چهار ستاره مانده به صبح

شروع یک رؤیای نو

بعضی کتاب‌ها این‌طوری‌اند، شبیه آینه. آدم را نشانِ آدم می‌دهند؛ از لحاظ جهانِ درونی و دنیای بیرونی.

یک‌وقتی شخصیّت داستانی می‌شود هم‌زادِ آدم، طبیعتی از نوعِ تو، با خیال‌پروی‌های رها، دردهای اُخت، عاشقیّت‌های ناجور، انس‌های قدیمی، رؤیاهای شیرین، رنج‌های بسیار. مثلن گلدموندِ هسه، آنتِ جان‌شیفته.

یک‌وقتِ دیگری هم پیش می‌آید، داستانی می‌خوانی که تصویری‌ست از یک شرایط جمعی. بازنماییِ جامعه. بیانِ دوباره‌ی محیطِ تو؛ دردهای پیرامونی، مسائل گروهی، افکار اجتماعی، منش‌های انسانی، مسلک سیاسی یا بازی‌های اقتصادی. مثلن مزرعه‌ی حیوانات یا ۱۹۸۴٫

برای هم‌این است که آن روزهای پُردغدغه‌ی تیرماه، هیچ کتابی به‌قدر مزرعه‌ی حیوانات آب روی آتش نبود. در داستان اورول، دولتِ انقلابی حیوانات برای حفظ قدرت، به شعارهای اصلی انقلاب پُشت می‌کند. از لحاظ اصل عمومیّت در روان‌شناسی گروهی، آدم خیال می‌کند الان اوست که در موقعیّت منحصربه‌فردی قرار گرفته و از‌نفس‌افتاده، افسرده شده و ناامید، بعد وقتی مزرعه‌ی حیوانات را می‌خواند، با خودش می‌گوید: اوه! در سال ۱۹۴۵ هم گندبازاری به پا بوده در یک‌جای جهان عینهو این‌جا، ایرانِ پس از انتخاباتِ ۸۸! آن‌وقت کمی آسودگی می‌نشیند به‌ خاطر و اندکی پریشانی زایل می‌شود از فکر و …. بله خُب. این‌طور تأثیری دارد.

منتها، هنوز یک سؤالِ موذی، یک نگرانیِ مُدام وجود دارد که ذهن آدم راحت نیست ازش. هی با خودت می‌گویی: یعنی آخرش چه‌طوری می‌شود اوضاع؟ چه بلایی می‌آید بر سر ما؟

اورول، کتاب دیگری دارد به نام ۱۹۸۴، می‌شود که آدم ۱۹۸۴ را هم بخواند از لحاظ پاسخی‌ برای همین سؤالِ کذا؛ ترسیم و تجسّم بشر در فردایی دیگر.

مرتضی آوینی مقاله‌ای دارد با ‌ چنین عنوانی؛ «بشر در انتظار فردایی دیگر» و در آن درباره‌ی کتاب دنیای متهور نو (یا دنیای قشنگ نو) با ۱۹۸۴ صحبت کرده‌ است. خاطرم هست که دوستم، زهره هم در پایان‌نامه‌‌اش به این دو کتاب اشاره کرده بود در راستای ادبیات نظری تحقیقی با محوریّت جامعه‌ی اطلاعاتی و تسلط رسانه‌های گروهی بر جمعیّت خاطرِ بشر تا تحقق ده‌کده‌ی جهانی و این‌ حرف‌ها. بعد، اورول و هاکسلی از اوّلین‌هایی بودند که متوجه‌ی چنین تأثیر و تأثرهایی شده‌اند و غیره.

دنیای متهور نو را نخوانده‌ام امّا، ۱۹۸۴ درباره‌ی “دولتی است که پس از پیروزی در انقلاب سوسیالیستی بر مسند قدرت نشسته و تلاش می‌کند سیطره‌ی خویش را تا حیطه‌ی ذهن و اختیار مردمان گسترش دهد.” کتابی که یکی از ده رُمان برتر قرن بیستم است و در یکی از نظرخواهی‌های خوانندگان مجله‌ی تایم به عنوان برترین رُمان در طول تاریخ انتخاب شد. از این کتاب سه ترجمه‌ی فارسی منتشر شده است از محمّدعلی جدیری، حمیدرضا بلوچ و صالح حسینی. من ترجمه‌ی نفر آخر را خوانده‌ام از انتشارات نیلوفر که گویا، بدترین ترجمه است. بگذریم از فونتِ نامناسب و فاصله‌ی بین سطرها و پدری که از چشم و چال ما درآمد! اما، داستان اورول به‌قدرکافی جذاب و جالب بود برای دنبال کردنِ سرنوشت وینستون اسمیتِ طفلکی و جولیای مومشکی‌اَش.

