و پاساژها و امام‌زاده‌ها و … های تهران صحبت می‌شود، ولی با حس و حوصله‌ای شاعرانه و عاشقانه.

کتاب را «حدیث لزرغلامی» نوشته و مؤسسه‌ی «نشر شهر» آن را با قیمت ۱۲۰۰ تومان منتشر کرده است.
از این مجموعه کتاب‌های «شب‌گرد ناشی» نوشته‌ی «مصطفی خرامان»، «دزدان زباله در شهر» نوشته‌ی «مسعود رحمانی»، «تحران ۱۴۷۳» نوشته‌ی «نیما دهقانی»، «رؤیای تهران» نوشته‌ی «شرمین نادری» و «باباجان حشمت دانشمند من» نیز به چاپ رسیده است.

* از صفحه‌ی ۶۷ و ۶۸ با کلّی تلخیص

** چاپ اوّل، ۱۳۸۸

«… بار دیگر به نقطه‌ی صفر برگشته بود و همه‌ی آن چیزها رفته بودند. چون حتّا کوچک‌ترین صفر، سوراخ بزرگ هیچ است؛ دایره‌ای چنان وسیع که جهان را در خود جا می‌دهد.»

موسیقی شانس (The music of Chance)، پل آستر (Paul Auster)

Dragonfly – ۲۰۰۲

پری‌شب بود که «سنجاقک»* از شبکه‌ی دو پخش شد. فیلم درباره‌ی مردِ زن‌مُرده‌ای‌ست.* از هم‌آن دقایق اوّلیّه‌ی فیلم نشستم به آزار دادنِ ذهنِ خودم؛ هی احتمالِ مرگِ آن‌هایی را که دوست‌شان دارم در ذهن تصوّر کردم. کمی‌ بعد فرض کردم مثلن خودم بمیرم. هرچند‌که هنوز بابتِ خودم بعد از مرگ نگران‌ام* ولی، …  کم‌کم دارم به این باور می‌رسم که هیچ‌کسی نیست که بتواند آدم را از تن‌ها‌تر شدن نجات بدهد.

 

قبلن درباره‌ی دو مجموعه داستان «قدم‌بخیر مادربزرگ من بود» و «اژدهاکشان» در این‌جا و این‌جا نوشته بودم. منظور؟ اگه قصد تهیه و مطالعه‌ی کتاب‌های فوق‌الذکر رو دارین، مطلع باشین که هر دو کتاب با شمایلِ جدید (از لحاظ طراحی‌جلد و صفحه‌آرایی) از سوی نشر آموت تجدید چاپ شده است.

مری یه انگشتر داشت که از توی یه پاکت غذای آماده پیدا کرده بود و رنگ رنگین‌اش خاکستری بود و با توجّه به نمودار نشون می‌داد که اون افسرده‌ست یا جاه‌طلب یا شکمو. عینهو این انگشتر رو جودی هم داشت. اسم انگشتر رو ترجمه کرده بودن «انگشتر حال‌نما» که جودی هم اون رو از توی  برشتوک پیدا کرده بود. یه انگشتر نقره‌ای که وسطش نگین داشت و یه تکّه مقوای کوچک که همون نمودارِ مری بود. روی کارت/ نمودار نوشته: چه حالی دارید؟ با یه جدول و دستورالعمل؛ باید انگشتر رو دست کرد و نگین‌اش رو فشار داد. سه ثانیه صبر کرد و بعد، می‌فهمیم چه حالی داریم؟ اگه رنگ نگین سیاه بشه یعنی بداخلاق و غیرقابل‌تحمل. اگه رنگ نگین بشه زرد تیره یعنی عصبی و نگران و سبز نشونه‌ی حسادت هستش و فیروزه‌ای نماد خون‌سردی و آرامش. آبی‌روشن یعنی شاد و آبی تیره یعنی غم‌گین و ناراحت. قرمز نشون‌دهنده‌ی عشق و عاشقی و بنفش یعنی شنگولیّت. یعنی خوش‌حال‌ترین آدم دنیا.

من الان به هم‌چین انگشتری نیاز دارم. نمی‌فهمم چه حالی دارم.

+ مرتبط: این و این و این و این + وب‌سایت رسمی مری و مکس.

بعد از رُمانِ هول‌ناک و وهم‌آلودِ «مهمانی تلخ»، می‌خواهم برای‌تان درباره‌ی «عنکبوت» بگویم. کتابِ دیگری از سیامک گلشیری که مجموعه‌ای‌ست از داستان‌های کوتاه ایشون که نزدیک به چهار سال قبل برای اوّلین‌بار توسط انتشارات «قصیده‌سرا» چاپ شده است.

«عنکبوت» شامل ده داستان است به نام‌های روژ سرخ، شب ‌آخر، سایه‌ای پشت پنجره، عنکبوت، بوی خاک، ابرهای سیاه، خودنویس، موزه‌ی مادام توسو، کاش باران بند می‌آمد + زن و مرد.