۱۹۸۴ (Nineteen Eighty-Four) در یک لندن تخیّلی اتّفاق می‌افتد، در مملکتی به نام اقیانوسیه تحت ولایتِ فردی به نام برادر بزرگ (یا ناظر کبیر) که معلوم نی‌است وجود خارجی دارد یا ندارد! او رئیس حزب اینگ‌ساک است که اعضای مرکزی آن جمعیّتی هستند نزدیک به دو درصد از کل جمعیّت اقیانوسیه، سیزده درصد از جمعیّتِ باقی‌مانده شامل اعضای معمولی حزب می‌شوند و دیگران، یعنی هشتاد و پنج درصدِ اکثریّت، مردمانی هستند به نام «رنج‌بران» که طبقه‌ی فرودستِ فقیرِ فلان‌شده‌اند.

آن‌چه در ۱۹۸۴ اتّفاق می‌افتد عبارت است از مستحیل‌شدنِ فرد در جمع، از بین رفتنِ حریم شخصی و خصوصی، فقدانِ عوالم شخصی، حضور همه‌جانبه‌ی حزب حاکم در جزئی‌ترین امور فردی، خدمت‌گزاریِ مُدام برای حکومت جهانی و … که در این میان، وینستون با اندک ته‌مانده‌ای از خودآگاهی، می‌خواهد در برابر حزب ایستادگی کند. پس تلاش می‌کند تا به «انجمن اخوت» بپیوندد که هدف ایشان براندازیِ حزب اینگ‌ساک است؛ با هم‌راهیِ جولیا. البته، در میان اعضای حزب، عشق مفهومی است لاوجود. خانواده، رابطه‌ی جنصی و … معنای معمول آن را ندارد و هر نوع نزدیکی منع شده است و جرم؛ مگر به نیّت ادای وظیفه به حزب. بااین‌وجود، بین جولیا و وینستون، نزدیکی وجود دارد؛ جسمی و عاطفی. منتها به‌سختی! چرا که موضوع «تله اسکرین» هم در میان است!

«تله اسکرین» ابزاری‌ست مانند تلویزیون با این تفاوت که هم گیرنده‌ست و هم فرستنده. تله اسکرین ناظری شبانه‌روزی‌ست بر اعمال و افکار ملّت که مبادا اندیشه‌ای خلافِ آرمان‌های حزب از ذهنِ اعضاء بگذرد! حتّا بزرگ‌ترین جرم در اقیانوسیه خطایی نیست مگر «جرم ‌فکری»! از این‌رو، «پلیس اندیشه» مسئولِ کنترلِ دائم فرد است حتّا در خواب!

«وزارت عشق» نیز نهاد قابل‌توجهی‌ست در این حکومت که درواقع، شکنجه‌گاهِ اعضای خطاکار است. در اقیانوسیه، تکنولوژی شکنجه به‌قدری تکامل یافته است که حتّا فطرت بشر را نیز نابود می‌کند. درست شبیه سرنوشت وینستونِ حیوونکی که دست‌آخر مجبور شد اعتراف کند؛ دو به اضافه دو می‌شود پنج!

«اوبراین چنین ادامه داد: به یاد می‌آوری که در دفتر یادداشتت نوشته بودی: آزادی آن آزادی است که بگویی دو به‌‌علاوه‌ی دو می‌شود چهار؟

وینستون گفت: البته.

اوبراین دست چپش را بالا برد. پشت آن را به جانب وینستون گرفت و انگشت شست را پنهان کرد.

– وینستون، چندتا از انگشت‌هایم را بالا گرفته‌ام؟

– چهار.

– و اگر حزب بگوید که چهار نیست و پنج است … آ‌ن‌گاه چند تا؟

– چهار.

کلام او با دردی نفس‌گیر پایان یافت. عقربک به پنجاه و پنج رسیده بود. تمام بدن وینستون به عرق نشسته‌ بود. هوا شلاق‌کش به ریه‌هایش وارد می‌شد و چون برمی‌آمد، آمیخته با ناله‌های عمیق بود. با به‌هم فشردن دندان‌ها هم نمی‌توانست جلو ناله‌هایش را بگیرد. اوبراین که هم‌چنان چهار انگشتش را بالا گرفته بود، به او می‌نگریست. اهرم را عقب کشید. این‌بار، درد فقط اندکی فروکش کرد.

– وینستون، چندتا انگشت؟

– چهار.

عقربک روی شصت قرار گرفت.

– وینستون، چندتا انگشت؟

– چهار، چهار! می‌خواهی بگویم چندتا؟ چهار!

عقربک حتمن از شصت هم گذشته بود، اما به آن نگاه نکرد. چهره‌ی عبوس و چهار انگشت، نگاه او را پُر کرده بود. انگشت‌ها در برابر چشم‌هایش بسان ستون‌های تناور و تار و انگار مرتعش قدبرافراشته، اما بی‌هیچ شبهه‌ای چهارتا بودند.

– وینستون، چندتا انگشت؟

– چهار! بس کن، بس کن! چرا این‌قدر عذابم می‌دهی؟ چهار، چهار!

– وینستون، چندتا انگشت؟

– پنج، پنج، پنج!

– نه، وینستون، این‌طوری فایده ندارد. دروغ می‌گویی. هم‌چنان در فکر چهار هستی. لطفن، چندتا انگشت؟

– چهار! پنج! چهار! هر چه تو دوست داری. فقط بس کن، درد را بس کن!»

<>

به قولِ آوینی در هم‌آن مقاله‌ی یادشده؛ «اورول نیز به‌صورتی دیگر تقدیر عالم جدید را دریافته است؛ اراده به قدرت. اراده‌ی بشر جدید متوجه قدرت است و حکومت‌های توتالیتر مظهر هم‌این اراده‌اند. فردیت اعضای حزب اینگ‌ساک در حزب به مثابه‌ی یک موجود جمعی فناناپذیر مستحیل گشته است و این استحاله با تسلیم مطلق فرد به حزب میسر می‌گردد. افراد در حزب فانی می‌شوند و به‌واسطه‌ی حزب که جاودانه فرض می‌شود به جاودانگی می‌رسند.

شباهت این سخنان با معتقدات اهل ولایت فقط یک شباهت ظاهری نیست. ولایت حقیقی و ولایت شیطانی متناظر معکوس هستند، هم‌چون شباهتی که میان دجّال و موعود حقیقی وجود دارد. اهل ولایت نیز معتقد به تسلیم محض هستند اما این تسلیم در برابر قادر مطلق است نه در برابر حزبی که ناچار است برای پوشاندن اشتباهات خویش دائمن تاریخ را تحریف کند و حافظه‌ی مردمان را نیر به دوگانه‌باوری* انکار کند.»

<>

+ دانلود ۱۹۸۴ به زبان فارسی و انگلیسی؛ این‌جا و این‌جا و این‌جا و این‌‌جا. و به شکل کمیک‌ این‌جا.

مرتبط: +، +، +، +

هی رفیق، تو آن‌قد خوش‌گلی که هی بارون می‌گیره*

مهم نی‌است که بیست یکی از اون فیلم‌های ایرانی نامزد معرفی به مراسم اسکاری بود و مهم نی‌است که توی جشنواره‌ی فیلم فجر هم کلّی نامزد جایزه بود برای خودش و مهم نی‌است که من خیلی با این حرف‌ها موافق‌ام درباره‌ی کلیّت فیلم از داستان تا بازیگرها و ….

مهم این بود که یادم بمونه ما درد مشترک نداریم.

چه کسی شهادت می‌دهد:
که من دوستش داشتم …*

احمدرضا، کاش این‌قدر معروف نبودی. کاش «هزار پله به دریا مانده است» کتابِ تو نبود. کاش آن پیرمردِ فرسوده‌ی خسته، هیچ‌وقت به آن خیابانِ منتهی به انقلاب نیامده بود و کاش من، پای بساط کتاب‌های کهنه‌ی چرک‌‌اَش ننشسته بودم و خیال نکرده بودم هزار و هشت‌صد تومان که پولی نی‌است برای هم‌این کتاب تو با مجموعه مقالاتی از آوینیِ شهید، زندگی‌نامه‌ی عبدالحسین سپنتا هم بود با کتابی از عبدالحسین زرین‌کوب؛ «شعر بی‌دروغ، شعر بی‌نقاب» و چهارمقاله‌ی نظامی. حتّا «درباره‌ی رمان و داستان کوتاه» که چهار سال قبل خریده بودمش دوهزارتومان و ام‌روز، پیرمرد آن را هم می‌فروخت سی‌صد تومان!