مثل ُرمانِ «مهمانی تلخ»  مثبت‌ترین ویژگیِ این مجموعه هم خوش‌خوان بودن کتاب است + نثر ساده و روان + تأکید بر دیالوگ. موضوع بیش‌تر داستان‌های کتاب هم درباره‌ی مسائل زن و شوهرهای جوان است که یه جای زندگی /روابط‌شون می‌لنگد! مثلن؟ مثلن هم‌این داستان عنکبوت که عنوان کتاب هم از اون گرفته شده و متن کاملش رو می‌تونین این‌جا بخونین.

نویسنده برای نوشتن این داستان‌ها بُرش‌های ساده‌ای از زندگی رو انتخاب کرده مثل داستان «بوی خاک» که درباره‌ی مردی هست که ایستاده پشت پنجره و داره خونه‌ی روبه‌رویی رو دید می‌زنه که انگاری خونه‌ی سه‌تا دختر دانش‌جوئه و …  و از این صحنه‌ی ساده که ممکن هست برای هر کدوم از ما اتّفاق افتاده باشه یه موقعیت داستانی ساخته و … البته، این‌جوری نبود که من الان بگم داستان‌های این کتاب رو دوست داشتم ولی می‌دونید نویسنده داستان رو خیلی خوب تعریف می‌کند و با ذکر جزئیاتِ لازم و کافی! یه‌طوری که ابداً خسته‌کننده نیست با این‌که شاید موضوع کلّی داستان جذاب نباشه و بعد، این‌قدر به‌یادماندنی به‌تصویر می‌کشه فضای داستان رو که ته کتاب، خیلی با خودت درگیر نمی‌شی که مثلن چی؟ یه چی توی ذهنت باقی مونده که می‌تونی اون رو حس کنی. مثلن صدای بارون توی داستانِ مسخره‌ی «کاش باران بند می‌آمد»!

در هر هوایی دوستت دارم
حتی اگر معادلات جغرافیا به‌هم بریزد و
عراق پایتخت‌مان شود
و تهران این روزها برود رو مین و
جنگ و خون و این حرف‌ها!

چقدر کوچه خسته است
و پیاده روها سوار درخت می‌شوند
و شهر در به در دنبال مکانی می‌گردد
تا به دور از دود و دروغ استراحت کند و
بخوابد و بمیرد و بیدار نشود!

تهران هنوز بزرگ من
کجای تاریخ این سرزمین دفن خواهی شد
که مورخان تو را بشناسند
و پیکرت را با خواهر خوانده‌ها و برادر خوانده‌هات
اشتباه نگیرند!

من با داغ ترین بحث این روزها
سیگار می‌گیرانم
و آتش در گلو می‌برم که سرد است!

در خیابان چندم این حادثه ایستاده‌ایی
و ساعتت خواب کدام قراری را می‌بیند
که بیایم و بگویم سلام و
کمی بی تفاوت قدم بزنیم
درحالی‌که من شک دارم تو را خوش‌بخت کنم!

در خیابان چندم این فاجعه باید
بروی دنبال زندگی‌ات که من
آن‌قدر گریه نکنم که گاز اشک‌آور
بهانه باشد و تمام شود و این حرف‌ها!

راهی غلط نشانم بده تهران
این روزها
همه‌چیز برعکس جواب می‌دهد

«وحید پورزارع»

جنگ خیلی طولانی شد.

همه فکر می‌کردند برای همیشه ادامه دارد.

ولی عاقبت صدا قطع شد.

همه‌جا سکوت بود.

پدر «بن» برگشت. خیلی خسته به‌نظرمی‌رسید.

او گفت:”سرانجام جنگ تمام شد.”

ولی  بن می‌دید که سیم خاردار هنوز سرجایش هست.

بن گفت:”درست نیست! جنگ هنوز نمرده. چرا جنگ را نکشتی؟”

پدر بن گفت:”جنگ هیچ‌وقت نمی‌میرد. فقط گه‌گاهی به خواب می‌رود. مهم اینه که وقتی خوابیده بیدارش نکنیم.”

بن پرسید: “مگه وقتی من و امیلی بازی می‌کردیم خیلی سروصدا کردیم؟”

مادرش جواب داد:”نه، بچّه‌ها برای بیدار کردن جنگ خیلی کوچک هستند.”*

جنگ دور شو! نوشته‌ی الیزابیتا، ترجمه‌ی لیلا افخمی، انتشارات سرخ، چاپ اول ۱۳۸۵، ۳۴ صفحه، قیمت ۹۵۰تومان

پی‌.نوشت )؛ الان کتاب معرّفی شد یا لازمه من هم حرف بزنم؟ فکر نمی‌کنم لازم باشه. فقط این‌که عالی بود و  می‌تونین درباره‌اش در آدینه‌بوک + خانه‌ی ‌کتاب + هم‌شهری آن‌لاین + خبرگزاری کتاب + goodreads بخونین اگه علاقه‌تون تحریک شده به باخبری از چیستی و چگونگی این کتاب.