احمدرضا، از این کتاب‌ها، منهای کتاب «سامرست مؤام» که قبلاً خوانده بودم، اوّل کتاب تو را دست گرفتم. در ابتدا نثر بود. به شعرها که رسیدم دیگر نمی‌توانستم تعجب نکنم! هر شعری را که می‌خواندم، دوباره جلد کتاب را نگاه می‌کردم، بعد شناس‌نامه‌ی آن را، کتابِ تو بود که تقدیم کرده بودی به «آیدین آغداشلو» که نقاشی روی جلد هم اثر او بود. داشتم می‌گفتم، هر شعری را که می‌خواندم، دوباره جلد کتاب و شناس‌نامه و تقدیمی و نقاشی روی جلد… ووو …بعد، قیافه‌ام را یک‌جوری می‌کردم که یعنی این شعرها از تو بعید بود احمدرضا. البته، آغداشلو هم بی‌نصیب نمی‌ماند از این‌طور قیافه‌ای. یعنی چی این طرح روی جلدِ بی‌ربطِ بی‌خود؟!

احمدرضا، کاش ماجرا هم‌این بود که اگر هم‌این بود، این‌جا نمی‌نوشتم؛ دوستان، کتابی خوانده‌ام از احمدرضا احمدی، شما دیگر نخوانید! می‌بینی که تا ام‌روز هم اشاره‌ای نکرده و زبان به دهان گرفته بودم و دی‌شب نمی‌دانم حرفِ تو از کدام بهانه پیدا شد که گفتم کتابی از تو نخوانده‌ام مگر «هزار پله به دریا مانده است» که آن هم … گفتم که، لذّتی نبود در خواندن‌اش. او هم گفت «روزی برای تو خواهم گفت» را خوانده است که بد نبود. بعدتر، شعری را برایم خواند که کیمیایی سروده بود برای تو. از شعر هم‌این یادم ماند که «احمدرضا بودی»! در ادامه‌ی گفت‌وگو غیبت همگی‌تان را کردیم و او گفت که حتّا کیمیایی از تو شاعرتر است! نشان به نشانِ زخم عقل‌اش! که من بیش‌تر از تو بد گفتم و او گفت حالا این‌طوری هم نیست که من بدگویی کنم و به‌هرحال تو شاعری. معروفی و کم‌الکی نیستی با این همه شهرت و گفتم: من که یادم نی‌است شعر خوبی از احمدرضا خوانده باشم و کلام منعقد نشده بود هنوز که یک‌هو یادم آمد! شعر خوبی خوانده‌ام از تو که مثل یکی از روزهای خوش‌بختِ زندگی‌ام دوستش می‌دارم. الان یعنی غلط کردم این همه غیبتِ تو را کردم. منتها، این حرف‌ها را می‌گویم که تو بدانی من لذّتِ گفت‌وگوهای تلفنی از پشت سیم و خط را فراموش کرده بودم دیگر. حتّا یادم نی‌است آن آخرین‌بارِ قبل از دی‌شب کِی بود که ما قریبِ به شصت دقیقه گپ زده باشیم و دل‌تنگی‌های‌مان ریخته باشد توی گوشی تلفن! بعد، فروغ راست می‌گوید: تن‌ها صداست که می‌ماند. حتّا از لحاظ دوام لذّت. یک‌جور کِیف خوشایندِ خاطره‌انگیزی دارد هی دویدن توی صدای هم‌دیگر و دی‌شب، هی از تو گفتیم با کیمیایی، پنبه‌ی شمیسا را زدیم با کتاب‌های کودکِ کیارستمی و درباره‌ی ۱۹۸۴‌های‌مان گفتیم از لحاظ مترجم و ناشر و فونت و فلان‌اش. او شعرهایی از علی صالحی خواند و شعرهایی هم از خودش.

احمدرضا، این هذیان‌های پراکنده‌ی درهم، از دشواریِ عبور زمان از زندگی‌ام می‌آید. ام‌شب، نه تن‌ها صدای او، حتّا کلمات‌اش با من حرف نمی‌زند. ناگزیر با خالیِ خاطره، اوقاتِ حالایم را می‌گذرانم. انگار شب، شدّت پیدا کرده و ساعت متوقّف شده و من تا ابدالدهر در همین سکوت باقی می‌مانم که طعم مرگ دارد با عذاب‌های سخت. دلم اتفاق‌های گذشته را می‌خواهد؛ جمعه‌هایی که هی هجدهمِ ماه باشند.

«خاصیت ادبیات این است که رؤیایی را به دنیا بیاورد بی آن‌که به‌خاطرش سور برپا کنند.»

ژانر؛

کمدی

بازیگران؛

۱  خانوم Teri Poloدر نقش Pam عروس خانواده‌ی Focker

۲  آقای Ben Stiller در نقش Greg داماد خانواده‌ی Byrnes

۳ خانوم Blythe Danner در نقش Dina مادرزن Greg

۴ آقای Robert De Niro در نقش Jack پدرزن Greg

۵ خانوم Barbra Streisand در نقش Rozalin مادرشوهر Pam

۶ آقای Dustin Hoffman در نقش Bernie پدرشوهر Pam

توضیح لازم؛

شش نفر یادشده در دو فیلم پیوسته‌ی منفصل نقش‌آفرینی کرده‌اند تا در نهایت، دو نوگل خندان به وصال رسیده و ازدواج نمایند.

خلاصه‌ی داستان فیلم اوّل؛

پم و گرگ می‌خوان با هم ازدواج کنن. خانواده‌ی پم یعنی باباش، جک  و مامانش، دینا از این والدین سنتیِ گیر هستن که داماد باید پدرش درآد برای کسب رضایت از اون‌ها، منتها گرگ می‌تونه. بعله. این بود خلاصه‌ی فیلم Meet the Parents.

نکته اوّل:

من این فیلم رو ندیدم.

خلاصه‌ی داستان فیلم دوّم؛

در راستای دیدار گرگ با والدین پم، حالا خانواده‌ی عیال گرگ بسیج می‌شن به مقصد خانه‌ی والدین گرگ و ادامه‌ی مراسم آشنایی خانواده‌ها پیش از ازدواج. حالا بشنوین از خانواده‌ی گرگ، باباش یعنی برنی یه وکیل بازنشسته‌ست که وقتی پسرش به دنیا اومده از محل کارش مرخصی گرفته و دیگه برنگشته و مامانش، رُز یه روان‌شناس امور جن‌/سی که خیلی شاد و شنگول و سرخوش هستن جفتی و گرگ می‌ترسه سوتی‌های بابا/مامانش باعث مخالفت والدین پم بشه و الی باقی ماجرای فیلم Meet the Fockers که درنهایت، به خیر و خوشی تموم می‌شه.

نکته دوّم:

من این فیلم رو دیدم.

توضیح اضافی:

داستین هافمن که نقش بابای باحالِ گرگ رو بازی می‌کنه، از هنرمندای خوبِ اسکاری می‌باشد و رابرت دِ نیرو هم که نقش بابای جدی و عبوسِ پم رو بازی می‌کنه، رابرت دِ نیرو می‌باشد دیگه.

+ دانلود

The Silence of the Lambs  – 1991

باید کلاریسِ درون‌ام رو پیدا کنم.

هرچه‌قدر سلحشور، با آن مزخرفِ تلویزیونی‌اش، یوسف پیامبرِ ذهنی مرا به اندازه‌ی یک مرد ساده‌ی امروزی با حرف و عمل معمول، عادت و مسلکِ عادی تنزّل داد، سیدمهدی شجاعی با فیلم‌نامه‌ی حضرت یوسف‌اش، گم‌شده‌ی کنعانِ مرا احیاء کرد؛ به غایت زیبا و بی‌اندازه عزیز.

کتاب، مقدمه‌ای دارد درباره‌ی داستانِ نگارش این فیلم‌نامه و مراحل تحقیق و هم‌زمانی با تولید سریالِ سلحشور و چی شد و چی نشدِ باقی آن. به‌علاوه‌ی ۲۵/۲۶ فصل که با ماجراهای زندگی یعقوب پیش از ازدواج آغاز می‌شود تا ختم قصه‌ی یوسف؛ ازدواج با زلیخا و عاقبتی به خیر و نهایتی در خوشی.

«یعقوب‌ترین یوسف، یوسف‌ترین زلیخا»* برازنده‌ترین عنوان بود برای بهترین قصه‌ی قرآن که هنگامه‌ای‌ست برای تجلّی عشق در معصوم‌ترین حالت و بی‌نظیرترین شیوه؛ عشق یعقوب به راحیل، عشق زلیخا به یوسف.

چرایی و چگونگیِ داستان تقریبن معلومِ همه است. در روایت سیدمهدی شجاعی هم تفاوت در کلیّات نیست مگر ردیف کلماتی که نشسته‌اند کنار هم محض ارائه‌ی تصویر برای مدیوم تلویزیون که الحق به‌خوبی پرداخته شده و به شیوایی نوشته شده است.

* انتشارات سوره مهر، چاپ اول ۱۳۸۸، تیراژ ۲۵۰۰نسخه، ۶۹۲ صفحه، قیمت ۱۱۹۰۰ تومان

ساده ز آشوب گردش‌های دهر
کرد از صحرا و دشت آهنگ شهر
دید شهری پُر فغان و پُر خروش
آمده ز انبوهی مردم به‌ جوش
بی‌قراران جهان در هر مقر
در تگ‌وپو بر خلاف یکدگر
آن یکی را از برون عزم درون
و آن دگر را از درون میل برون
آن یکی را از یمین رو در شمال
و آن دگر سوی یمین جنبش سگال
ساده مسکین چو دید این کار و بار
از میانه کرد جا در یک کنار
گفت اگر جا در صف مردم کنم
جای آن دارد که خود را گم کنم
یک نشانه بهر خود ناکرده ساز
خویشتن را چون توانم یافت باز
اتفاقاً یک کدو بودش به ‌دست
آن کدو بهر نشان بر پای بست
تا چو خود را گم کند در شهر و کو
باز یابد چون ببیند آن کدو
زیرکی آن راز او دانست زود
در پیش افتاد تا جایی غنود
آن کدو را حالی از او باز کرد
بر تن خود بست خواب آغاز کرد
ساده چون بیدار شد دید آن کدو
بسته بر پای کسی پهلوی او
بانگ بر وی زد که خیز ای سست‌کیش
کز تو حیران مانده‌ام در کار خویش
این منم یا تو نمی‌دانم درست
گر منم چون این کدو بر پای توست
ور تویی این من کجایم کیستم
در شماری می‌نیارم چیستم

پی.‌نوشت)؛ تیتر درباره‌ی حال من است و دردم، اگر یکی بودی که … ولی یکی‌اش می‌شود هم‌این کدو! شعر یادم نی از کی؟ هم‌این قدر به یادم مانده که در دوباره‌خوانیِ سلامان و ابسال از روی کتاب (به علاوه‌ی شرح و تفسیرش) موردتوجه قرار گرفت و به‌محض کسب اطلاعات، تصحیح لازم در این‌جا صورت خواهد گرفت.

 

«خُنکایِ ختمِ خاطره»* هم‌آن ویژگیِ سابق امّا، ممتازِ نمایش‌‌های پیشینِ «نیما دهقان» و «حمیدرضا آذرنگ» را -در کسوت کارگردان و نویسنده- دارد. می‌پرسید کدام ویژگی؟ ساختارشکنی در داستان‌گویی. هم‌آن ویژگی که باعث شد «دو متر در دو متر جنگ» یک نمایش خاص در ژانر دفاع مقدس باشد و به جشنواره تئاتر فرانکفورت راه پیدا کند. دو متر در دو متر جنگ نیز حاصل هم‌کاری این دو؛ آذرنگ و دهقان بود هم‌چون نمایش‌های دیگر آن‌ها؛ مادر مانده، زری بانو، برگزین و …

به‌نظر می‌رسد آذرنگ و دهقان از آن‌جور زوج‌های هنری متفاهم و موفّقی هستند که بی‌شک، عقدشان در آسمان بسته شده است!

شایان ذکر است، هم‌آن اتفاقی که برای زهرا افتاد وقتِ تماشای «خنکای ختم خاطره» گویا برای این‌ آقا هم افتاده بود وقت تماشای «دو متر در دو متر جنگ» و این یعنی، کارِ زوج یادشده خیلی درست است!

* هر شب به جز شنبه‌ها، تماشاخانه ایران‌شهر، ساعت ۷

** برای اطلاع؛ طاهره هم در این نمایش بازی می‌کند.

** عکس از رضا معطریان

مرتبط: عکس‌نوشته‌های یک عکاس مثلاً حرفه‌ای + بوی بارون … صدای بارون (#) + داستا نت + گوراب + یک زن بسیار بسیار معمولی